کتاب پسر خوب
معرفی کتاب پسر خوب
کتاب پسر خوب نوشتهٔ جانگ یوجانگ و ترجمهٔ محمد عباس آبادی است و انتشارات چترنگ آن را منتشر کرده است. پسر خوب اولین کتاب ترجمهشدهٔ جانگ یوجانگ برجستهترین نویسندهٔ تریلرهای روانشناختی کرهٔ جنوبی به فارسی است.
درباره کتاب پسر خوب
به جانگ یوجانگ، استیون کینگ کرهٔ جنوبی میگویند. کتابهای او به زبانهای چینی، ژاپنی، فرانسوی، آلمانی، تایلندی، ویتنامی، ایتالیایی و... ترجمه شدهاند.
کتاب پسر خوب از این قرار است: هان یوجین طبق گفتهٔ مادر و خالهاش که روانپزشک است، به بیماری صرع مبتلاست. وقتی داروهایش را مرتب مصرف نمیکند، حسهایش بهشدت تقویت میشود و او میتواند هر بویی را از فواصل دور تشخیص دهد؛ مثل بوی خون.
هان یوجین یک روز صبح غرق خون از خواب بیدار شد و متوجه شد که بعضی چیزها آنطور که او فکر میکردند نیستند.
خواندن کتاب پسر خوب را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای معمایی و روانشناختی پیشنهاد میکنیم.
درباره جانگ یوجانگ
جانگ یوجانگ در هامپیونگِ کرهٔ جنوبی متولد شد. در ابتدا آموزش پرستاری دید و در حال حاضر برجستهترین نویسندهٔ ادبیات تریلر روانشناختی و جنایی در کرهٔ جنوبی است و اغلب او را با استیون کینگ و ریموند چندلر مقایسه میکنند. یوجانگ تا به حال چهار رمان نوشته است، از جمله هفت سال تاریکی که از سوی روزنامهٔ آلمانی دی زایت یکی از ده رمان جنایی برتر سال ۲۰۱۵ معرفی شد و اقتباسی سینمایی هم از این رمان با عنوان هفت سال شب در سال ۲۰۱۸ اکران شد. آثار او به زبانهای چینی، ژاپنی، فرانسوی، آلمانی، تایلندی و ویتنامی ترجمه شدهاند. پسر خوب اولین کتابی است که از این نویسنده به انگلیسی (و فارسی) ترجمه شده است.
کیم چییونگ، مترجم این اثر به زبان انگلیسی که در لسآنجلس، کالیفرنیا زندگی میکند، قبلاً کتاب پرفروش نیویورکتایمز، به نام لطفاً مراقب مامان باشید اثر شین کیونگسوک و همچنین داستانهایی را از هوانگ سونمی، جِی. ام. لی و کیم یونگها ترجمه کرده است.
بخشی از کتاب پسر خوب
«سحرگاه فوریهٔ ده سال پیش بود. داشتیم با ماشین میرفتیم محل تمرین شنا که ههجین زنگ زد.
مادر دکمهٔ بلندگو را زد. صدای ههجین گریان و لرزان بود. «ههجینم.»
حتماً اتفاقی افتاده بود.
مادر پرسید: «کجایی؟» به نظر میرسید که میداند چه خبر است، چون نپرسیده بود چه شده.
ههجین گفت: «توی بیمارستان یونگیونم. پدربزرگ... الان فوت کرد.» دکتر قیمی خواسته بود که اقدامات بعدی را انجام بدهد و شخص دیگری به ذهن او نرسیده بود.
مادر دهانش را باز کرد، بعد مکث کرد. معمولاً اینقدر بااحتیاط کلماتش را انتخاب نمیکرد. همیشه قبل از باز کردن دهانش میدانست چه حرفی بزند. داشتم عصبی میشدم. چرا جواب نمیداد؟ فقط کافی بود بگوید دارد میآید.
زیر لب گفتم: «زود باش بریم.»
نگاهی به من انداخت، انگار برای اینکه مطمئن شود اشکالی ندارد سر تمرین نروم.
با سر تأیید کردم.
