کتاب موو
معرفی کتاب موو
کتاب موو نوشتهٔ ماری دپلوشن و ترجمهٔ الهه هاشمی است. گروه انتشاراتی ققنوس این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این داستان برای کودکان نوشته شده است.
درباره کتاب موو
کتاب موو (دشمن جادوگرها) که داستانی برای کودکان است، ادامهٔ کتاب «ورت، دختری که دوست نداشت جادوگر شود» (برندهٔ نشان نقرهای لاکپشت پرنده در سال ۱۳۹۲) و همچنین کتاب «پُم، بهترین اتفاق زندگی» (برندهٔ نشان نقرهای لاکپشت پرنده در سال ۱۳٩٢) و کتاب برگزیدهٔ شورای کتاب کودکـ در همان سال است. این سه کتاب مجموعه کتابهایی است که ماری دپلوشن دربارهٔ یک خانواده از جادوگرها با محوریت دختر بچهای با نام «ورت» نوشته است.
خواندن کتاب موو را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به همهٔ کودکان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب موو
«ماجرا از این قرار بود که من در انتظار بازگشت ژرار مراقب ری بودم. کنار کاناپه روی زمین نشستم و به صدای خُر و پفش گوش کردم. هیچ کاری نکردن و گوش کردن توجه زیادی نیاز دارد. وقتی ژرار برگشت، خیال کردم از من تشکر میکند ولی بههیچوجه. پلکهای ری را کشید تا چشمهایش را نگاه کند، ظاهراً از چیزی غافل مانده بودم چون پاک قاتی کرد.
«میبرمش بیمارستان. تو هم به هیچ بهانهای از اینجا بیرون نمیروی!»
فقط همین را گفت. تنها و وحشتزده بودم. سوفی ناپدید شده بود، ورت رفته بود و حالا هم که ری بیهوش شده بود. به تلفن همراه مادرم زنگ زدم. میخواستم صدایش را بشنوم. میخواستم مطمئن شوم که زنده است. ولی او نبود که جواب داد.
اورسول گفت: «مادرت تلفنش را جا گذاشته.»
«کجاست؟ باید پیشش میماندی و ازش محافظت میکردی!»
«نتوانستم جلوش را بگیرم. نگران آپارتمانش بود...»
حتماً خیلی بیجربزهام چون زدم زیر گریه. و البته نگذاشت به گریه کردن ادامه دهم.
«دست از گریه و زاری بردار! اوفرونی همراهش رفت.»
میخواست خاطرم را جمع کند. ولی فکر همراهی اوفرونی هیچ چیز اطمینانبخشی نداشت. او از مادرم هم دیوانهتر است.
«ری چطور است؟»
«ژرار بردش بیمارستان.»
«تنهایی؟»
«بله.»
«بمان توی خانه و در را با کلید قفل کن! شنیدی چی گفتم؟»
«ولی مامانم؟ میروی دنبالش؟»
«بعداً. در حال حاضر داریم با آناستابت تلاش میکنیم مکان ورت را پیدا کنیم.»
دوباره شروع به گریه کردم.
اورسول فریاد کشید: «وای! مسخرهبازی بس است!» و گوشی را گذاشت.
اورسول شبیه مادرم است. میدانم بدجنس نیستند ولی با وجود این خیلی وقتها نمیشود از آنها متنفر نشد.
سعی کردم از پنجره ساختمان ب را ببینم. معمولاً وقتی از گوشه نگاه میکنیم، میتوانیم کنج ساختمان را ببینیم. ولی هوا هنوز تاریک بود و فقط درختهای پارکینگ دیده میشد. فقط توانستم گروهی از افراد را ببینم که از مقابل ساختمانمان عبور میکردند. عادی نبود. کم پیش میآید مردم توی محله ما دستهجمعی رفت و آمد کنند، تازه آن هم نصف شب. پنجره را باز کردم و بوی وحشتناک سوختگی اتاق را پر کرد. فوراً فهمیدم. انگار اتفاقی را که در حال رخ دادن بود به چشم میدیدم. آتش، مردم، جیغ و داد... باید میرفتم. ژرار و اورسول میتوانستند هرچه دلشان میخواست به من بگویند. پدر و مادرم که نبودند. فقط یک مادر داشتم که جانش در خطر بود. پلیورم را برداشتم و خارج شدم.
همسایهها. برگشته بودند. ولی به جای پلاکاردهایی که سر شب برافراشته بودند، مشعلهای روشنی را حمل میکردند. زنها وسایل را از پنجرههای کاملاً باز آپارتمانمان بیرون میریختند و وسایل در پایین ساختمان در هم میشکستند. مردها بقایایشان را جمع میکردند و وسط چمن میریختند. خوشحال به نظر میرسیدند. انگار کارگران متحد کارگاهی ساختمانی بودند که داشتند شر ما را از سرشان کم میکردند. صداهایشان میگفت: «این آت و آشغالها را ببین! آدم باور نمیکند که بشود این قدر کثیف بود! توی خانههای ما از این چیزها پیدا نمیشود. یالاّ... جارو...» درون تل وسایل شکسته، لباسهایمان، ظرف و ظروفمان و بقایای مبلهایمان را تشخیص میدادم و وسطِ همه آنها مادرم بود. آوار را میگشت، انگار میخواست چیزی را از فاجعه نجات دهد.»
حجم
۱۲۲٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۹۲ صفحه
حجم
۱۲۲٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۹۲ صفحه