
کتاب پاپیلو
معرفی کتاب پاپیلو
کتاب پاپیلو نوشتهٔ محمداسماعیل حاجیعلیان است. گروه انتشاراتی ققنوس این رمان جنایی ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب پاپیلو
کتاب پاپیلو اثر محمداسماعیل حاجی علیان، داستان زندگی پرفرازونشیب زنی به نام «رعنا» را از نوجوانی تا بزرگسالی روایت میکند. این رمان با تمرکز بر شخصیت اصلی که یک قاتل زنجیرهای است، از منظر روانشناختی به بررسی این موضوع میپردازد. محمداسماعیل حاجیعلیان، نویسندهای پرکار و دانشآموخته رشته حفاظت و مرمت اشیای تاریخی و فرهنگی است. از دیگر آثار او میتوان به کتابهای «قربونی»، «نیست در جهان»، «دختری با روسری سرخ در پنجره روبهرو» و «چهار زن» اشاره کرد.
خواندن کتاب پاپیلو را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی فارسی و علاقهمندان رمانهای جنایی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب پاپیلو
«شما بگویید، مردها توی کلهشان چیزی به اسم عقل هم هست؟ نیست. اگر بود، این بچه بیزبانم هم توی سفر یزد عق نمیزد و ماشین را فاضلاب نمیکرد، وقتی مادرش داشت با سیاوش میخواند و گریه میکرد. تازه اول شهر بودم. کنار پارکی ایستادم. بوی گند ماشین را نمیتوانستم تحمل کنم. خیلی دوستش داشتم همان روز نینداختمش کنار خیابان، شغالها بیایند بخورندش. از توی صندوقعقب پیراهن آستینکوتاهی که براتعلی از تاناکورا برایم گرفته بود و فکر میکرد چشم بازار را درآورده و من چون یک لحظه هم نمیتوانستم بوی گند آهار تاناکوراییاش را تحمل کنم انداخته بودمش توی ماشین تا دستمال کهنه جای لنگ بشود برداشتم. دبه آب را هم برداشتم. رفتم سر وقت کفی جلو پای بهرام. زردابها و تکههای سرخ و سبزِ هضمنشده را با احتیاط برداشتم. ریختم توی باغچه کنار پیادهرو. آب دبه را گرفتم بهش. رنگها توی هم رفتند، رفتند لای ریشه شمشادها قایم شدند. بوی لامصب اما ماندگار بود. ولکن نبود. برگشتم از توی صندوق قوطی ریکا را برداشتم و روی کفی ریختم. رد صورتیرنگ ریکا چیزی شبیه بهرام بینقطه بود. خندهام گرفت. بهرام از صدای خندهام بادی ول داد. گفتم: «مرض! صبر کن یه گندت رو جمع کنم، یکی دیگه برام جور کن!»
از غیظ، نمیدانستم دارم چیکار میکنم. با دستم آنقدر بهرام بینقطه ریکایی را ساییدم که یک چیزی شبیه کلمه لولو که تندتند نوشته باشیاش درآمد. پیش خودم فکر کردم چرا همهچیز را سختش میکنم؟
صدایم را انداختم توی کلهام و از جایی که سیاوش را خفه کرده بودم ادامه دادم: «شب سیاه قصه را هوای تو سحر کند... باور ما نمیشود...» آب را به کلمه لولویی که بدخط نوشته شده بود گرفتم. کفهای سفید راه کشیدند تا زیر شمشادها. رفتم عقب ماشین و دبه وایتکس را که محض اطمینان میگذارم توی صندوق برداشتم. آنقدرها توی دبه وایتکس نبود که مثل همیشه دبه را خالی کنم روی چیزی که میخواهم تمیزش کنم. کمی از وایتکس ریختم توی درپوش. پوست دستم شروع به خاریدن کرد. یک آبدارش را حواله خانمدکتر کردم که این خارش لعنتی بعد کار کردن توی آن آزمایشگاه لعنتی مونس پوست تنم شده بود. آب را گرفتم به دستم و کفِ مانده از وایتکس و ریکا را پاک کردم. وقتِ پیراهن تاناکورا بود تا کفی را خشک کند. بوی آهار که بالا زد، یکی هم حواله براتعلی کردم تا دیگر نرود چشم بازار را کور کند. پسرعمویم نبود، ده تای دیگر هم همراهش میکردم. فحش پدری میخورد به فرق سر خودم، به مادر بدعنقش و به خواهر نداشتهاش حواله کردم. خواهرشوهر ِ نداشتهام خنده را کشاند به گندی که وسطش گرفتار شده بودم. یاد خانمدکتر افتادم. اوایل کارم توی آزمایشگاه چند بار ویار بد خواهرشوهر نداشتهام و سه بار هم وضع حملش از شر اُردهای ریز و درشت و توقعات بیجای خانمدکتر فراریام داده بود. کفی را که گذاشتم، رفتم سر وقت گند دوم بهرام. وقتی دیدم مشقی بوده و خبری نیست، خندهام گرفت. بهرامم دهانش را باز کرد. میخواست از آن خندههای مستانهاش بکند که از ترس گلباران دوبارهاش دستم را تندی جلو دهانش گذاشتم. بهش برخورده بود. هی پلک میزد. گوشه چشمش خیس شد. دستم را دراز کردم و دستمالکاغذی برداشتم. صورتش را پاک کردم و گفتم: «آفرین! پسر خوبِ مامان، دوباره کار بد نمیکنی، مگه نه؟!»»
حجم
۱۴۱٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۵۹ صفحه
حجم
۱۴۱٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۵۹ صفحه