کتاب خاطرات یک پسر به قلم پدر
معرفی کتاب خاطرات یک پسر به قلم پدر
کتاب خاطرات یک پسر به قلم پدر نوشتهٔ رضی هیرمندی است. نشر چشمه این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این خاطرهنگاری، هشتمین کتاب از مجموعهٔ «در واقع... - تأملات» است.
درباره کتاب خاطرات یک پسر به قلم پدر
کتاب خاطرات یک پسر به قلم پدر حاوی خاطرهنگاری نویسنده از فرزند خودش است؛ یک دفترچهٔ خاطرات شیرین و خواندنی که از بدو تولد پسر تا ۷سالگی او را در بر گرفته است. میدانیم که خاطرهنویسی یکی از فعالیتهای موردعلاقهٔ مردم بوده است. بسیاری از ما تجربهٔ داشتن یک دفتر خاطرات را داشتهایم و هر زمان که میتوانستیم، خطی، جملهای یا صفحاتی را به نوشتن اتفاقات و وقایع روزمرهٔ زندگیمان اختصاص دادهایم و بعدها با خواندن آن صفحات لحظاتی به گذشته پرتاب شدهایم. اکنون رضی هیرمندی با نگارش کتاب خاطرات یک پسر به قلم پدر تجربهٔ نگارشی خود را با ما به اشتراک گذاشته است.
این کتاب خاطرات پسری است که توسط پدر نویسندهاش به رشتهٔ تحریر درآمده است. آنگونه که نویسندهٔ کتاب عنوان کرده، از ابتدا قرار بود پدر فقط تا زمانی که پسر خواندن و نوشتن یاد بگیرد، وظیفهٔ نوشتن خاطرات او را بر عهده داشته باشد و پس از آنکه پسر به مدرسه رفت، خودش این کار را ادامه دهد، اما پسر از زیر این کار شانه خالی میکند و پدر ناچار میشود پس از باسوادشدن او هم کار را ادامه دهد! در این کتاب، خاطرات ۷ سال نخست پسر نویسنده نوشته شده است. نویسنده از خلال روایت خاطرات فرزندش، به مرور وقایع دیگر از جمله روابط خانوادگی و روزگاری که خانوادهٔ آنها از سر گذراندند، پرداخته است. خاطرات این کتاب زمانی نوشته شده که ایران درگیر جنگ با کشور عراق بود؛ با این وجود، نویسنده اگرچه به شرایط خانوادگی در ایام جنگ اشاره میکند، بهصراحت اعلام کرده که این مجموعهخاطره، کتابی در مورد رویدادهای اجتماعی یا مرور وقایع دوران جنگ نیست و رویدادهایی که در ارتباط با مسائل خانوادگی تعریف نمیشدهاند، جایی در کتاب ندارند.
از دیگر نکات قابلتوجه، نقش پررنگ همسر نویسنده در خاطرات است؛ بهگونهای که شاید بتوان گفت این کتاب خاطرات مشترک یک پدر و مادر دربارهٔ ۷ سال اول زندگی پسرشان است؛ بهشکلی که حتی نخستین روز به دنیاآمدن پسر هم بهعنوان یک خاطرهٔ مشترک با روایتی شیرین و خواندنی شرح داده شده است.
خواندن کتاب خاطرات یک پسر به قلم پدر را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات غیرداستانی و قالب خاطرهنویسی پیشنهاد میکنیم.
درباره رضی هیرمندی
رضی هیرمندی در سال ۱۳۲۶ در روستایی به نام واصلان در پیرامون زابل در سیستان به دنیا آمد. دورهٔ دبستان را در این روستا و دورهٔ متوسطه را در رشتهٔ طبیعی در زابل به پایان رساند. پس از آن در سال ۱۳۴۵ در رشتهٔ زبان و ادبیات انگلیسی در دانشگاه مشهد (دانشگاه فردوسی) پذیرفته و در سال ۱۳۴۹ دانشآموخته شد. در سال ۱۳۵۳ به استخدام وزارت آموزشوپرورش درآمد و از آن سال در تهران به عنوان دبیر، در دبیرستان هایی مانند خوارزمی تدریس کرد. همزمان برای ۸ سال در دانشگاه تهران بهعنوان مربی، زبان انگلیسی را به دانشجویان تدریس کرد. رضی هیرمندی در سال ۱۳۶۵ دورهٔ کارشناسیارشد زبانشناسی همگانی را در دانشگاه تهران آغاز کرد و این دوره را در سال ۱۳۶۷ با رسالهای به نام «توصیف مقابلهای زمانها در انگلیسی و فارسی» به پایان رساند. در سالهای ۱۳۷۰ به بعد، او در دانشگاه آزاد اصول ترجمه را نیز به دانشجویان تدریس میکرد. سرانجام پس از ۲۵ سال کار رسمی، در سال ۱۳۸۱ و بهصورت خودخواسته بازنشسته شد و یکسره به نوشتن و ترجمه پرداخت. رضی هیرمندی کار ادبیاش را برای کودکان و نوجوانان در سال ۱۳۵۵ با ترجمه کتاب «درخت بخشنده» اثر معروف شل سیلور استاین نویسنده شهیر آمریکایی آغاز کرد؛ همچنین در همین سال کار ترجمه برای بزرگسالان را با ترجمهٔ کتاب «این منم واکین» شروع کرد. از آن پس رضی هیرمندی در ۲ حوزهٔ ترجمه و تألیف کار کرده و حاصل آن بیش از ۱۰۰ اثر بوده است. برخی از این آثار جوایزی را نصیب او کرده است.
