کتاب برگ هیچ درختی
معرفی کتاب برگ هیچ درختی
کتاب برگ هیچ درختی نوشتهٔ صمد طاهری است. نشر نیماژ این رمان کوتاه، معاصر و ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب برگ هیچ درختی
کتاب برگ هیچ درختی حاوی یک رمان کوتاه، معاصر و ایرانی است که داستان «سیامک» و «عمو عباس» را میگوید؛ با فضایی بهشدت پایبند به واقعیت و درعینحال بسیار فراتر از آن. رمان کوتاه «برگ هیچ درختی» روایت برگهایی است متعلق به هیچ درختی؛ درخت هیچ! برگهایی معلق میان زمان و مکان. این اثر در دههٔ ۱۳۵۰ خورشیدی و در جنوب ایران میگذرد و از زبان سیامک روایت میشود. صمد طاهری، خاطراتی را از شخصیت اولِ داستان در ۹ بخش ذکر کرده که خواندنشان نیازمند رعایت ترتیب خاصی نیست و میتوانید هر کدام را در هر زمانی که دوست دارید بخوانید. داستان از نقل خاطرهٔ یک روز معمولی در دوران کودکی سیامک آغاز میشود. یکی از مهمترین شخصیتها در زندگی او عمو عباس است که در جایجای خاطراتش از او نام میبرد. او در اولین خاطره از ۱۰ خاطرهای که در کتاب حاضر آمده، نقل میکند که وقتی کودک خردسالی بود از حرفهای بزرگترها چندان سر در نمیآورد. پدربزرگِ سیامک همیشه با پسرش (عباس) بحثوجدل داشت و سیامک یک جملهٔ تکراری را بارها از زبان عمویش شنیده بود؛ «بهخاطر سربلندی مردم». داستان از چه قرار است؟ بخوانید تا بدانید.
خواندن کتاب برگ هیچ درختی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان کوتاه پیشنهاد میکنیم.
درباره صمد طاهری
صمد طاهری در سال ۱۳۳۶ در آبادن زاده شد. او در اوایل انقلاب سال ۱۳۵۷ تحصیل در رشتهٔ هنرهای نمایشی در دانشکده هنرهای دراماتیک تهران را رها کرد. طاهری که جزو نسل سوم داستاننویسان ایران است نوشتن را از سال ۱۳۵۳ آغاز کرد، اما از سال ۱۳۵۸ و بهسبب آشنایی با «ناصر زراعتی» و با انتشار اولین داستان خود در جُنگ «فرهنگ نوین» بهطور جدی وارد عرصهٔ داستاننویسی شد. این نویسندهٔ معاصر ایرانی در سبک رئالیسم داستانسرایی میکند. رمان کوتاه «برگ هیچ درختی» از آثار او است.
بخشی از کتاب برگ هیچ درختی
«دوتا ریو آمد جلویِ گیتِ پنج ایستاد. پلیسهای ضدِ شورش با کلاهخود و باتوم و سپرهای بلندِ شفاف ریختند پایین. بیست نفری بودند. در دو ردیفِ پشتِ هم زنجیر شدند و عرضِ خیابان را بستند. ده دوازده نفرشان ماسکِ ضدِ گاز زده بودند. یک کامیونِ آتشنشانی هم از دروازهٔ بزرگ آمد بیرون و پشتِ سرِ مأمورها، وسطِ خیابان پارک کرد. راه کاملاً بسته شد. ماشینها مجبور شدند قبل از بیمارستان بپیچند توی فرعی و سیکلِین را دور بزنند. مردم از کوچهها میآمدند بیرون و پیادهروهای دو سمت را پُر میکردند. دست میزدند و هورا میکشیدند و تظاهرکنندهها را تشویق میکردند. نزدیکتر که شدند، مَهرو را توی صفِ اول دیدم. فریاد میکشید و پلاکاردش را توی هوا میچرخاند. روسریاش ارغوانی بود و گُلهای درشتِ آفتابگردان داشت. طُرهای از موی خرماییِ براقش بیرون افتاده و پیشانیِ مهتابیاش را خط انداخته بود. عینکِ طبی به چشم داشت. باغهای لیمو از پشتِ شیشه هم سرسبز و شاداب بودند و چلچلهها شادابتر از همیشه.
تظاهرکنندهها هرکدام یک لنگه دستکش دست کرده بودند. از همین دستکشهای زمختِ کارگرهای شرکتِ نفت که رویش زرد و زیرش خاکستری بود. نوِ نو بودند. شاید همین امروز صبح همهشان را یکجا خریده بودند. بلندگو خِرخِری کرد و گفت: «برگردین. پنج دقیقه مهلت میدم که برگردین وگرنه دستگیر میشین.»
زنها صدایشان را بلندتر کردند. گفتم: «فقط زنا اومدهن، پس مَردا کجان؟»
مهرزاد گفت: «شاید رفتهن دستبهآب.»
صدای شلیکِ گلولهای بلند شد. گفتم: «بهجای مزه ریختن، یه زنگ بزن به مَهرو، بگو برگرده.»
با چشمهای سرسبزش زُل زد به چشمهایم. گفت: «برگرده کجا؟ فکر میکنی دارن قایمموشکبازی میکنن؟ گمونم این تیرِ هوایی که الان زدن، خورده به یه جاییت. الان داغی، حالیت نیس.»
سیچهلتایی کارگر آمده بودند جلوِ گیتِ پنج، مُشت توی هوا تکان میدادند و فریاد میزدند. پاترولی بهسرعت از سمتِ اوپیدی آمد و پیچید جلوِ گیت. صدای شلیکِ دیگری آمد. دروازهٔ بزرگ با سروصدا بسته شد و کارگرها پشتِ در ماندند. پلیسهای ضدِ شورش با باتوم به سپرهای شفافشان میکوبیدند و پیش میآمدند. زنها درجا پا میکوبیدند و شعار میدادند. گفتم: «مهرزاد، اوضاع خیلی خطریه.»»
حجم
۶۰٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
حجم
۶۰٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
نظرات کاربران
پیشنهاد میکنم حتما بخونید نثر ساده و روان