کتاب چیزهایی مانند عشق
معرفی کتاب چیزهایی مانند عشق
کتاب چیزهایی مانند عشق نوشتهٔ جولین بارنز و ترجمهٔ سهیل سمی است و نشر ثالث آن را منتشر کرده است. جولیان بارنز که دو بار در فهرست نهایی جایزهٔ بوکر قرار گرفت و یک بار هم آن را برنده شده، با مهارت خود در شخصیتپردازی و واژهپردازی، در این داستان به عشق و ازدواج و حسرت و غم پرداخته است. پس از گذراندن یک دهه در آمریکا، استیوئرت به عنوان یک تاجر موفق به لندن باز میگردد و تصمیم میگیرد به دنبال همسر سابقش گیلیان بگردد. رابطهٔ آنها سالها قبل به خاطر آلیور به پایان رسیده بود.
درباره کتاب چیزهایی مانند عشق
در کتاب چیزهایی مانند عشق خواننده با سه شخصیت اصلی به نامهای استیوئرت، آلیور و گیلیان همراه میشود که هرکدام داستان خودشان را تعریف میکنند تا کتابی از آنها نوشته بشود. آلیور و استیوئرت باهم رفیقهای دیرینه بودند تا زمانی که آلیور عاشق همسر استیوئرت، گیلیان میشود و باهم ازدواج میکنند. داستان حول احساسات این سه نفر میچرخد؛ اینکه چطور رابطهشان به اینجا رسید و همچنین در این مسیر، صحبتهای افراد مختلفی را میخوانیم که در زندگی این سه نفر نقش داشتند.
خواندن کتاب چیزهایی مانند عشق را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران رمانهای عاشقانه پیشنهاد میکنیم.
درباره جولین بارنز
جولین بارنز در سال ۱۹۴۶ در انگلستان متولد شد. او پس از فارغالتحصیلی از کالج مگدالن آکسفورد به مدت سه سال، فرهنگنویس واژهنامه انگلیسی آکسفورد بود و پس از آن برای نیو استیتسمن و آبزرور نقد مینوشت. بارنز چهار مرتبه برای کتابهای طوطی فلوبر (۱۹۸۴)، انگلستان، انگلستان (۱۹۹۸)، آرتور و جورج (۲۰۰۵) و درک یک پایان (۲۰۱۱)، نامزد دریافت جایزه بوکر شده است. گفتنی است کتاب درک یک پایان، بالاخره او را موفق به دریافت جایزه بوکرد کرد. چاشنی فلسفه را باید از جذابیتهای داستانهای بارنز دانست؛ درواقع او سعی میکند خواننده را درگیر داستان کند.
بخشی از کتاب چیزهایی مانند عشق
«استیوئرت: سلام!
ما قبلاً همدیگر را دیدهایم. استیوئرت. استیوئرت هیوز.
بله. مطمئنم. قطعاً. حدود ده سال پیش.
اشکالی ندارد. گاهی پیش میآید. لازم نیست وانمود کنید. اما مسئله این است که تو را به یاد دارم. تو را به یاد دارم امکان نداشت فراموشت کنم، داشت؟ حالا که فکرش را میکنم، کمی بیشتر از ده سال است.
بله. تغییر کردهام. البته. پیش از همه اینکه موهایم یکدست سفید شده. دیگر حتی نمیتوانم بگویم جوگندمی، میتوانم؟
اوه، راستی، شما هم تغییر کردهاید. احتمالاً فکر میکنید هیچ تکان نخوردهاید و عین همان وقتها هستید. حرفم را باور کنید، نیستید.
آلیور: این چهچههٔ خوشایند از تخت کثافت بغلی، این صدای فینفین و پاکوبی از آخور پوشیده از بالشتک بغلی چیست؟ یعنی دوست عزیز و قدیمی من استیوئرت است؟ البته اینکه میگویم دوست قدیمی یعنی دوست سابق.
