کتاب بعد از آن شب
معرفی کتاب بعد از آن شب
کتاب بعد از آن شب مجموعه داستانی نوشتهٔ مرجان شیرمحمدی است و نشر مرکز آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب بعد از آن شب
آدمهای تنها و وانهادهٔ هر یک از داستانهای کوتاه مجموعهٔ بعد از آن شب در عین حال که با محیط زندگی و جهـان بیرحم و بیتفاوتی که آنها را به بـازی گرفته است احساس بیگانگی میکنند، با آدمهای تنها و وانهادهٔ داستانهای دیگر او وجوه مشترک و خویشاوندی نزدیکی دارند. رشتهای پنهانی، این آدمهای به ظاهر متفاوت را به همدیگر پیوند میدهد. مرد جوانی که تازه از فرنگ برگشته است در اولین دیدار دل به زنی میبازد که چیزی از او نمیداند، در داستان بعدی به مرد جاافتادهای تبدیل میشود که به دنبال یک زن ناشناس راه میافتد تا به رویاهای ناکامماندهٔ سالهای گذشتهاش جان تازهای بدهد، و همان پیرمرد تنهایی است که در داستان دیگری از بالین همسر تازه درگذشتهاش بچههایی را که با کیفها و کولهپشتیهاشان به مدرسه میروند تماشا میکند. و زن تنهایی برای شوهرش که در سفر است نامه مینویسد، شاید همان زنی باشد که در داستان دیگری عاشق مرد محتاطی شده است که حوصلهاش را ندارد به یک رابطهٔ پردردسر ادامه بدهد ...
دلباختگی محور عمدهٔ داستانهای این مجموعه است و سادگی و صمیمیتی که در روایت این داستانها به کار رفته لحنی طبیعی و باورکردنی به آنها میدهد و روایت میکند که از سرچشمهای بکر جوشیدهاند.
داستانهای این کتاب از این قرار هستند:
سَلوی
زن گرجی
یک برش از کیک
کامواهای رنگی
آپارتمان
مسافر
یک عدد قبل از خواب
روسری حریر
سیزده به در
بوی توت فرنگی
سانس آخر
بعد از آن شب
بابای نورا
خواندن کتاب بعد از آن شب را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتبا را به دوستداران داستانهای کوتاه ایرانی پیشنهاد میکنیم.
درباره مرجان شیرمحمدی
مرجان شیر محمدی نویسنده و بازیگر ایرانی متولد ۲۲ آذر سال ۱۳۵۲ در تهران است. مرجان شیرمحمدی نقاشی را زیر نظر آیدین آغداشلو فرا گرفت و در مدرسه تئاتر سمندریان، کارگاههای بازیگری را آغاز کرد. شیرمحمدی کار خود را با دو کتاب بعد از آن شب (۱۳۸۰) و یک جای امن (۱۳۸۴) آغاز کرد. شیرمحمدی برای نخستین کتاب خود برندهٔ جایزهٔ کتاب سال بنیاد گلشیری شد و همچنین دو فیلم بلند سینمایی از داستانهای او ساخته شده است: «دیشب باباتو دیدم آیدا» به کارگردانی رسول صدرعاملی از داستان «بابای نورا» و «آذر، شهدخت، پرویز و دیگران» از داستانی به همین نام به کارگردانی بهروز افخمی.
بخشی از کتاب بعد از آن شب
«وقتی فهمیدند سیاه است، قشقرقی به پا شد. کمر درد جناب سرهنگ عود کرد و هما خانم کیسهٔ آب جوش روی سرش گذاشت، دور اتاق راه میرفت و با خودش حرف میزد. دیگر چشم دیدن دریا را نداشت. از طرفی، هر کاری میکرد که از یادش برود، نمیرفت که نمیرفت. به هر کس که دستش رسیده بود تلفن کرده بود یا حتی به خانههاشان رفته بود و خواهش کرده بود دریا را راضی کنند دست از این فکر بردارد. آنها هم هر کاری از دستشان برمیآمد کرده بودند. دریا را به خانههاشان دعوت میکردند و سر شام حرف این قضیه را پیش میکشیدند و هر فرصتی که پیش میآمد، دریا را به گوشهای میکشیدند و سر صحبت را باز میکردند. ولی دریا به همهٔ آنها قاطعانه جواب داده بود «این زندگی منه و میتونم دربارهاش تصمیم بگیرم و من هم تصمیممو گرفتم. تازه سیاه و سفید نداره. اون منو دوست داره و با هم تفاهم داریم.» حتی چندتا تلفن از ایران شده بود. عمههای دریا به خانهٔ هما خانم و جناب سرهنگ در سانفرانسیسکو تلفن کرده بودند و کلی با دریا صحبت کرده بودند. هما خانم، دور از چشم دریا، زنگ زده بود به تهران و از آنها هم خواسته بود با دریا صحبت کنند. هما خانم ورد زبانش شده بود نفرین به خودش. به شوهرش میگفت «سعادت، کی فکرشو میکردیم دخترمون با این تحصیلات و اون همه خواستگارای حسابی، عاشق یه کاکا سیاه بشه؟»
بعد از این حرفها، جناب سرهنگ یاد کمر دردش میافتاد و دستش را به کمرش میگرفت و میرفت کنار پنجرهٔ آپارتمانشان میایستاد و زل میزد به بیرون.
اشتهای هما خانم کور شده بود. لاغر شده بود. یک بار که حسابی جروبحث و دعوا کرده بودند، دریا گفته بود که دیگر پا توی آن خانه نمیگذارد و گفته بود که برایشان کارت دعوت میفرستد، دوست داشتند بیایند وگرنه، میل خودشان است. بعد هم در را محکم پشت سرش بسته بود و رفته بود.
هما خانم نمیخواست زیر بار برود. حرفهای دریا کوچکترین اثری روی او نداشت. حرفش فقط این بود که نمیخواهد دخترش زن یک سیاه بشود.
روز عروسی دریا، حال هما خانم خیلی بد بود. دستش به هیچ کاری نمیرفت. بافتنیاش را برداشت و رفت نشست روی صندلی جناب سرهنگ، کنار پنجره. چند تا رج بافت، ولی نتوانست ادامه بدهد. اشک توی چشمش پر بود و جایی را نمیدید. سرش را بلند کرد و از پشت پنجره بیرون را نگاه کرد. نمیدانست توی این اتفاق خودش را مقصر بداند که ده سال پیش زیر پای جناب سرهنگ نشسته بود و او را وادار کرده بود که خانه و زندگی و املاک و داروندارشان را بفروشند و به هر مصیبتی که هست به امریکا بیایند یا سرنوشت را مقصر بداند. سؤالها بدون این که بتواند برایشان جوابی پیدا کند، به ذهنش هجوم آورده بودند. فکرش کار نمیکرد. دخترش را توی لباس سفید عروسی مجسم کرد که حالا در کلیسا مراسم ازدواجش انجام میشد و او آنجا نبود. خیلی خندهدار بود. نه، هیچ هم خندهدار نبود، گریهدار بود. یک مصیبت بزرگ بود که آدم توی عروسی یک دانه دخترش نباشد.»
حجم
۷۸٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۱۴ صفحه
حجم
۷۸٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۱۴ صفحه