کتاب پژواک عشق
معرفی کتاب پژواک عشق
کتاب پژواک عشق نوشته فوزیه کریمی است. کتاب پژواک عشق داستانی عاشقانه است که واقعیتهای جامعه را در خود جای داده است.
درباره کتاب پژواک عشق
این رمان که شخصیتهایی مانند آونگ، فوژان و افرادی متعدد را در بطن خود پرورش میدهد. داستان با روالی ساده و در عین حال پیچیده پیش میرود، و هرچه پیشتر میرود روانتر و گویی نمایندهای از عشق میباشد، با زبان بیزبانی سخن میگوید.
آونگ طی داستان در مسیر پیدا و ناپیدا، عشق را با خود یدک میکشد و همراه دردی ازعشق، ناگزیر بار سنگین زندگی را به دوش میکشد و تا سر منزل خود میبرد. او قبول میکند، زندگی سراسر عشق و کینه است. عشق و کینهای که در رگ و پی ساختمان انسان حک شده است و شاعرانه در کالبد قهرمانها میدمد، گم میشود و عصاکش، گره کور داستان را به دیگری وا میگذارد. این کتاب داستان عشق است و تلاش برای درک این حس عمیق و انسانی.
همه چیز از روزی شروع میشود که آونگ دختر ساده و خوشحال به دانشگاه میرود و درگیر عشق میشود، احساسی که آن را نمیشناسد اما کمکم تمام وجودش را پر میکند.
خواندن کتاب پژواک عشق را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به داستانهای عاشقانه پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب پژواک عشق
او در حالی که چهرهٔ آونگ را مثل آینه جلوی چشمهای خود میدید، به بالا نگاه میکرد، مثل این بود که جام ژرف آسمان را غباری گرفته است و ذرات معلق در فضا مانند ماهی به چشم میخورند. با پرواز پرندهای رشتهٔ افکارش از هم میگسست.
روزبه نیز مانند آونگ بیمار به نظر میرسید، از شدت تب میسوخت. روزها میگذشت، گذشت روزها باعث بهبودی آنها نمیشد.
روزبه شب هنگام که به خوابگاه برمیگشت، بیقرار میشد. میل به خوردن شام نداشت. نمیدانست چکار کند، به سوی کتابهایش میرفت، آخه امتحانات نزدیک بود. کتابی برمیداشت، ورق میزد. گویی واژهها جلوی چشمهایش رژه میروند.
در آن لحظه زنگ موبایل به صدا درآمد، فوری برداشت و نگاه کرد:
شماره ناشناس بود، «یعنی میشه؟ ولی او که شماره من رو نداره؟» هنوز گوشی داشت زنگ میخورد. دستهایش میلرزید، آنقدر نگاهش کرد تا صدای زنگ قطع شد. کتاب را زمین گذاشت، کف اتاق روی موکت سرد دراز کشید. روزبه سرگردان بود، احساس میکرد این حالت طبیعی است، به مرور زمان بهتر میشود.
تا به خود آمد یک ترم دانشگاه را پشت سرگذاشتند. روزبه برای روزهای فرجه میان ترم باید نزد خانوادهاش میرفت، دلش آشوب بود، هم آنطور که به سقف خوابگاه نگاه میکرد، غرق رؤیا شده بود، گویی به سوی بازار میرود، سوغاتی برای خواهر برادرهایش بگیرد، درآن لحظه گفت:
«کاشکی آونگ هم اینجا میآمد!»
پشت ویترین طلافروشی ایستاده و به مدل النگو، گردنبند و گوشوارهها نگاه میکرد. دختری از کنارش گذشت، ناگهان احساس کرد آونگ بود. بیاختیار دنبالش کرد. خود را به او رساند، صدا زد: آونگ، آونگ، او به طرفش برگشت، ناگهان خندید! آونگ هم لبخندی به لب دواند و مثل گل شکوفا شد:
آمدم، شاید تو را ببینم. روزبه به او خیره شد. این پا و آن پا کرد، از خوشحالی سر از پا نمیشناخت، پا به پای هم رفتند. ازدحام جمعیت را میشکافتند و بیآنکه بدانند که زیادی دور شدهاند میرفتند. فکر میکردند به هم که برسند حرفها برای گفتن دارند، در حالیکه به هم نزدیک میشدند، هم دیگر را نگاه میکردندو به طوریکه تشنهٔ یک نگاه در چشم هم بودند. روزبه غرق در رؤیای شیرین خود فرو رفته بود که صدای بچههای خوابگاه تکانش دادند و همچنان لبخند بر لبهایش نقش بسته و با خودش میگفت:
«حیف شد، اگه همیشه پیش هم بودیم؟! از یکدیگر جدا نمیشدیم!»
حجم
۱۹۸٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۳۶۰ صفحه
حجم
۱۹۸٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۳۶۰ صفحه