کتاب هرگز یک فرشته را مبوس
معرفی کتاب هرگز یک فرشته را مبوس
کتاب هرگز یک فرشته را مبوس رمانی جذاب نوشته لیدا طرزی است. این کتاب رمانی عاشقانه است که انتشارات کتاب نیستان منتشر کرده است.
درباره کتاب هرگز یک فرشته را مبوس
آدام پسر نوجوان ۱۱ سالهای است که در یک محله با مادر و پدر و خواهرش آنی زندگی میکند. آنها خانوادهاش مشهور و زمیندار هستند که موفقند و پدرش کار معماری انجام میدهد. آنی دختر خانواده با پسری ایرانی بهنام محمد نامزد است و قرار است با هم ازدواج کنند.
آدام به دختر کوچکی در محلهشان به نام ثریا سرمد علاقهمند شده است. دختری از یک خانواده ایرانی که در محله آنها زندگی میکند. آدام چندین بار سعی کرده برای ثریا نامه بنویسد و به او بگوید دوستش دارد اما در آخرین تلاشش باعث شکستن شیشه خانه ثریا میشود.
بالاخره آدام کار خودش را میکند و یک روز در کلیسا خانوادهاش را با خانواده سرمد آشنا میکند و این آغاز عشق کودکانه و بامزهای است که ماجراهای بعدی را میسازد.
خواندن کتاب هرگز یک فرشته را مبوس را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به رمانهای عاشقانه پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب هرگز یک فرشته را مبوس
سر میز صبحانه پدر آدام برخلاف همیشه به جای آنکه روزنامه بخواند داشت با آنی حرف میزد. از او برای طراحی داخلی یک مسجد که شرکتشان تازه سفارشش را قبول کرده بود مشورت میگرفت.
آنی گفت: من زیاد از این چیزها سردر نمیآورم، ولی اگر بخواهی به محمد میگویم بیاید تا با هم حرف بزنید.
پدر مثل اینکه بخواهد مگس مزاحمی را از مقابل صورتش بتاراند دستش را تکان داد و گفت: نه، لازم نیست. خودم یک کاریش میکنم.
آنی رفت توی لب. مادر از آن سر میز به پدر چشمغره رفت. پدر که فهمید باید از دل آنی دربیاورد گفت: باشد... باشد. بگو همین امروز عصر بیاید. چند هفته دیگر بیشتر وقت نداریم.
آنی به پهنای صورت لبخند زد. از سر میز بلند شد که برود. پدر پرسید: کجا؟
آنی گفت: میروم به محمد تلفن کنم.
پدر گفت: اول صبحانهات را میخوری بعد. نکند قرار است محمد از دست تو فرار کند و برگردد ایران؟!
آنی خندید و گفت: نه قرار نیست برگردد.
آدام با هول و عجله داشت غذایش را نجویده قورت میداد. مادرش متوجه شد و گفت: آدام اینقدر با هول نخور... سر دلت میماند.
آدام شیرش را یکنفس سر کشید و با پشت دست لبش را پاک کرد و گفت: نه ممنون. و بلند شد و قبل از آنکه کسی بپرسد کجا، از آشپزخانه زد بیرون. نامه و تیرکمان در جیبهای بزرگ شلوارش سنگینی میکردند. دل توی دلش نبود. اگر نشانه گیریاش درست از آب در نمیآمد چه؟ جواب مایک را چه میداد؟
تا خانه ثریا راهی نبود. قبل از آنکه بفهمد به آنجا رسید. به نظرش راه کوتاهتر شده بود. قلبش در گلویش میزد. از خوشاقبالی او پنجره اتاق ثریا باز بود. باید آنقدری از خانه دور میشد که میتوانست درست پنجره را نشانه بگیرد. گرفت. رد خور نداشت. نامه پیچیده شده دور توپ کوچک قرمز پلاستیکیاش را گذاشت روی کش تیرکمان و تا جایی که میتوانست کش را کشید. نفس عمیقی کشید و تا سه شمرد. یک، دو، سه...
آنی میگفت تو همیشه برای خرابکاریهایت یک بهانه پیدا میکنی.
ولی اینبار واقعاً تقصیر او نبود. همین که خواست کش را رها کند یک پرستوی کوچک که بالای پنجره لانه گذاشته بود پر کشید و حواس آدام پرت شد و نامه پیچیده شد دور سنگ به جای آنکه از پایین پنجره وارد اتاق بشود صاف خورد توی شیشه. شیشه یک ترک کوچک برداشت، ولی صدایش بزرگتر از ترکش بود. آدام با چنان سرعتی دوید که نفهمید کسی سرش را از پنجره بیرون آورد یا نه. اصلاً نمیدانست باید چه کند یا کجا برود. فقط میدانست که باید فرار کند. دیوانهوار دوید. صدای نفسهای خودش را میشنید. پاهایش درد گرفته بود. همینطور بیهدف میدوید ولی هرچه میدوید از خانه خودشان دورتر میشد. از مقابل کلیسا گذشت. در کلیسا باز بود و چند پیرزن و پیرمرد آرام و صحبتکنان وارد کلیسا میشدند. دوباره یادش افتاد که آن روز یکشنبه است. دیگر از شدت خستگی و ترس در حال غش کردن بود. بدون آنکه فکر کند یا اصلاً بفهمد چرا، چند قدمی را که از کلیسا دور شده بود برگشت. خودش را تپاند لای پیرزنها و پیرمردها و وارد کلیسا شد. کسی در کلیسا نبود. تیرکمان در دست آدام سنگینی میکرد. اولین فکری که غریزی به ذهنش رسید این بود که خودش را از شر آن خلاص کند. برای همین صاف پرتش کرد سمت محراب. تیرکمان هم جایی نرفت جز سمت مجسمه مرد مصلوبی که محزون در محراب سرش را انداخته بود پایین و افتاد دور گردنش و یک دور هم چرخید و همانجا جا خوش کرد.
حجم
۱۵۳٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۹۲ صفحه
حجم
۱۵۳٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۹۲ صفحه