کتاب یافتن چیکا
معرفی کتاب یافتن چیکا
کتاب یافتن چیکا نوشتهٔ میچ آلبوم و ترجمهٔ مندی نجات (ماندانا قهرمانلو) است. نشر قطره این رمان آمریکایی را منتشر کرده است.
درباره کتاب یافتن چیکا
کتاب یافتن چیکا (دختربچه، زمینلرزه، آفرینش خانواده) [Finding Chika] حاوی یک رمان آمریکایی است که زندگی پر فراز و نشیب دختربچهای از کشور هائیتی را روایت کرده است. او «چیکا» نام دارد. چیکا از میچ آلبوم تقاضا میکند داستان زندگیاش را بنویسد. داستان زندگی او چه بوده است؟ روزی زلزلهای سهمگین در هائیتی رخ میدهد؛ حادثهای وحشتانگیز برای مردم یکی از فقیرترین کشورهای جهان. هائیتی را نمادی از آفریقا در دل آمریکای جنوبی، با منابع بسیار ناچیز و جمعیت بسیار شناختهاند؛ فقیرترین کشور نیمکرهٔ غربی. با وقوع زلزلهای که بهمدت حدوداً ۳۰ ثانیه، همهٔ شهر را با خاک یکسان کرد، بسیاری از بازماندگان از جمله کودکان، بیپناه و آواره شدند. میچ آلبوم داستان یکی از همین کودکان را در کتاب حاضر روایت کرده است. چیکا دختری پنجساله بود؛ هنگامی که این بلای طبیعی رخ داد و یکباره تمام اعضای خانوادهاش را از دست داد. داستان او را بخوانید.
خواندن کتاب یافتن چیکا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر آمریکا و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
درباره میچ آلبوم
«میچ دیوید آلبوم» در ۲۳ می سال ۱۹۵۸ در نیوجرسی آمریکا به دنیا آمد. او نویسندهٔ آمریکایی و روزنامهنگار، فیلمنامهنویس، نمایشنامهنویس، مجری رادیو و تلویزیون و نوازنده بوده است. کتابهای میچ آلبوم (Mitch Albom) بیش از ۳۵ میلیون نسخه در سراسر جهان فروخته شدهاند. میچ آلبوم را البته بهخاطر داستانهای الهامبخشش میشناسند. از آثار معروف او که به زبان فارسی ترجمه شده و از استقبال خوبی هم برخوردار بوده، میتوان به «در جستوجوی چیکا» یا «یافتن چیکا» (Finding Chika)، «یک روز دیگر»، «در بهشت پنج نفر منتظر شما هستند»، «نفر دیگری که در بهشت ملاقات میکنید»، «سهشنبهها با موری» و «به اولین تماس تلفنی از بهشت» اشاره کرد.
بخشی از کتاب یافتن چیکا
«پانزدهم آوریل سال ۲۰۱۷ مِجِردا «چیکا» ژون را در هائیتی دفن کردیم، خیلی از آمریکاییهایی که چیکا با آنها در ارتباط بود، با هواپیما آمدند تا در مراسم شرکت کنند. مادرخوانده و پدرش، و کل کارکنان یتیمسرا نیز در مراسم حضور داشتند و در برابر حیرتمان برادر کوچکتر و دو خواهر بزرگترش نیز آمدند. و بعد گروه کمتعدادی سر مزارش رفتند، جایی که پروانهها اطراف درختانی ورجهوورجه میکردند که بر خلوتگاه چیکا سایه میافکند.
روی سنگ قبرش این کلمات به چشم میخورد برگرفته از آوازی که آن شب تنهایی خواند:
MWEN SE PITIT BONDYE
«من فرزند خداوند هستم»
ساعاتی بعد در یتیمسرا بچههای ما برای مختصرمراسم کلیسایی خود، بهترین لباسشان را به تن کردند و گرد هم جمع شدند. خیلیها ایستادند و نکات دلخواهشان را در مورد چیکا اظهار داشتند، مثلاً: «اون واقعاً از خوراکی خوردن خوشش میومد» و بعد، سی و شش تا بادکنک صورتی به افتخارش رها کردیم که به هوا بلند شده، بر فراز خیابانهای پورت اُ پرنس پرواز کردند.
درحالیکه در حیاط یتیمسرا قدم میزدم، چشمم به موییز، برادر کوچک چیکا، افتاد، و چیزی نمانده بود که نفسم بند بیاید. فوقالعاده شبیه چیکا بود. سه ساله، دقیقاً همسن چیکا... زمانی که نزدمان آمد. آغوشم را به سمتش گشودم و پسرک داخل بازوانم پرید و محکم بغلم کرد، با چنگی که در آن واحد هم جدید بود و هم قدیمی.
و بعد عصر همان روز، قیم موییز دایی چیکا خواست که با من صحبت کند. گفت که بعد از فوت مادر چیکا، موییز را برده بوده، چون پسرک هیچ جایی را نداشته، اما او و همسرش خودشان فرزندانی داشتند و فراهم کردن پول کار دشواری بوده. بعد امکانات هیئت را دید، خوابگاهها، آشپزخانه، مدرسه.
پرسید: «براتون امکان داره که الان به موییز سرپناه بدین؟»
و چنین کردیم.
موییز تا به امروز اینجا زندگی میکند، درست مثل میرلاندا، خواهر چیکا.
جهان، مکان شگفتانگیزی است.
بیایید کتاب را با این داستان تمام کنیم. عادت داشتم صبحها قهوه بنوشم. وقتی قهوه درست میکردم، چیکا مرا نگاه میکرد و طبق حالت همیشگیاش نجواکنان میگفت: «اون چیه؟»
«قهوهاس، چیکا.»
«کاشکی من یه کمی قهوه میخوردم.»
چندین ماه درخواست قهوه کرد. هرچه بیشتر به او میگفتم که قهوه مال بچهها نیست، بیشتر دلش قهوه میخواست. بالاخره، یک روز صبح، کوتاه آمدم، و فنجان را دو دستی گرفت و کوچولوکوچولو قهوه نوشید و گفت: «مممممممم!»
هنوز هم نمیدانم که واقعاً از قهوه خوشش آمد یا فقط از این حالت لذت برد که احساس کرده بزرگتر شده.
و حالا که دوباره اتفاقات گذشته را مرور میکنیم، این ماجراست که بیش از هرچیز دیگری تسخیرمان میکند، نه مبارزه و بیماری. این حقیقت تسخیرمان میکند که سالها پشت سر هم میگذرد و میگوییم: «الان چیکا هشت سالش میشد.» یا «الان چیکا نه سالش میشد.» یا روزی خواهیم گفت: «الان چیکا توی دانشگاه بود و قهوه میخورد.» به خاطر زمانی غصه نمیخوریم که صرف مبارزه کرد، بلکه برای فرصتِ بزرگشدنی ماتم میگیریم که چیکا از دست داد. زمانی که به دست نیاورد. آیندهای که هرگز ندید. که هنوز هم غیرمنصفانه به نظر میرسد.
اما هیچکداممان از فردایمان خاطرجمع نیستیم. کاری که با امروزمان میکنیم، اثرگذار است. چیکا هر روزش را سرشار میکرد. کل روزش را شاد و علاقهمند، به طور کامل تجربه میکرد. کل روزش را خوش میگذراند. و همیشه و همیشه یک نفر را تحت تأثیر قرار میداد، اغلب به این شیوه که لبخندی بر لبشان مینشاند.»
حجم
۳۴۴٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۷۰ صفحه
حجم
۳۴۴٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۷۰ صفحه