«تو را به یاد دارم.» کاملاً هماهنگ با روحیهٔ استیوئرت. چنان کهنهپَرَ... چنان قدیمیپسند که آوازهای اُمُلانهٔ دوران قبل از تولدش را دوست دارد. منظورم این است که کلید کردن روی موسیقی بازاری، که برای عطش شهوانی آدم آبِ روی آتش است، از رندی نیومن تا لوییجی نونو، یک چیز است؛ و کلید کردن روی آوازهای دستهجمعیِ ساحلی بر صندلیهای آفتابگیر در میان نسل گذشته چیزی دیگر؛ این دیگر با روحیهٔ استیوئرت هماهنگی رقتانگیزی دارد، ندارد؟
این قیافهٔ گیج و مبهوت را به خودتان نگیرید. فرنک آیفیلد. «تو را به یاد دارم.» یا تو را به یاد دارررم، تحقق رؤیاهایم را از تو دارم. بله؟ ۱۹۶۲. آقای چهچههزنِ استرالیایی با نیمپالتوی چرم میش. البته. دو صد البته. و این خواننده نمایشگر چه تناقض جامعهشناختی عمیقی بوده. البته قصد ندارم به پسرعموهای گندمگونمان در سواحل بوندای بیاحترامی کنم. وسط این معرکهٔ جهانی کُرنش و تکریمِ مزورانه در برابر خردهفرهنگها لزومی ندارد بگویم که بهخودیخود با هیچ خوانندهٔ استرالیاییای مشکل ندارم. خود شما ممکن است یکی از همین خوانندهها باشید. اگر به شما سقلمه بزنم و ترغیبتان کنم، چهچهه نمیزنید؟ و البته در این صورت، صادقانه چشم در چشمتان میدوزم و بدون اینکه شما را دونتر از خودم ببینم، با شما دست میدهم. با آغوش باز شما را در حلقهٔ اخوت بشری میپذیرم. همراه آن کریکتباز سوییسی.
و اگر از خوش حادثه واقعاً کریکتبازی سوییسی، توپپرتابکنی چرخشی از اهالی برن اوبرلند هستید، بگذارید صاف و ساده بگویم: ۱۹۶۲ دقیقاً سال نخستین انقلاب بیتلها با صفحههای چهلوپنج دور در دقیقه بود، و استیوئرت هنوز آواز فرنک آیفیلد را میخواند. پرونده را همینجا میبندم.
راستی من آلیور هستم. بله، میدانم که میدانید. فهمیدم که مرا به یاد آوردید.
گیلیان: گیلیان. ممکن است مرا به یاد داشته باشید، ممکن هم هست نداشته باشید. حالا مشکلی هست؟
چیزی که باید بدانید این است که استیوئرت میخواهد دوستش داشته باشید، نیاز دارد که دوستش داشته باشید، حال آنکه آلیور حتی تصورش را هم نمیکند که دوستش نداشته باشید. ناباورانه نگاهم میکنید. اما حقیقت این است که در خلال سالیان شاهد بودهام که چطور مردم با آلیور چپ میافتند و تقریباً همزمان مسحورش میشوند. به حتم استثناهایی هم بوده. با همهٔ این احوال، حواستان باشد.
و من؟ خب، من ترجیح میدهم دوستم داشته باشید نه برعکسش. اما این طبیعی است، نه؟ البته بستگی دارد به اینکه چه جور آدمی باشید.
استیوئرت: راستش اشارهٔ من اصلاً به آن آواز نبود.»
حجم
۲۵۴٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۸۳ صفحه
حجم
۲۵۴٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۸۳ صفحه
نظرات کاربران
خب اول اینکه جولیان بارنز یکی از نویسندکان محبوب من است . کتاب در مورد عشق و تاثیرات آن در زندگی است . خیلی رمان نیست ولی خواندنش روان است . به نظر من کتابی هستش که باید چندین بار
به نظرم پایان جذابی نداشت. اروم و روان جلو میرفت و برای تنوع بد نبود اما من چیز خاصی ازش یاد نگرفتم و نتونست اونقدر ها هم من رو به خودش جلب کنه. به نظرم نخوندنش چیزی رو ازتون کم نمیکنه