کتاب جسد
معرفی کتاب جسد
کتاب جسد نوشتهٔ استیفن کینگ و ترجمهٔ فاطمه حسین بیگ است. نشر افرا این رمان آمریکایی را روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب جسد
قصهٔ کتاب جسد در سال ۱۹۶۰ میلادی و در شهری خیالی به نام «کسل راک» جریان دارد. «ری بروور»، پسری از یک شهر مجاور است که ناپدید شده است. «گوردی لاکنس» ۱۲ساله و ۳ دوست او برای یافتن جسد «ری» در امتداد ریل راهآهن تلاش میکنند. گوردی، کریس چمبرز، تدی دوشان و ورن تسیو در طول سفر خود با مرگ و حقایق سختی روبهرو میشوند و با زندگی در یک شهر کوچک کارخانهای کنار میآیند؛ این البته آیندهای را برای آنها به ارمغان نمیآورد. استفن کینگ، در این رمان مانند بقیهٔ آثارش دست به کاوشی جاودانه در تنهایی و انزوای دوران بزرگسالی میزند و رمانی نمادین و فراموشنشدنی خلق میکند.
این رمان در ۲۷ فصل نوشته شده است.
خواندن کتاب جسد را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر آمریکا و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
درباره استیفن کینگ
استیوِن اِدْوین کینْگ (استیفن کینگ) در سال ۱۹۴۷ میلادی در پورتلند در آمریکا متولد شد. پدر و مادر او با هم اختلافات بسیاری داشتند. روزی پدر استیفن بهبهانهٔ خرید سیگار، خانه را برای همیشه ترک کرد. مادر، استیفن و برادرخواندهاش «دیوید» را بهتنهایی و با مشقت بسیار بزرگ کرد. استیون در سال ۱۹۵۹ پس از نوشتن مقالهای برای یک روزنامهٔ محلی کمتیراژ به نویسندگی علاقهمند شد. او درمورد برنامههای تلویزیونی نقد و مقاله نوشت. رفتهرفته داستانهای کوتاه آغازین خود را به ۳۰ سِنت به آدمهای محلی فروخت. بعضی از داستانها را نیز به همشاگردیهای مدرسه میفروخت که معلمها پس از آگاهی از جریان مانعش شدند. بیشتر آثار ابتدایی این نویسنده، علمی - تخیلی بودند. پس از خواندن مجلات ترسناکِ خالهاش، در سال ۱۹۵۹ به ژانر وحشت علاقهمند شد. او از نویسندگانی همچون هاوارد فیلیپس لاوْکرَفْت، رابِرتْ بلاچ وجک فینی الهام گرفت و سپس داستان ترسناک I Was a teenage GraveRobber را نوشت.
استیفن در سال ۱۹۶۷ که توانست داستان «کف شیشهای» را چاپ کند، مسیر زندگیاش تغییر کرد و از سال دوم دانشگاه شروع به نوشتن مقالات هفتگی برای روزنامهٔ دانشگاه کرد. استیون در فعالیتهای سیاسی - دانشجویی نیز شرکت میکرد. او یکی از اعضای تشکلهای دانشجویی بود؛ ابتدا با این عقیدهٔ محافظهکارانه که جنگ با ویتنام برخلاف قانون اساسی است و سپس در مقام یکی از حامیان فعال جنبش ضدجنگ در دانشگاه اورونو. او در سال ۱۹۷۰ در رشتهٔ زبان انگلیسی لیسانس گرفت. پس از ازدواج، وضع مالی خوبی نداشت و نتوانست بهدلیل فشار خون، قدرت بینایی ضعیف، کف پای صاف و قدرت شنوایی ضعیف، کار متناسب با رشتهاش پیدا کند. او کارگر یک کارخانهٔ تولید مواد شوینده شد.
کینگ اولین داستان کوتاهش را پس از فراغت از تحصیل نوشت و پس از ازدواج هم تعداد بسیاری از این داستانها را فروخت. در سال ۱۹۷۳ بالأخره یکی از داستانهای بلند استیون با عنوان «کری» فروش خوبی داشت و استیون بالأخره دست از کارهای جانبی کشید و نویسندهای تماموقت شد. موضوعاتی از قبیل ترسهای شبانگاهی، ارواح شیطانی، بیماران روانی خودآزار و دگرآزار ساختار اصلی بیشتر داستانهای استیفن کینگ را تشکیل میدهد؛ در حقیقت کینگ به نویسندهٔ داستانهای ترسناک مشهور است.
بر اساس بسیاری از داستانهای استیفن کینگ فیلم ساخته شده است. داستانهای مشهوری مانند مسیر سبز، درخشش، منطقهٔ مرده و رهایی از شاوشنگ، کری و کریستین.
