کتاب اول عاشقی
معرفی کتاب اول عاشقی
کتاب اول عاشقی نوشتهٔ یودیت هرمان و ترجمهٔ محمود حسینی زاد است. نشر افق این کتاب را منتشر کرده است. این رمان آلمانی از مجموعهٔ «ادبیات امروز» است.
درباره کتاب اول عاشقی
یودیت هرمان در کتاب اول عاشقی (Aller Liebe Anfang) داستان زنی به نام «استلا» را روایت کرده است؛ زنی خانوادهدوست و اهل مطالعه که با همسر و فرزند خود در حومهٔ شهر زندگی میكند. روزی مردی ناشناس مزاحم زندگی استلا میشود و زندگی را به یک كابوس تبدیل میکند. نویسنده با توصیف تصویرهایی زیبا اما گیجكننده، خواننده را درگیر ماجراهای این اثر میکند. غریبه چه کسی است و چه چیزی از استلا میخواهد؟ آیا استلا میتواند این کابوس عجیب را به پایان برساند؟ این رمان آلمانی را بخوانید تا بداندی. نویسنده در این اثر نشان داده است که چطور زندگی بیعیبی که برای خود میسازیم، گاهی در چشمبههمزدنی از تبدیل به کابوسی دردناک میشود.
خواندن کتاب اول عاشقی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی آلمان و علاقهمندان به قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
درباره یودیت هرمان
یودیت هرمان (Judith Hermann) زادهٔ ۱۵ مه ۱۹۷۰ و نویسندهٔ آلمانی است. یودیت هرمان در دو رشتهٔ مطالعات فلسفه و آلمانشناسی تحصیل کرده و مدتی نیز به کار روزنامهنگاری مشغول بوده است. او مدتی نیز در نیویورک در زمینهٔ روزنامهنگاری کارآموزی کرده است. او زمانی که در آمریکا بود نخستین متنهای ادبی خود را نوشت و خیلی زود دلبستهٔ قالب داستان کوتاه شد. سال ۱۹۹۸ نخستین مجموعهداستان خود را با نام «خانهٔ تابستانی»، بعداً منتشر کرد که برایش موفقیتهای زیادی در پی داشت. او تاکنون چند مجموعه داستان و یک رمان منتشر کردهاست. هرمان خود را بیش از آنکه رماننویس بداند نویسندهٔ داستانهای کوتاه میداند که با سبکی مینیمال خلق میشوند.
بخشی از کتاب اول عاشقی
«گرما فراز شهر خوابیده، افق شب دیگر سیاه نخواهد بود، ردی نارنجی از زیر دیواری از ابر، تهدیدکننده و حاوی خبری ناخوش سو سو میزند. برخلاف پیشگویی پالوما هیچ کس نمیمیرد، اما کار شیفتیها سخت است و پرزحمت. استلا والتر را میبرد بیمارستان. باید کاتتر والتر عوض شود، رودهاش شستوشو و کولونوسکوپی شود، باید یک هفتهٔ طولانی گرم را در بیمارستان بماند، و استلا نمیداند که آیا والتر خبر دارد که خانوادهاش این هفته خواهند آمد و با پالوما صحبت خواهند کرد، خواهرها و برادرش. احتمالاً میبرندش خانهٔ سالمندان، خانهاش را تخلیه میکنند و میفروشند، چطور میتوان این مدلهای شکنندهٔ کاغذی را جابهجا کرد، و آیا اصلاً برای کسی اهمیتی خواهد داشت. کی به قناریها رسیدگی میکند. اگر قناریها را آزاد کنند، میتوانند توی پارکها جان سالم به در ببرند؟ استلا کنار والتر توی آمبولانس نشسته، والتر محکم بستهشده به صندلی چرخدارش، شیشهٔ پنجرههای آمبولانس مات است، نمیتوان پنجرهها را بازکرد، امکان ندارد آدم بتواند بفهمد که در کدام بخش شهر است، اصلاً کجاست. والتر نمیتواند وقتی از خیابانهای شهر عبورش میدهند، بیرون را تماشا کند. اگر آوا بود از این بیعدالتی گریهاش میگرفت. ترافیک سنگین میشود. شیشهٔ دودی حایل با اتاقک راننده بسته است، استلا و والتر هم به گفتوگوی غیر قابل شنیدن رانندهها نگاه میکنند که ظاهراً مربوط به همه چیزهایی است که همیشه هستند و هیچوقت هم نمیخواهند تغییر کنند، نمایشی از حرکات موزونِ «نه» گفتن با سر و دست. در ترافیک ماندهاند. والتر چشمها را میبندد. صورتش را میگیرد طرف استلا، انگار برای آخرین نگاه، صورتی از مجموعهٔ آدمهای خواب که دور تختخوابش آویزاناند. والتر خواب چی میبیند. استلا دربارهٔ والتر زیاد میداند و باز چیز زیادی نمیداند، نگاهش میکند؛ صورتش بهطرز بیمارگونهای با دقت اصلاح شده، پلکهایش چروکیدهاند، مژهها کیپ هم مثل مژهٔ بچهها. والتر دوباره چشمها را باز میکند، انگار که استلا به اندازهٔ کافی دیده باشد. میگوید تشنه، و استلا لیوان را میگیرد بالا، نی را میگذارد بین لبهایش، با دستمال آب را از روی چانهاش پاک میکند و دوباره لیوان را میگذارد زمین، میگوید کافیه، والتر جوابی نمیدهد. راننده ترمز میکند، میایستد و موتور را خاموش میکند. استلا از لبخند والتر پی میبرد که برای او بیتفاوت است، که بههرحال رابطهای بین چیزها وجود ندارد. استلا تمام بعدازظهر را با والتر کنار میلههای تمرین گذرانده، دستها و پاهای سنگین والتر را بالا آورده و گفته بکش والتر، خودت انجام بده و بکش، والتر هم در وضعی نبوده که حتی یک حرکت هماهنگ انجام بدهد. میخوای تمومش کنیم؟ اما والتر با اشارهٔ سر گفته بوده نه و ظاهراً میخواسته تحمل کند، این همکاری که عرق آدم را درمیآورد، وسط اتاق نشیمن و در گرمای عذابآور و جلوی تلویزیون، جلوی فیلمهای کارتون، انگار حرکات خاص شخصیتهای فیلمهای کارتونی بیشتر با حرکات خود والتر منطبق هستند تا هر حرکت دیگری در واقعیت. استلا به جلو خم میشود و میزند به شیشهٔ حایل، راننده رو میکند به این طرف و شیشه را باریکهای باز میکند، نگهبان زندان هم همین کار را میکرد.»
حجم
۱۳۸٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۷۶ صفحه
حجم
۱۳۸٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۷۶ صفحه