کتاب شب بازی
معرفی کتاب شب بازی
کتاب شب بازی نوشتهٔ مجتبی تقوی زاد است. نشر ثالث این رمان ایرانی را منتشر کرده است؛ رمانی از مجموعهٔ «ملکوت».
درباره کتاب شب بازی
کتاب شب بازی دربردارندهٔ داستانی بلند نوشتهٔ مجتبی تقوی زاد است. نویسنده در این اثر داستانی، قصهای جنایی و معمایی را روایت کرده است؛ قصهای که در بستر شهر رشت و محلهٔ «منظریه» اتفاق میافتد. رمان «شببازی» ماجرای قتلی هولناک را روایت میکند که سالها پس از رخ دادن، با بازخوانی پروندهٔ قتل، راز آن برای خواننده آشکار میشود. داستان این کتاب در دهههای ۱۳۶۰ و ۱۳۷۰ شصت و هفتاد شمسی میگذرد و ماجرایی امنیتی دارد که در حاشیهٔ حوادثی همچون ترور آیتالله صادق احسانبخش، امامجمعهٔ دههٔ ۱۳۷۰ رشت، رخ میدهد. نیوسنده در این رمان در کنار روایت قتلی هولناک، توصیفهایی از محلهٔ منظریه که بافت قدیمی شهر رشت به حساب میآید، ارائه کرده است. این رمان ایرانی داستان زندگی مردی است که با پروندهٔ قتلی درهم گره میخورد و او وارد دنیای از تعلیق میشود که تا پیش از بازخوانی پرونده از آن بیاطلاع بوده است. این رمان جنایی در ۱۱ فصل نگاشته شده است.
خواندن کتاب شب بازی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای ایرانی و علاقهمندان رمانهای جنایی و معمایی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب شب بازی
«زدم روی میز و بلند شدم: «چطوره بفرستیدم این به اصطلاح دوستان بازجوئیم کنن؟ هان؟ حاجآقا شما حرمت دامادتون هیچ، حرمت دادستانی رو هم نگه نمیدارید. همونقدری که من تو اون جلسه شنیدم، پنج نفر دیگه هم شنیدن، حالا درز از اونا ممکن نیست و از دادستان ممکنه؟»
کلتم را از کمرم باز کردم، روی میز گذاشتم و بیخداحافظی از اتاق بیرون زدم. حالا این وسط خیلی زور داشت که بگویند بابای آذر نجاتت داده. آن ترور اگر نبود، همانطور به من مشکوک میماندند، خود بابای آذر هم مشکوک میماند.
درِ ماشین را باز کرده بودم که صدایش آمد: «آقای پناهی.» صدایش دور بود، انگار از آنطرف خیابان حاجیآباد. گمانم جلوی نردهٔ دیوار اداره ثبت اسناد ایستاده بود. برگشتم، دیدم ترک موتور نشسته، کلاه مشکی روی صورت کشیده و تنها جای دهان و چشمها باز بود، کلت را از لای کاپشن درآورد که شلیک کند. نفهمیدم برتا بود یا برونینگ. همانطور که خودم را پرت میکردم داخل ماشین که دراز شوم روی صندلی، صدای برخورد گلوله به بدنهٔ ماشین و شیشهها آمد و ساق پای راستم سوخت. ده ثانیه بیشتر طول نکشید. شاهدان بعدها گفتند مردم که هجوم آوردند، فرار کرده. درِ عقب و شیشههای عقب و جلو و گلگیرها چند تا سوراخ شده بودند. چشمم درست نمیدید اما حس کردم سرخی خون دیدم. پاهام قدرت نداشت از ماشین پیاده شوم. انگار به برق وصلم کرده باشی، اول مثل بید لرزیدم و بعد خشکم زد. دهانم باز نمیشد یک کلمه بگویم. تا مرگ کمتر از چند سانتیمتر فاصله داشتم. توی آن چند لحظه که گلولهها به در و پنجرهٔ ماشین شلیک میشدند، به آذر و مستانه فکر کرده بودم. نفهمیدم کدامیکی را بیشتر دوست دارم. هر صدای تیزی که از برخورد گلوله با آهن در ماشین میشنیدم، صدای هر کدامشان وسط عشقبازی به گوشم میرسید. توی همان لحظه فکر کردم با کدامیکی آخرین بار عشقبازی کردهام. یکچیزی درونم چنگ میزد. صدا که خوابید، فکر کردم مردهام. نمیتوانستم چشمهام را باز کنم. حتم کردم که مردهام، صدای فریاد آدمها را که شنیدم با خود گفتم: «بَل احیِاء عِندَ رَبِّهِم یُرزَقون.» اول فکر کردم حالاست که روحم از بالا جنازهام را ببیند، آنقدر خشک بودم که رسانده بودندم بیمارستان. تا یک ساعت بعد هنوز باورم نبود که زندهام.»
حجم
۱۱۱٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۱۴ صفحه
حجم
۱۱۱٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۱۴ صفحه