بریدههایی از کتاب گذرگاه اشباح
۳٫۹
(۱۶)
بدون باختن نمیشود برنده شد.
mahzooni
تو به اینجا تعلق داری.
mahzooni
«چون مرگ را در آغوش نتوانستم گرفت،
او خود مهربانانه به پیشوازم آمد.»
mahzooni
در دل مراسم رژه، او لارا چودری نیست؛ دختری تنها که دوست دارد خیلی زود بزرگ شود. حالا او فقط لاراست، باهوش و زبل و فداکار.
جیکوب اِلیس هِیل هم شبح پسری نیست که سه سال قبل وقتی میخواست اسباببازی برادر کوچکش را نجات بدهد، توی رودخانه غرق شد. حالا او فقط بهترین دوست من است که دل به نوای موسیقی میدهد و با تمام وجود شادمانی میکند.
من هم دختری نیستم که مأمور مرگ میخواهد شکارش کند.
حالا فقط دختری هستم که توی خیابان با دوستان و خانوادهاش خوش است.
کتاب خوان معرکه
میدانم از چی میترسم.
از اینکه نمیدانم قرار است آخرش چه اتفاقی بیفتد.
کتاب خوان معرکه
چشم و گوشَت را باز کن. بنگر و آگاه باش. تو اینگونه هستی.
کلماتی که توی عمرم فقط به اشباح گفتهام.
گمانم برای آدمهای زنده هم به کار میآیند.
«اون ورقها فقط وادارت میکنن به چیزی که میخوای فکر کنی و به چیزهایی که ازشون میترسی. باعث میشن با اونها روبهرو بشی، ولی هیچی نمیتونه آیندهٔ تو رو پیشبینی کنه، کسیدی. چون آینده پیشبینیکردنی نیست. آینده پُر از رمزوراز و پُر از فرصته و تنها کسی که تصمیم میگیره توش چه اتفاقی بیفته، تویی.»
mahzooni
میتوانم یک نفر را ببینم که آنسوی دروازه ایستاده است. انگشتانی کوچک دور میلهها حلقه شدهاند، ولی هیکل دیگری هم پشت سرش قد برافراشته است؛ سایهای به سیاهیِ شب و تاریکتر از تاریکی. سایه تند و ناگهانی یک قدم جلو میپرد و دوربین از دستم میافتد.
قبل از اینکه دوربینم بیفتد زمین، میگیرمش. وقتی لنز را دوباره جلوی چشمم میگیرم، قاب خالی است.
سایه ناپدید شده است.
mahzooni
ترس مثل خودِ پرده است. همیشه وجود دارد. تصمیم با خودت است که واردش بشوی یا نه.
دستم بهسمت رشتهٔ دور یقهام حرکت میکند و گردنبند را بیرون میآورم و جوری نگهش میدارم که آینهٔ آویزش کفِ دستم روبهبالا قرار بگیرد.
وقتی شبحی را میبینی، باید بگویی چشم و گوشَت را باز کن. بنگر و آگاه باش.
تو اینگونه هستی.
خب من هم اینگونه هستم.
این کار من است.
دلیل اینجا بودنم است.
پرده را میگیرم، کنار میزنمش و قدم به دل تاریکی میگذارم.
mahzooni
«کسیدی بلیک، اکنون زمان مرگ توست.»
دست دستکشپوشش را دراز میکند.
این بار هیچ دعوتی در کار نیست. دیگر آرام بهم دستور نمیدهد با ما بیا.
فقط دستش را فرومیکند توی سینهام.
mahzooni
توی دلم میگویم امروز نزدیک بود بمیرم. نزدیک بود بهترین دوستم رو توی دنیای فراسوی پرده از دست بدم. وحشتناک بود، افتضاح بود، ولی زنده موندم. ولی نمیتوانم هیچکدام از اینها را بهشان بگویم، برای همین فقط سرم را به سینهٔ هر دویشان فشار میدهم.
میگویم: «هیچی. هیچیِ هیچی. فقط دلم براتون تنگ شده بود.»
mahzooni
در این لحظه، فقط خوشحالم که زندهام.
mahzooni
«چون مرگ را در آغوش نتوانستم گرفت، او خود مهربانانه به پیشوازم آمد. مسافران ارابهٔ مرگ، تنها ما بودیم و ابدیت.»
شقایق
پیش پدر و مادرت بمون... ازشون دور نشو.
mahzooni
ولی میدانم که اینطور نیست.
قبلاً هم این حس را داشتهام.
در سکوی ایستگاه قطار پاریس.
در اتاق ارتباط با دنیای ماورا در هتل.
تنها کلمهای که برای توصیف این حس دارم کلمهٔ ناجور است.
یک جای کار خیلیخیلی ناجور میلنگد.
دوروبرم را نگاه میکنم، ولی هیچچیز عجیبی نمیبینم.
دوربین را جلوی چشمم میگیرم، از توی منظرهیاب با دقت نگاه میکنم و دوباره قبرستان را وارسی میکنم.
فقط قبرها را میبینم.
بعد چیزی بینشان راه میرود.
mahzooni
با صدایی لرزان میگویم: «چشم و گوشَت را باز کن. بنگر و آگاه باش. تو اینگونه هستی!»
ولی ما توی پرده نیستیم.
فرستاده هم هرچه هست، شبح نیست.
از پشت آینه صاف زل میزند به من، بعد دستِ دستکشپوشش را دور گردنبند حلقه میکند و آن را محکم از دور گردنم میکشد. زنجیر پاره میشود و فرستاده آینه را پرت میکند کنار. گردنبند محکم به سنگ قبری میخورد و صدای تَرک خوردن شیشه را میشنوم، بعد صدای فرستاده دوباره دنیا را در تاریکی فرومیبرد.
میگوید: «تو را یافتهایم و به تاریکی باز خواهیم گرداند.»
mahzooni
چون مرگ را در آغوش نتوانستم گرفت، او خود مهربانانه به پیشوازم آمد. مسافران ارابهٔ مرگ، تنها ما بودیم و ابدیت.
ARGHAVAN
حجم
۲۵۶٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
حجم
۲۵۶٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
قیمت:
۸۶,۰۰۰
تومان