کتاب زن پراکنده
معرفی کتاب زن پراکنده
کتاب زن پراکنده نوشتهٔ جومپا لاهیری و ترجمهٔ مریم کشاورز است و انتشارات نسل روشن آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب زن پراکنده
کتاب زن پراکنده مجموعه روزنوشتهها و یادداشتهای لاهیری دربارهٔ اتفاقات روزمره و معمولی زندگیاش است. او این اتفاقات را به نحوی نوشته است که با داستانهای بسیار کوتاه مو نمیزند و میتوان آنها را شبیه داستان کوتاه خواند؛ داستانهایی کوتاه دربارهٔ روزمرگیهای زنی که هر روز با پدیده، رخداد، مکان یا انسانی مواجه میشود که او را به فکر فرو میبرد یا احساساتش را درگیر میکند.
خواندن کتاب زن پراکنده را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران نوشتههای لاهیری پیشنهاد میکنیم.
درباره جومپا لاهیری
جومپا لاهیری با نام کامل نیلانجانا سودشنا متولد ۱۱ ژوئیه ۱۹۶۷ در لندن است. او نویسنده آمریکایی هندیتبار است. لاهیری با اولین کتابش، مجموعه داستان مترجم دردها (۱۹۹۹)، برنده جایزه ادبی پولیتزر در سال ۲۰۰۰ شد. همچنین اولین رمان او به نام همنام (۲۰۰۳) در ساخت فیلمی به همین نام در سال ۲۰۰۷ اقتباس شد.
پدر و مادر لاهیری از کلکته به لندن مهاجرت کرده بودند. پدر جومپا کتابدار دانشگاه بود. او در لندن به دنیا آمد، خانوادهاش وقتی که او ۳ ساله بود به آمریکا مهاجرت کردند و به این ترتیب جومپا در آمریکا بزرگ شد. مادر جومپا فرزندانش را با فرهنگ بنگالی به خوبی آشنا کرد و آنها اغلب برای دیدن اقوامشان به کلکته میرفتند.
لاهیری به کالج برنارد رفت و مدرک لیسانس در رشته ادبیات انگلیسی را در سال ۱۹۸۹ گرفت. پس از آن به دانشگاه بوستون رفت و سه مدرک فوقلیسانس در رشتههای زبان انگلیسی، نگارش خلاقانه و ادبیات تطبیقی و نیز مدرک دکترا در رشته مطالعات رنسانس را دریافت کرد.
لاهیری در سال ۲۰۰۱ با آلبرتو ووروولیاس-بوش روزنامهنگار ازدواج کرد. آنها دارای دو فرزند به نامهای اکتاویو و نور هستند و در بروکلین زندگی میکنند.
جایزههای جومپا لاهیری
۲۰۰۰- برنده جایزه ادبی پولیتزر برای مترجم دردها
۲۰۰۰- برنده جایزه بهترین «اثر نخست» مجله نیویورکر برای مترجم دردها
۲۰۰۷- برنده نشان شیر کتابخانه عمومی نیویورک
۲۰۰۸- برنده جایزه داستان کوتاه «فرانک اُکانر» برای خاک غریب
بخشی از کتاب زن پراکنده
«دخترِ دوتا از دوستانم در این شهر زندگی میکند. تک و تنها. مثلِ خودم. منتها دخترک شانزده سال بیشتر ندارد. سه سال پیش با پدر، نامادری و برادرِ ناتنیاش که خیلی از خودش کوچکتر است به این شهر آمد. پدرش نقاش است و بورسیهٔ بزرگی در آکادمی بالای تپه گرفته بود. آنها را اولین بار در یکی از نمایشگاههای پدرشان دیدم. نقاش و همسرش برای گرفتن درس ایتالیایی پیش من میآمدند. دختر هیچوقت همراهشان نمیآمد. به یک دبیرستان در همان نزدیکیها میرفت. دو سال بعد هم تصمیم گرفت که دیگر هیچوقت به زادگاهش برنگردد، از خانوادهاش جدا و همینجا ماندگار شد. در آپارتمانی کوچک به سرپرستی مرکزی که کارش رسیدگی به دانشجویانی با شرایط اوست زندگی میکند.
هر وقت که میخواهم به نمایشگاهی، چیزی بروم و یا موقعِ حراجهای سالیانهٔ اواخر بهار و یا اوایل تابستان به دختر زنگ میزنم. به دوستانم قول دادهام که حواسم به دخترشان باشد اگرچه این دختر چندان هم به من نیاز ندارد.
پرسه زدنهایش را توی بازارچه میبینم که چطور با دوچرخهاش اینور و آنور میرود. سی سالی از من کوچکتر است. میتوانست جای دخترم باشد. اما همیشه شبیه یک زن جاافتاده با صورتی اغواکننده به چشم میآید. همیشه موقع حرف زدن میخندد انگار که بخواهد به زمین و زمان بفهماند که چقدر شاد و سرخوش است.