بخشی از کتاب خاطرات یک پسر به قلم پدر
«"هزار و سیصد و شصت و چهار"
۱ فروردین
بهروز عزیزم، سال نو مبارک!
برای تو و برای خانوادهمان و برای تمام مردم آرزوی صلح و آرامش و پیشرفت دارم. به امید اینکه امسال سال آخر جنگ بین ایران و عراق باشد! تحویل سال نو را سر سفرهٔ هفتسین مامانشهین جشن میگیریم.
امید مثل نان سر سفرهٔ ماست.
امید به فردا امید بیپایهای نیست. اگر عقل و منطق را راهنمای خود قرار دهند و به بهروزی و حال و آیندهٔ مردمان بیندیشند، شرایط برای صلح فراهم است. پیش از این هم فراهم بود، مخصوصاً بعد از آزادیِ خرمشهر که کشورهای عربی مثل عربستان حاضر بودند به کمک رژیم عراق بیایند و به ما غرامت هم بپردازند.
۴ فروردین
سه روز است که دنبال بلیت اتوبوس هستم. اتوبوسها از تهران به زابل یکسره نمیروند. اول باید برویم زاهدان. برای تهران به زاهدان در شرایط عادی بلیت هست، اما در این روزهای عید امکان پیدا کردن بلیت مثل احتمال بردن بلیت بختآزمایی است.
بالاخره روزنهٔ امیدی باز شد. یکی از قوموخویشهای ما در زاهدان به کمک یکی از دوستانش در کرمان سه بلیت از مبدأ کرمان به مقصد زاهدان برای ما تهیه کرد. حالا میماند بلیت تهران به کرمان!
امداد غیبی به کمکم آمد! در ترمینال چشمم به آشنایی برخورد. خودش بود: آقای بهروزی، معلم زیستشناسیام در دورهٔ متوسطه. راستی هم که احتیاجْ حافظهٔ آدم را قوی میکند. بله، آقای بهروزی که ما به او میگفتیم آقای گُل ــ بس که مهربان بود ــ حالا در دوران بازنشستگی در پایانهٔ مسافربری کار میکند.
این هم آخروعاقبتِ شغل انبیا! هر چه باشد انبیا به همکارشان به قدر سه بلیت اتوبوس هم که شده کمک میکنند. بلیت تهیه شد. ممنونم آقای گل!
خب، پس باز هم شانس آوردیم. ساعت دو و نیم بعدازظهر از ترمینال جنوب تهران حرکت میکنیم.
۵ فروردین
اتوبوس بعد از هفده ساعت به کرمان رسید. در طول راه حال مامانت خوب نبود. تو هم حال خوشی نداشتی. هوا گرم بود. تازه پیاده شده بودیم و نفسی تازه میکردیم که دیدیم شاگرد رانندهٔ اتوبوس دیگری از روی کاغذی که در دست داشت اسم مرا صدا میزند.
اتوبوسی بود که برای حرکت به سمت زاهدان آماده میشد. چارهای نبود. من که پیشاپیش در سیستان و جاهای دیگر در برابر گرما و سختیهای روزگار ضدضربه شده بودم، اما در این هفت ساعتِ بعدی توی اتوبوس به تو و مامانت خیلی سخت گذشت. گرسنه بودی. خوراکی همراه ما نبود. اتوبوس یککله میرفت. تشنه بودی. فلاسک نیاورده بودیم. از شاگرد راننده آب خواستیم. از یک پارچ فلزی قدری آب توی لیوان پلاستیکی ریخت. آب گرم بود و لیوان کثیف. جرئت نکردیم از آن لیوان به تو آب بدهیم.
چند فرسخ مانده به زاهدان، کاسهٔ صبرت لبریز شد. دو پا را توی کفش کردی که باید پیاده شویم. میگفتی میخواهم پیاده به زابل بروم!
وقتی به زاهدان رسیدیم، آرام گرفتی. به هتل صدف رفتیم. آرامآرام حالت جا آمد.
به زابل که رسیدیم، عمههایت و بچههایشان و بقیهٔ فامیل دورهات کردند. چپوراست قربانصدقهات میرفتند.
«بهروزجان، چی دوست داری؟ این رو میخوای؟ اون رو میخوای؟»
عمههایت از تو میپرسیدند: «خونهتون کجاست؟ از کجا اومدی؟» و تو جواب میدادی: «از همون جا که بمب میندازن.»
آخر در زابل از بمباران خبری نیست. هر چند به خاطر اینکه در اینجا هم مردم جوگیرِ جنگ باشند یا محض اینکه قدرِ عافیت را بدانند گهگاهی آژیر قرمزی میکشند. اما مردم بیخیالِ این آژیرها شدهاند. زابل کجا و عراق کجا!»
حجم
۱۰۸٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۲۹ صفحه
حجم
۱۰۸٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۲۹ صفحه
نظرات کاربران
کتاب خوبیه ، بدرد دهه شصتیها میخوره ، فقط تو مقدمه گفته که هرجا نوشته مهرنوش هستش ، با علامت ماه در ابتدا مشخص شده که هیچ جا نداشت و باعث سردرگمی میشد که این خاطره رو کی نوشته