دانلود و خرید کتاب کتاب روزهای مرده مارکوس سدویک ترجمه آرزو احمی
تصویر جلد کتاب کتاب روزهای مرده

کتاب کتاب روزهای مرده

معرفی کتاب کتاب روزهای مرده

«کتاب روزهای مرده» نوشته مارکوس سدویک(-۱۹۶۸)، یک رمان فانتزی ویژه نوجوانان است. روزهای بین کریسمس و سال نو روزهای مرده‌اند و در این روزها اشباح این سو و آن سو می‌روند و جادو درست زیر سطح زندگی‌مان بی‌صبرانه وول می‌خورد. اتفاق‌های زیادی می‌توانند در روزهای مرده بیفتند.... در بخشی از کتاب می‌خوانیم: تاریکی. دو ساعت مانده به نیمه‌شب. پسر توی جعبه نشسته بود. آن‌طور که در فضای تنگ و تاریک داخل اتاقک نشسته بود، مثل همیشه پاهایش زیر بدنش خواب رفته بودند. از بالای سرش، صدای ولرین را می‌شنید که نمایشش را پیش می‌برد. صدا به حدی ضعیف بود که انگار از جای خیلی دوری به گوش پسر می‌رسید و پسر سعی می‌کرد بفهمد به کجای نمایش رسیده است. خوب نبود علامت را نشنود، اصلاً خوب نبود. اما پسر می‌دانست که لازم نیست نگران باشد. قبلاً عادت داشت مراحل رسیدن به علامت را بشمرد و همیشه جایی قاتی می‌کرد، اما باز هم، نیازی به این کار نبود، علامت به اندازه‌ی کافی واضح بود. پسر سعی کرد خیلی آرام وزنش را جابه‌جا کند تا کمی حس به پاهایش برگردد. اما فایده‌ای نداشت. جعبه مخصوص او طراحی شده بود و ولرین حواسش بود کاری کند که از هر طرف، چیزی بیش از نیم سانتی‌متر فضای اضافی نداشته باشد. ناگهان تقه‌ی محکمی به جعبه خورد: اولین علامت، که یعنی: «آماده‌ باش پسر.» پسر صدای خفیف تماشاچیان را شنید. نمی‌توانست آنها را ببیند، اما می‌دانست معنی این صدا چیست. همهمه‌ی انتظار بود. ولرین وارد اتاقک شده بود و با توضیح صحنه‌ای که قرار بود ببینند، هیجان بیشتری به جان جمعیت می‌انداخت. پسر از پشت تخته‌های کلفت چوب بلوط که به دیواره‌های اتاقک شکل داده بودند بعضی از حرف‌های ولرین را شنید: ... مثل معجزه... شاهکاری خیره‌کننده... پسر با خودش فکر کرد، اُه اُه. یعنی دیگه داره وقتش می‌شه. ... مردی در شعبده‌ای دو تکه...
کتاب باز
۱۳۹۹/۰۱/۲۴

داستانی زیبا درباره اینکه از مرگ نمیتوان گریخت. داستانی که نه تنها باشکوه است، بلکه هویت خاص خود را دارد.داستانی که باقی میماند.....

☆♡استلا♡☆
۱۳۹۹/۰۴/۰۹

کتاب خیلی قشنگی بود واقعا عالی

ryhoonm
۱۳۹۹/۰۲/۰۸

کتابِ خوبیه مخصوصا واسه‌ی کسایی که دنبال ماجراجویی هستن.

maryam
۱۴۰۰/۰۴/۲۰

کتاب روز های مرده کمی حوصله ی خواننده سر میبره خودم که تا وسط های کتاب حسابی از خوندنش خسته میشدم ولی صفحات پایانی کتاب رو دوست داشتم.

çukur
۱۳۹۸/۱۱/۰۲

کتاب قشنگیه ولی ممکنه خسته بشید از خواندنش چون بعضی جاهاش چیزایی میگه که میدونید و خیلی طولش میده ولی در کل داستان قشنگیه من کتاب فیزیکی شو از کتابخونه محلمون گرفتم قشنگه

کاربر ۵۱۷۲۹۱۴
۱۴۰۱/۰۷/۱۵

به نظرم خوب بود ولی جذابیتش به قدری نبود که منو مجاب کنه به خواندن یک باره کتاب. ارزش خوندن داره ولی ارزش هزینه کردن نداره. خلاصه خوبه که توی بینهایته و لازم به خرید نیس

مائده🍃
۱۴۰۲/۱۱/۲۰

هیجان انگیز و قشنگ بود😍🤌🏻

farina
۱۴۰۱/۰۵/۱۳

داستانش خوبه فقط آیا سقوط سیاه جلد آخرشه یا باز هم ادامه داره؟

کاربر ۴۷۶۲۵۳۷
۱۴۰۱/۰۴/۲۱

جالب نیود منکه خوشم نیومد

Astronaut
۱۴۰۰/۰۵/۱۲

کتاب خوبی بود ، ولی تقریبا اصلا جذابیت نداشت . اما ارزش خوندن رو داره .

