کتاب خانه
معرفی کتاب خانه
کتاب خانه نوشتهٔ یودیت هرمان و ترجمهٔ محمود حسینی زاد و ویراستهٔ علی حسن آبادی است. نشر افق این کتاب را منتشر کرده است؛ کتابی حاوی رمانی آلمانی. این اثر جلد ۱۵۶ از مجموعهٔ «ادبیات امروز» این نشر است.
درباره کتاب خانه
کتاب خانه دربردارندهٔ رمانی آلمانی نوشتهٔ یودیت هرمان است. این رمان در سال ۲۰۲۱ منتشر شده و راوی آن زنی است که تا پایان قصه نامی از او برده نمیشود. این زن در کارخانهٔ سیگارسازی کار میکند و پیشنهاد اغواکنندۀ شعبدهبازی مسیر زندگیاش را تغییر میدهد. یودیت هرمان در این رمان قصهٔ مردمانی را روایت کرده که یکسره در جستوجوی رسیدن به موطنی آشنا و خونگرماند تا از جهان کهنه به جهانی نو گذر کنند. یودیت هرمان در این کتاب، بیش از آثار گذشتهٔ خود، به ستایش زندگی پرداخته است.
خواندن کتاب خانه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی آلمان و علاقهمندان به قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
درباره یودیت هرمان
یودیت هرمان (Judith Hermann) زادهٔ ۱۵ مه ۱۹۷۰ و نویسندهٔ آلمانی است. یودیت هرمان در دو رشتهٔ مطالعات فلسفه و آلمانشناسی تحصیل کرده و مدتی نیز به کار روزنامهنگاری مشغول بوده است. او مدتی نیز در نیویورک در زمینهٔ روزنامهنگاری کارآموزی کرده است. او زمانی که در آمریکا بود نخستین متنهای ادبی خود را نوشت و خیلی زود دلبستهٔ قالب داستان کوتاه شد. سال ۱۹۹۸ نخستین مجموعهداستان خود را با نام «خانهٔ تابستانی»، بعداً منتشر کرد که برایش موفقیتهای زیادی در پی داشت. او تاکنون چند مجموعه داستان و یک رمان منتشر کردهاست. هرمان خود را بیش از آنکه رماننویس بداند نویسندهٔ داستانهای کوتاه میداند که با سبکی مینیمال خلق میشوند.
بخشی از کتاب خانه
«آنا هیچوقت نخواست برود به کودکستان. نمیخواست به هیچ گروهی متعلق باشد، در جشنهای بالماسکه لباس مبدل تنش کند، چیزی را که همه میخورند بخورد، در گردشهای کودکستان توی صفهای دونفره راه برود، هیچوقت نمیخواست وسط یک دایره بایستد و برای دیگران تعریف کند که آخر هفته را چطور گذرانده. به اشیا دل نمیسپرد، غیر از خارپشتک هیچچیز دیگر نبود که برایش مهم باشد، هیچ کتابی و هیچ عکسی. مدتی تیکهایی داشت، سرفه میکرد، شکلک درمیآورد، زبان اشاره، حرف میزد، ناآرام بود، اما تیکها تمام میشد. اوتیس به او توصیه میکرد که اصولاً و کلاً نباید به هیچکس اعتماد کند. فقط به حرف خودش گوش کند و نه هیچکس دیگر. هیچ انتظاری نداشته باشد، منتظر چیزی هم نباشد، جز آن فاجعه. اوتیس یادش داده همیشه چاقو با خودش داشته باشد و همیشه تیغهاش را تیز نگه دارد. یادش داده بخاری روشن کند، سوپ بپزد، گرههای مختلف بزند و میخ را کاملاً صاف به دیوار بکوید. اوتیس میگفت آنا بهطور تصادفی در سالهایی رشد کرده که در آنها چیدن صندلی بهصورت دایره در مهدکودکها رواج داشت، گردشهای کودکستانی بود و کلاسهای بعد از ظهر که در آنها بچهها پشتسرهم الگوهای ماندالا رنگ میکردند؛ اوتیس با این شرایط زندگی برای آنا موافق نبود، اما نمیتوانست تغییری بدهد و باید با آن شرایط کنار میآمد. کنار آمد. صبحها برای آنا چای بهلیمو میبرد توی تختخواب و شبها شیر داغ و عسل. برایش کتاب میخواند و تا مدرسه همراهش میرفت، از مدرسه میآوردش. با وجودی که معتقد بود بچهها فقط با از دست دادن و رنجیدهخاطر شدن چیز یاد میگیرند، تحملش را نداشت که این رنجیدگی را خودش به وجود بیاورد و خودش را دلداری میداد که این هم بهخودیخود پیش میآید. آنا دانشآموز بدی بود. یکی از خانممعلمها از آنا خوشش میآمد و به این نتیجه رسیده بود که آنا بیشتر از بقیه در پیرامون خودش به فضا احتیاج دارد، آنا گاهگداری در کلاسهای این معلم در درس بیولوژی خوب بود و گاهگداری در درس تاریخ. دوچرخهسواری دوست داشت. هیچوقت نمیتوانست اتاقش را جمعوجور کند. از محلهای اهدای لباس به نیازمندان لباس میگرفت، دو بار میشستشان و بعد میپوشید. زود شروع کرد به سیگار کشیدن، حشیش میکشید، تا جایی که ما خبر داشتیم مواد مخدر صنعتی مصرف نمیکرد. مدتی طولانی مجموعه کتابهای مانک را میخواند. کتابهایی میخواند که از ما پنهان میکرد و نمیخواست به ما بدهد، فقط زمانی که داشت موراکامی میخواند، میخواست بداند که آیا به نظر ما هم موراکامی سادیستی است. چهاردهساله بود که با اولین خالکوبیاش آمد خانه، یک خط آبیرنگ سهسانتیمتری روی ساق پا، که خودش میگفت این خالکوبی باید همیشه مورد خاصی را به یاد او بیاورد، بعدها فانوس دریایی اضافه شد و قطبنما، صورتهای فلکی. هیچوقت نه از من پرسید که کودکیام چطور بوده و نه از اوتیس. هجدهساله که شد مدرسه را ترک کرد و رفت. دوماه نبود، برگشت، یک هفته ماند، هفت روز، میخوابید، دوش میگرفت، غذا میخورد و میخوابید، بعد باز رفت، بی آنکه حتی کلمهای برایمان تعریف کرده باشد. اما بعد شروع کرد به فرستادن این لوکیشنها، میخواست ما بدانیم که کجاست، که در کجای دنیاست. وقتی من رفتم، از اوتیس جدا شدم، آنا نوزدهساله بود، نقطهای چشمکزنْ جایی در جزیرهای در جنوب. هیچوقت از من نپرسید که چرا از اوتیس جدا شدم، مطمئن هم نبودم که از اوتیس پرسیده باشد که بدون من در چه وضعی است. بچه که بود عشق پرشوری به برادرم پیدا کرده بود، به داییاش. برادرم گاهی پیدایش میشد، دوسه شبی پیش ما سر میکرد و دوباره میرفت، برادرم توجه چندانی به آنا نداشت، کاری به کارش نداشت و احتمالاً همین هم موجب علاقهٔ آنا به او شده بود. برادرم یادش داده بود که انگشت نشانه و انگشت میانی را به علامت پیروزی از هم باز کند، never give up بگوید Never. Give. Up. خب حالا، نه خوبِ خوب، ولی تقریباً، یک بار دیگه از اول. Nevergiveup. دقیقاً، درست گفتی. وقتی میگی نمیخواد دستت رو بالا بیاری، فقط خنگها این کار رو میکنن. V رو با دست باز نشون بده. حمله کن.»
حجم
۱۵۲٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۸۴ صفحه
حجم
۱۵۲٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۸۴ صفحه