کتاب کابوس های خنده دار
معرفی کتاب کابوس های خنده دار
کتاب کابوس های خنده دار نوشتهٔ حمیدرضا شاه آبادی است. نشر افق این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این رمان ایرانی برای نوجوانان نوشته شده است.
درباره کتاب کابوس های خنده دار
کتاب کابوس های خنده دار که ۲۳ فصل دارد، یک رمان برای نوجوانان را در بر گرفته است. این رمان ایرانی یک داستان تاریخی و کمی معمایی و جنایی را روایت میکند. داستان، به ماجرای شکلگیری گروه تقلیدچیِ «حبیبسلمونی» از زبان پسر نوجوانِ او «عطا» پرداخته است؛ ماجرایی که طنز غمانگیزی دارد و از قدرتِ هنر و تاریخِ مبارزه میگوید. زمان وقوع داستان برمیگردد به دوران قاجار و قحطی بزرگ در ایران. عطا، پدر، مادر، خواهرها و دامادشان دستهٔ سیاهبازی دارند و با هم نمایش اجرا میکنند. روزی، مردی ناشناس آنها را بهازای غذا استخدام میکند تا چند شبی در عمارتی در شهریار، اجرا داشته باشند. این وعدهای دلچسب و شیرین برای خانوادهٔ گرسنهٔ حبیب بود. همین که آنها وارد عمارت میشوند، هول و وحشتی تازه را تجربه میکنند و زندگیشان به خطر میافتد. پرداختن به تاریخچهٔ نمایشهای روحوضی در ایران در قالب یک رمان را یکی از امتیازهای رمان «کابوسهای خندهدار» دانستهاند که مخاطب را با یکی از تأثیرگذارترین و مردمیترین آیینهای نمایشی ایرانی آشنا میکند و صحنههایی شاد، انتقادی و تفکربرانگیز میسازد؛ همچنین خواندن این اثر شبیه به سفر به گذشته است؛ زیرا از کوچهپسکوچههای تهران قدیم میگذرد؛ از محلهٔ سنگلج تا دروازهغار. این رمان مخاطب را در کنار دو گروه از مردم بالادست و فرودست جامعه قرار میدهد؛ شخصیتهایی خسته و زخمی که هر کدام بهشیوهٔ خودشان برای بقا و ادامهٔ زندگی تلاش میکنند تا شادی و آرامش، احترام و آسودگی را به دست آورند؛ گروهی با انتقام و گروهی دیگر با هنر.
خواندن کتاب کابوس های خنده دار را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به همهٔ نوجوانانِ دوستدار رمان ایرانی پیشنهاد میکنیم.
درباره حمیدرضا شاه آبادی
حمیدرضا شاه آبادی متولد سوم خرداد ۱۳۴۶ در تهران است. او نویسنده، پژوهشگر و یکی از مدیران باسابقه در حوزهٔ نشر است. در جوانی به هنر داستاننویسی علاقهمند شد و همزمان در دنیای سینما و تئاتر تجربیاتی را از سر گذراند. اولین داستان او به نام «قبل از باران» در سال ۱۳۶۸ در یک مجلهٔ هفتگی منتشر شد. حمیدرضا شاه آبادی از سال ۱۳۶۷ تحصیل در رشتهٔ تاریخ را آغاز کرد. او مدرک کارشناسیارشد در رشتهٔ تاریخ دارد و همچنین دو بورس مطالعاتی را در کتابخانهٔ بینالمللی مونیخ با موضوع ادبیات کودک گذرانده است. علاقهٔ او به تاریخ و ادبیات او را به جایگاه امروز رساند. او در بیشتر کتابهایش از تاریخ بهره میبرد و نگاهی به وقایع تاریخی ایران دارد. شاهآبادی آثار مکتوب بسیاری دارد؛ مانند «وقتی مژی گم شد»، «دیلماج»، «هیچکس جرئتش را ندارد» و «لالایی برای دختر مرده» که لوح تقدیر شورای کتاب کودک را دریافت کرده است. بخشی از آثار او برای بزرگسالان و بخشی از آن برای کودکان و نوجوانان است. او بهدلیل نوشتن رمانهای تأثیرگذار، ساختن جهانهای داستانی متنوع و زبان مؤثر در روایت، از سوی انجمن نویسندگان کودک و نوجوان ایران، نامزد جایزهٔ جهانی آسترید لیندگرن در سال ۲۰۲۱ میلادی شد.
بخشی از کتاب کابوس های خنده دار
«آن روز بعد از ظهر، عمومراد گفت که بهتر است بخوابم. بعد رحیم اتاقشان را نشانم داد و گفت که میتوانم آنجا بخوابم. اتاقشان از جاهای دیگر کاروانسرا تمیزتر بود. دیوارهایش را سفید کرده بودند و دو تا زیلوی نخنما و دو تخته پوست خاک گرفته کَفَش انداخته بودند. دوسه تا متکای گرد هم کنار دیوارها بود. یک متکا برداشتم و گذاشتم زیر سرم و دراز کشیدم روی زمین. دو شب نخوابیده بودم و حالا آنجا توی آن کاروانسرای خرابه و میان آن اتاق گرم و دمکرده، جایم امن بود. چشمهایم زود گرم شد و خوابم برد. حوالی غروب بود که یکهو از خواب پریدم. شاید خواب بدی دیده بودم. شاید صدایی بلند شده بود. شاید کسی به من لگد زده بود. هرچه بود از خواب پریدم و دیدم از خودم بدم میآید. دیدم بابایم مرده، ننه و خواهرهایم گم شدهاند و من خوابیدهام. من دراز کشیدهام و خوابم برده. دیدم باید کاری بکنم. باید برگردم و بفهمم چه شده، چه بلایی سر بقیه آمده. دیدم اگر کاری نکنم، تا آخر عمر شرمندهٔ خودم خواهم بود. کمی به دوروبر خودم نگاه کردم و هرچه از دیشب تا آن وقت از سر گذرانده بودم، یادم آمد. بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. آفتاب پایین رفته بود و آسمان از زردی به قرمزی میرفت. همهجا ساکت بود. نه سگی واقواق میکرد و نه حتی گنجشکی صدایی از خودش درمیآورد. انگار غموغصه را کرده بودند یک چادر کرباس و کشیده بودند روی سر دنیا. نور نبود، هوا نبود، صدا نبود. جلوی در، دیگچهٔ سفالی کوچکی روی اجاق دودگرفته و سیاه بود که بخار از لای در ترکخوردهاش بیرون میزد و بوی ترش علفهایی را که در آب میجوشیدند با خودش در هوا پخش میکرد. راه افتادم و توی حیاط جلو رفتم. صدای عمومراد بلند شد: «بیدار شدی؟»
صدا از پشت سرم بود. برگشتم و نگاه کردم. عمومراد کنار دیوار شکستهٔ کاروانسرا، درست همانجا که شب اول دیده بودیمش، نشسته بود. راه افتادم بهطرفش و گفتم: «آره.»
گفت: «خوبه.»
نزدیک که شدم گفت: «یهکم زودتر بیرون اومده بودی، سرتو به باد میدادی.»
گفتم: «چطور؟ مگه چی شد؟»
گفت: «گاری قلعه همین الان از اینجا رد شد. از تهرون میاومد، تفنگچیها هم کنارش بودن.»
گفتم: «گاری قلعه؟»
گفت: «آره... مگه با همون فرار نکردی؟»
گفتم: «چرا، ولی تو از کجا فهمیدی؟»»
حجم
۱۶۸٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۵۶ صفحه
حجم
۱۶۸٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۵۶ صفحه
نظرات کاربران
عالی بود