'مرگ برای بیرون کشیدنت از زندگی هزار در دارد. و من یکی پیدا خواهم کرد. '»
کتاب باز
«این خط لاتینه، و دیگه وقتشه که یه کم یادش بگیری. Mille habet mors portas quibus exeat vita. Unam inveniam. یعنی، 'مرگ برای بیرون کشیدنت از زندگی هزار در دارد. و من یکی پیدا خواهم کرد. '»
ناما
انگار خارج از زمان عادی بودند.
son son
ویلو دوباره گفت: «چرا زودتر از اینجا بیرونمون نمی‌بری؟» پسر دوباره گفت: «باید یه راهی برای بیرون رفتن از اینجا پیدا کنیم.» پنجره خیلی بالا بود، اما وقتی ویلو روی دوش پسر رفت می‌توانست شهر را که آن بیرون زیر پایشان بود ببیند: «فکر کنم امروز برف بباره.» این موضوع او را یاد کودکی‌هایش می‌انداخت، وقتی بچه بود و مجبور نبود برای زنده ماندن کار کند. آن ‌روزها اگر چنین برف خوب و شدیدی می‌بارید، بی‌دغدغه بازی می‌کرد. طلوع خورشید نور صورتی‌رنگی روی تمام شهر می‌تاباند. شهر مایل‌ها، تا جایی که ویلو می‌توانست ببیند گسترده شده بود. از بالای زندان و قلعه‌ی نگهبانان، ساختمان‌های شهر مثل فرشی مقابلش گسترده شده بودند. حتی صبح به این زودی هم سر و صدا و هیاهوی فروشندگان به گوش می‌رسید. زیر نور ملایم صورتی‌رنگ و از این ارتفاع، به نظر ویلو شهر تا حدی زیبا به نظر می‌رسید. تا حدی. چند سال گذشته آن‌قدر در کوچه‌ها و خیابان‌های تاریکش مشغول دویدن و جاخالی دادن بود که فکر نمی‌کرد این شهر جای زیبایی است. از روی دوش پسر می‌توانست تا مسافت زیادی را ببیند. یعنی حتی می‌توانست حاشیه‌ی شهر را هم ببیند یا خیال می‌کرد؟ شاید آنجا را به یاد می‌آورد.
☆♡استلا♡☆
صبح روز بیست و هفتم دسامبر، نور صبحگاهی توی سلولی که ویلو و پسر در آن خوابیده بودند می‌خزید. اتاق حدود شش فوت مربع بود، با دیوارهایی از سنگ سخت و پنجره‌ای بدون شیشه، با شبکه‌ی‌ تنگی از میله‌های آهنی. این پنجره باعث می‌شد سرما وارد سلول شود و زندانی‌ها نتوانند از آن خارج شوند، درست همان چیزی که نگهبان‌ها می‌خواستند. زندانی‌هایی که سردشان بود دردسر کمتری ایجاد می‌کردند. آنها بیشتر وقت‌ها قبل از اینکه کسی تصمیم بگیرد باهاشان چه کار کند در اثر سرما می‌مردند، چیزی که دردسر همه را کلی کم می‌کرد. ویلو و پسر روی حصیر نازک و کثیفی دراز کشیده بودند، چون سعی داشتند از مردی که کنار دیوار روبه‌رو خوابیده بود و خر و پف می‌کرد دور بمانند. مرد غول‌پیکری بود. یکی دو باری غلت زده بود و آنها از دیدن چهره‌ی زخمی‌اش به خود لرزیده بودند. خوشبختانه تا به حال اثری از میل به بیداری از خود نشان نداده بود.
☆♡استلا♡☆
ویلو ساکت بود و با تکه کاهی از حصیر به پایش می‌زد: «ببخشید.» پسر زیر لب چیزی گفت. ویلو دوباره پرسید: «چرا اِن‌قدر طولش می‌دن؟» پسر دوباره گفت: «باید از اینجا بریم بیرون.» صدای چرخیدن کلید توی قفل بزرگ آهنی به گوش رسید و در روی لولاهای سنگینش چرخید. نگهبانی که چند ساعت پیش آنها را زندانی‌ کرده بود سرش را پایین آورد و دوباره وارد سلول شد. از قرار معلوم از دیدنشان تعجب کرده بود. نگاهی به مردی که کنار دیوار خوابیده بود انداخت. گفت: «شانس آوردین که بی‌هوش شده.» ویلو گفت: «رفتین تئاترو ببینین؟» نگهبان گفت: «آه بله.» کلاهش پری صورتی داشت. یعنی از نگهبانِ پر‌قرمزی که دستگیرشان کرده بود فرد مهم‌تری بود. ویلو فکر می‌کرد این خبر خوبی است. او می‌توانست بگذارد بروند. ویلو به آنها گفته بود که کُرپ را پیدا کرده بود و قضیه‌ی خون را توضیح داده بود. گفته بود که بروند و خودشان ببینند، تا بفهمند که راست ‌گفته. پسر هم گذاشته بود فکر کنند خون روی لباس‌هایش همان خون روی بدن ویلو‌ست.
☆♡استلا♡☆

حجم

۱۹۷٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۳۸۴ صفحه

حجم

۱۹۷٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۳۸۴ صفحه

قیمت:
۱۳۲,۰۰۰
تومان