کتاب هرمنوتیک در حیاط خلوت
معرفی کتاب هرمنوتیک در حیاط خلوت
کتاب هرمنوتیک در حیاط خلوت مجموعه داستانی نوشتهٔ آرش خوش صفا است و نشر روشنگران و مطالعات زنان آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب هرمنوتیک در حیاط خلوت
آرش خوش صفا (متولد ۱۳۶۵) نویسندهٔ جوانی است که یکی از داستانهای کوتاهش در سال ۱۳۹۶ برندهٔ جایزهٔ صادق هدایت شده است. او محقق حوزهٔ ادبیات داستانی آمریکاست و در این زمینه کتابهایی نیز ترجمه کرده است.
خوش صفا مجموعهای از داستانهای کوتاهش را در کتاب هرمنوتیک در حیاط خلوت گردآوری کرده است. فضای مدرن و زبان پیشروی این داستانها ویژگی بارز آنهاست.
اسامی مجموعهٔ کتاب هرمنوتیک در حیاط خلوت به این ترتیب است:
فوریفوتی
جبر قلبی
تشییع
برکیوسور
تخممرغ گندیده با سس اضافه
هرمنوتیک در حیاطخلوت
پیگرد مسالمتآمیز
ماهعسل
نارنجی
خواندن کتاب هرمنوتیک در حیاط خلوت را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستان کوتاه پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب هرمنوتیک در حیاط خلوت
«تازه چند دقیقه است که باران همیشگیِ دم صبحِ آوریل قطع شده. همینکه انگشتم میرود بالا تا روی حرف بعدیِ صفحهکلید فرود بیاید، صدای بلند و شگفتزدهٔ سِلین از بیرون به گوشم میخورد. چند لحظهای انگشتم با همان حالت در هوا معلق میماند و نمیداند باید فرود بیاید یا همانجا بماند و من در همان حین با خودم فکر میکنم نکند خیالاتی شدهام و اشتباه شنیدهام. یکی، دو ثانیه سکوت ... و، بعد، دوباره «آرمن، آرمن» گفتنهای بلندِ سِلین ـ این بار از فاصلهای نزدیکتر ـ در هوای نیمهخنک و بارانخوردهٔ بیرون میپیچد.
پیش از هر چیزی و بدون اینکه به سلولهای پرسشگر و کنجکاو مغزم اجازه بدهم دلیل آفتابی شدنِ سِلین در این وقت روز را واکاوی کنند، انگشت معلق در هوایم را جمعوجور میکنم و دوباره یاد کلنجار همیشگیام سر تلفظ اسم کوچکم میافتم. بارها و بارها ازش خواستهام حرف باصدای دومِ اسمم را هم درست به بلندیِ اولی ادا کند؛ هر بار جلوِ صورت گِرد و گونههای همیشهسرخش ایستادهام و با لحنی راسخ بهش گفتهام: «سِلین، آرمان ... آآآرمااان ... آی دوم مثل آی اول!» و او هر بار و همیشه کلهٔ موحناییِ کمپشتش را تکانتکان داده و جوری یک «اومممممِ» کشدار گفته که انگار با یک کشف باستانشناسی تکاندهنده از نخستین دورهٔ زمینشناسی برخورد کرده. من هم هر بار از سکوتش استفاده کردهام و ادامه دادهام: «آآآ مثل هاااارت، پاااارت،» و وقتهایی که از کوره دررفتهام دندانهایم را روی هم فشار دادهام و دنبالهٔ نمونهها را توی دلم گفتهام: فاااارت. بعد، جوری دستهایم را گرفتهام جلویش و مثل بالبال زدنهای لکلکهای پدر توی هوا تکانشان دادهام که انگار دارم با یک کمشنوای کمتوان ذهنی ارتباط برقرار میکنم. «آرمن اسم ارمنیه ولی من ایرانیام.» بعد، او هم با لبخندی غرورآمیز توی چشمهایم زل زده و گفته: «آه، فهمیدم ... آرمن.»
کمی بعد، صدای کلون آهنیِ درِ چوبی بلند میشود. «آرمن؟! خونهای؟»
حالا دیگر مطمئنم خیالاتی نشدهام و خودِ سلین است. با این حال، باز هم با تردید روی صندلی نیمخیز میشوم و دوست دارم اشتباه کرده باشم و سِلین نبوده نباشد ولی وقتی همهمهٔ صدای چند نفر دیگر را هم میشنوم، ابروهایم بهنشان کنجکاویِ بیرمقی میروند توی هم. چی میخواد این وقت روز؟ انگار پاهایم چسبیدهاند به پارکتهایِ نیمهپوسیده و جیرجیروی کف اتاق. با ضربهٔ بعدی کلون برق سهفاز از کلهام میپرد و کمرم راست میشود و این بار دیگر هر جوری هست خودم را به در میرسانم.»
حجم
۹۲٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۰۱ صفحه
حجم
۹۲٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۰۱ صفحه