خودم در این سن و سال اینطوری نبودم. انگار بچهتر بودم، یک دوست هم نداشتم و تندتند مریض میشدم. و حالا حسرت شور و جوانی بر باد رفتهام را میخورم.
یک هفتهای را با خانودهاش گذرانده و تازه برگشته است. دوریِ مجدد از خانواده برایش خوشایند است. آرامَش میکند. تعریف میکند که چطور آن هفته را به سختی گذرانده است. از بگومگوهای دائمی پدر و نامادریاش شکایت میکند. اینکه فکر میکند ادامهٔ این ازدواج کار بیهودهای است.
-«همدیگه رو دوست ندارن؟»
-«فکر نکنم. نامادریم برعکس پدرم شب تا صبح بیکاره. موقع نقاشی دست به سینه میایسته بالای سرش. مدام تر و خشکش میکنه. همین هم پدرمو کفری میکنه.»
-«مادرت چی؟ رفتی پیشش؟»
-«نه. اونم ازدواج کرده با یکی که چشم دیدنشو ندارم.»
جرعهای از شربت انارش را مینوشد. انگار لیوانی پر از خون را سر میکشد. به رویش نمیآورم. میگوید که گرسنه است. برای همین یک پیراشکی سفارش میدهد. از وسط نصفش میکند. یک تکه برمیدارد و گاز کوچکی به آن میزند. تکههای بعدی را روی دستمالش میچیند.
مردم مرتب برمیگردند و به دختر خیره میشوند، منتها او اعتنا نمیکند. برعکس پدر و مادرش زبان مردم این شهر را به خوبی صحبت میکند. قیافهاش به خارجیها و یا توریستها نمیخورد. انگار هر جا که پا بگذارد متعلق به همانجاست. خانواده نگرانش هستند. دلشان میخواهد تصمیم دخترشان عوض شود و در دانشگاهی در نزدیک خانه خودشان درسش را ادامه بدهد. و من در هیچ یک از تماسهای تلفنیمان به آنها نمیگویم که دخترشان هیچوقت چنین تصمیمی نمیگیرد و آنها خیلی وقت است که او را از دست دادهاند.
دخترک سرشار از امید و آرزوست. هزارویک برنامهریزی برای خودش کرده است. میخواهد دنیا را عوض کند. آنقدر شجاع هست که بتواند روی پاهای خودش بایستد و از پس زندگیاش بربیاید. از این دختر خوشم میآید و سماجتش را دوست دارم. بعد که یاد خودم در سن و سال او میافتم دلم میگیرد و پکر میشوم. وقتی از پسرهایی تعریف میکند که توی نخش هستند و مرا با داستانهای سرگرمکنندهاش به خنده میاندازد، نمیتوانم به خرفتی و بیدستوپایی خودم فکر نکنم. میخندم، اما دلم پر از غصه است. من توی این سن و سال چه میدانستم عشق چیست!
مثلا چه کار مهمی میکردم. فقط درس میخواندم. هرچه پدر و مادرم میگفتند، میگفتم چشم. آخر سر هم هیچوقت نمیتوانستم خوشحالشان کنم. خودم را دوست نداشتم و همیشه یک حسی به من میگفت که بالاخره یک روز تک و تنها میمانم.
-«دیروز با پدرت حرف میزدم. مثل اینکه شهرتون حسابی بارون اومده.»
-«اونجا دیگه شهر من نیست.»
-«چرا اونجا رو دوست نداری؟»
-«چون از نامادریم خوشم نمیاد. چون که اون هیچی از خودش نداره؛ هیچی. نه یه حرفی، نه نظری و نه عقیدهای. مادرِ خودمم همین شکلی بود. برای همین هم پدرم ترکش کرد. خانواده دیگه برام معنایی نداره. میخوام روی پاهای خودم وایسم. میخوام قوی و مستقل باشم مثل شما.»
شاید من باید به جای او این حرفها را میزدم، اما هیچی نگفتم. تکههای پیراشکیاش را گوشهٔ دستمالش کنار هم میچیند. بلند میشوم که پول میز را حساب کنم.»
حجم
۱۲۰٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۴۰ صفحه
حجم
۱۲۰٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۴۰ صفحه
نظرات کاربران
عنوان کتاب دقیقا زندگی نویسنده رو نشون میده که در عین روزمرگی های عادی خیلی هم پراکنده و بی هدف هست. برای من کتاب جالبی بود . کتاب دیگه ای هم دارن که داستان هایی شبیه همین هست. خط داستان
کتاب حالت روزنوشت داشت. داستانهای نسبتا پراکندهای از زندگی یک زن. داستانها هدف مشخصی نداشت. برای مواقعی که مشغله فکری داری و فقط میخوای چیزی بخونی مناسبه
یادداشت های کوتاهی از روزمرگی های نویسنده..به هیچ عنوان دوسش نداشتن و به خوندنش هم ادامه نمی دم با تشکر از طاقچه🪷🪷🪷