مادر فلاشرش را زد، با سرعت سرسامآوری از عرض دو باند عبور کرد و دور زد. گفت: «پنج دقیقهٔ دیگه اونجاییم.»
پدربزرگ ههجین روی برانکار چرخدار بود و ملافهٔ سفیدی رویش انداخته بودند. ههجین کنارش نشسته بود و به پاهایش نگاه میکرد. منگ و کرخت بود. حتی وقتی درست جلویش ایستادیم، متوجه حضورمان نشد.
مادر گفت: «ههجین.»
شانههایش عقب رفت و با چشمهایی نامتمرکز سرش را بلند کرد. اصلاً ما را میدید؟ آنطور که انتظار داشتم نگفت: «اومدین»؛ در عوض گفت: «ببخشید.»
مادر بی هیچ حرفی آغوشش را باز کرد و او را بغل کرد و با ملایمت به پشتش دست کشید. من کنار ایستادم. خطوط اخم عمیقی روی پیشانی مادر بود و دماغ و گونههایش داشت سرخ میشد و آبدهانش را محکم قورت داد. حالت چهرهاش پیچیده و ناآشنا بود. ناراحت بود؟ درد او را حس میکرد؟ یا وضعیتش را درک میکرد؟ آیا داشت به او نشان میداد که لازم نیست نگران باشد، خودش ترتیب همهٔ کارها را میدهد؟ همهٔ این موارد بود؟ یا هیچکدامشان؟
ظاهراً ههجین معنای دستکشیدنهای ملایم او را میفهمید. از بین لبهای بههمفشردهاش صدایی بیرون داد و وقتی با حالتی مردد دستهایش را بالا آورد تا مادر را بغل کند، آن صدا به گریهوزاری تبدیل شد. با اینکه مادر حدود سی سانتیمتر از او کوتاهتر بود، ههجین صورتش را به شانهٔ او چسباند و زار زد.
اگرچه میتوانستم درک کنم ههجین چقدر ناراحت است ــ گوشهایم با هقهقهای او به زنگ زدن افتاده بود ــ هیچ احساسی نداشتم. مادر داشت گریه میکرد، چشمهای پرستار هم داشت سرخ میشد، ولی من تنها و بیاحساس آنجا ایستاده بودم. قادر به گفتن چیزی که به او قوتقلب بدهد، نبودم.
سه روز بعد از مراسم تدفین، مادر راجع به قبول کردن سرپرستی او با من حرف زد. پرسید: «نظرت چیه؟» قبلش یادآوری کرد که ههجین هیچ خویشاوندی ندارد و نمیخواهد به یتیمخانه برود و اینکه من و او خوب با هم میسازیم و یک اتاق اضافه هم در خانهمان داریم. «نظرت چیه؟» درخواستی برای شنیدن نظر من نبود؛ معنیاش این بود که «تو که مشکلی با این قضیه نداری، نه؟» حتی اگر هم مشکلی داشتم، میدانستم او علاقهای به شنیدنش ندارد. اما در این مورد من واقعاً هم مخالفتی نداشتم. همانطور که مادر گفته بود، ههجین دوست من بود و مادر به اندازهای پول داشت که خرج دو نوجوان را بدهد.»
حجم
۲۶۵٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۳۱۲ صفحه
حجم
۲۶۵٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۳۱۲ صفحه
نظرات کاربران
کتاب دارکی بود تو سبک زن کش استیون کینگ و یا ورطه
نمیدونم مشکل ویراستاری خود کتاب بود یا ترجمه ولی تقسیم بندی زمانی کتاب اصلا خوب نبود جوری که زمان به طور ناگهانی از حال به گذشته تغییر پیدا میکرد . داستان جالب و تا حدودی متفاوت بود از این جهت که
فوق العاده بود . البته من این اثر رو با ترجمه خانم بهاره صادقی خوندم و به نظرم ترجمه بهتر و روانتری هست . خیلی باحال بود و واقعا جز کتاب های برتر ژانر جنایی معمایی به حساب میاد :))
باسلام..بعد از پایان کتاب احساس گنگی دارم..نه میشه بگی بد بود نه خوب..حس بدی به ادم دست میده