بخشی از کتاب جسد
«حوالی ساعت دو ابرها آسمان را پوشاندند اما هیچیک از ما حدس نمیزد باران ببارد چون از روزهای آغازین ماه جولای تا کنون باران نباریده بود. بااینحال، ابرها در پشت سرمان ردیفهای بزرگ ارغوانی رنگ تشکیل دادند و بهآهستگی در جهت حرکت ما حرکت کردند.
بالاخره مجبور شدیم بپذیریم که باران میبارد. بین ساعت دو تا سه بعدازظهر کیفیت نور روز شروع به تغییر میکرد. به اندازهٔ قبل هوا گرم بود اما میدانستیم. پرندگان نیز میدانستند: از ناکجاآباد پیدایشان شد و آسمان را فرا گرفتند. نور کمپیداتر شد و سایههایمان وضوح خود را از دست دادند. خورشید در پشت ابرهای متراکم شروع به رفتوآمد کرده بود و آسمان رو به جنوب کمکم داشت تیره میشد. دیدیم که ابرهای توفانزای عظیم نزدیکتر شدند و منطقه را تهدید کردند. گاهی اوقات برق درون ابرها را روشن میکرد و رنگ ارغوانی آنها را به خاکستری روشن تبدیل میکرد. بعد، دیدیم که در نزدیکترین ابر برقی به شکل عمودی زده شد و به دنبال آن رعدی طولانی و لرزاننده به گوش رسید.
دربارهٔ اینکه قرار بود چقدر خیس شویم با هم بحث کردیم. بااینحال، منتظر خیس شدنمان بودیم. اتفاق جالبی بود... لااقل در این آب خبری از زالو نبود.
حوالی ساعت سهونیم جریان آبی را دیدیم که از شکاف بین درختان جاری شده بود.
کریس با خوشحالی گفت: «خودشه! اونجا رودخونهٔ رویاله!»
قدمهایمان را تندتر کردیم. توفان حالا داشت نزدیک میشد. باد شروع به وزیدن کرد و درجه حرارت هوا ناگهان کاسته شد. به پایین نگاه کردم و دیدم که سایهام کاملاً ناپدید شده است.
یکبار دیگر دوتایی شروع به حرکت کردیم؛ در هر طرف ریل دو نفر بودیم. اینگونه میتوانستیم هر دو طرف ریل را ببینیم. از شدت نگرانی دهانم خشک بود. سرانجام خورشید به زیر ابرها رفت و دیگر نمایان نشد. روشنایی روز کم شد. کاملاً میتوانستیم هوای رودخانه را استنشاق کنیم- شاید هم بوی بارانِ در هوا بود.
نور ناگهانی یک برق منطقه را روشن کرد. فریاد زدم و چشمانم را با دستانم پوشاندم. صدای شکسته شدن درختی بزرگ را از پنجاه متر آن طرفتر شنیدم. صدای رعدِ پس از آن، لحظهای مرا از شدت ترس متوقف کرد. دلم میخواست خانه بودم و در مکانی امن کتابی خوب میخواندم.
ورن بلند فریاد زد: «خدای من. اون رو ببینید!»
به سمتی که ورن به آن اشاره کرده بود نگاه کردم و شهابی آبی و سفید را دیدم که بهسرعت از سمت چپ ریل رد شد و دقیقاً مانند گربهای وحشی زوزه کشید. بیست متر آن طرفتر رفت و ناگهان ناپدید شد.
تدی گفت: «من اینجا چیکار میکنم؟»
کریس با خوشحالی جواب داد: «پسر! ظاهراً قراره یه جوری بارون بیاد که تا حالا ندیدیم!»
اما من با تدی موافق بودم. آسمان داشت به ما هشدار میداد. یکبار دیگر برقی عمودی زده شد و این بار قبل از صدای رعد هیچ وقفهای نبود.»
حجم
۸۰٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۰۸ صفحه
حجم
۸۰٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۰۸ صفحه
نظرات کاربران
چرا طاقچه نظر منو پاک کرد🤔 گزارش خرابی کتاب میگیم معرفی بذارید میگید در قسمت نظرات بنویسید. اونجا مینویسیم پاک میکنید نظر رو💔 متاسفم برای این برخورد با مخاطب🤦 نظرم راجع به کتاب رو هم دوباره مینویسم. استفن کینگ قصه بد نمینویسه
بعد خوندن این کتاب، اینجوری بودم که خب که چی؟ این چه داستانی بود؟ چرا این اتفاقها افتاد؟ اصلا چه لزومی داشت😐 هی این جمله تو ذهنم میومد: تموم شد؟ خیلی تاثیرگذار بود!😐 تا آخر ادامه دادم شاید به یه
بد نبود
داستانی مناسب نوجوانان با تم ماجراجویی.