دانلود و خرید کتاب عاشق مارگریت دوراس ترجمه قاسم روبین
تصویر جلد کتاب عاشق

کتاب عاشق

دسته‌بندی:
امتیاز:
۲.۳از ۳ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب عاشق

کتاب عاشق نوشتهٔ مارگریت دوراس و ترجمهٔ قاسم روبین است. انتشارات اختران این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این رمان روایتگر عشقی میان دخترکی ۱۵ساله و مردی ۲۷ساله است.

درباره کتاب عاشق

کتاب عاشق رمانی است که قصهٔ آن در هندوچین به وقوع می‌پیوندد؛ منطقه‌ای در جنوب شرقی آسیا که محل زندگی نویسندهٔ کتاب، مارگریت دوراس، در دوران کودکی بود. این رمان مقطعی از زندگی خود نویسنده را بازگو می‌کند؛ زمانی که او با ۲ برادر و مادرش در سختی و بی‌پولی به سر می‌برند. او روزی با مردی آشنا می‌شود. «عاشق» داستانی است از زندگی مارگریت ۱۵ساله که با مرد چینی ۲۷ساله‌ای آشنا می‌شود و سال‌ها بعد، زمانی که هر ۲ پیر شده‌اند، آن مرد را می‌بیند. این دیدار باعث می‌شود که راوی روزهای نوجوانی‌اش را به یاد آورد و از آن بنویسد. مادر و تأثیری که تربیت او روی دخترش گذاشته، علاوه بر دوران سخت گذار از دوران نوجوانی دختر به جوانی و تجربه‌های مختلف او، قصه را پیش می‌برد. دوراس با نثری موجز و درخشان، تصویری ملموس از زندگی در حاشیهٔ سایگون، شهری در ویتنام، در آخرین روزهای عمر امپراطوری استعمارگر فرانسه خلق می‌کند و پرده از قصهٔ رابطهٔ پرشور و احساس ۲ شخصیت فراموش‌نشدنی و طردشده از جامعه، برمی‌دارد، اما داستان «عاشق» تنها یک داستان عجیب‌وغریب و یا معمولِ عاشقانه نیست. «عاشق» بیش از آنکه رمانی عاشقانه باشد، داستان دختر نوجوانی است که در ارتباط خود با دیگران متوجه می‌شود این نقطه از زندگی که او در آن قرار گرفته، مالِ او نیست. دخترک بی‌نام درمی‌یابد که باید هرچه زودتر رختِ خود را از این ورطه بیرون کشد و راویِ میانسال، همان اویی است که رختْ ‌بیرون‌ کشیده و در پسِ سال‌ها، به آن دخترک نوجوان می‌نگرد.

رمان عاشق در سال ۱۹۹۲ دستمایه‌ٔ ساخت فیلمی سینمایی و اقتباسی شد. این رمان، برندهٔ جایزهٔ گنکور و با فروشی بیش از یک میلیون نسخه، موردتحسین و تمجید منتقدین در سراسر دنیا بوده است.

خواندن کتاب عاشق را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر فرانسه و قالب رمان پیشنهاد می‌کنیم.

درباره مارگریت دوراس

مارگریت ژرمن ماری دونادیو که با نام مارگریت دوراس شناخته می‌شود، متولد ۴ آوریل ۱۹۱۴ در خانواده‌ای فرانسوی در هندوچین مستعمرهٔ سابق فرانسه است؛ کشوری که امروزه با نام ویتنام شناخته می‌شود. در سال ۱۹۱۸ خانوادهٔ دوراس در شهر فنوم‌پن پایتخت کامبوج ساکن می‌شوند. پدرش که معلم ریاضیات بود، پس از مدت کوتاهی بیماری در زمان بازگشت به فرانسه از دنیا می‌رود. مادر مارگریت پس از مرگ همسرش در شرایط بسیار سخت به شغل معلمی خود ادامه می‌دهد و در روستاهایی در مجاورت رودخانهٔ مکونگ و با فقر و سختی فرزندانش را بزرگ می‌کند. زندگی در مناطق و روستاهای فقیرنشین، ارتباط و دوستی با بومی‌ها و کمبود محبت پدری بعدها تبدیل به درون‌مایهٔ اصلی داستان‌های دوراس شد. در سال ۱۹۲۹ مارگریت برای تحصیل به سایگون رفت و عاشق پسر چینی جوانی شد؛ عشقی ناکام که بعدها محتوای داستان عاشق را ساخت و جایزهٔ گنکور را برای نویسنده به همراه داشت. او در ۱۸سالگی برای ادامهٔ تحصیل در رشتهٔ علوم سیاسی به دانشگاه سوربن در فرانسه رفت و در نهایت با لیسانس حقوق از این دانشگاه فارغ‌التحصیل شد. او مدتی عضو حزب سوسیالیسم فرانسه بود و تا پایان عمر اعتقادات چپ‌گرایانه‌اش را حفظ کرد. مارگریت دوراس در آثارش شیوه‌های جدیدی را در عرصهٔ رمان‌نویسی امتحان کرد و رونق تازه‌ای به نثر فرانسوی بخشید؛ به همین دلیل به او لقب بانوی رمان‌نویسی مدرن داده‌اند. در اکتبر ۱۹۸۸ مارگریت به کما می‌رود و بعد از ۵ ماه به‌ شکل معجزه‌آسایی سالم به‌هوش می‌آید. مارگریت دوراس که مشکل سوءمصرف الکل داشت، درنهایت به سرطان مری مبتلا شد. دوراس در روز یکشنبه ۳ مارس سال ۱۹۹۶ در ساعت ۸ صبح در ۸۲سالگی درگذشت. 

بخشی از کتاب عاشق

«نور داخل خوابگاه آبی است. بوی کندر می‌آید. همیشه وقت غروب کندر می‌سوزانند. هوا گرم و لَخت است، پنجره‌ها کاملاً بازند، هیچ نسیمی نمی‌وزد. کفش‌هایم را درمی‌آورم تا صدایی بلند نشود، ولی خیالم راحت است، می‌دانم که خواب مبصر سنگین است و من هم اجازه این را دارم که شب‌ها هر ساعتی که خواستم‌برگردم. بلافاصله می‌روم ببینم ه.ل کجاست، نگرانم که مبادا طی روز، شبانه‌روزی را ترک کرده باشد. ه.ل اینجاست، خوابش سنگین است. خوابی تلخ را در ذهنم زنده می‌کند، خوابی سرشته به خشم و امتناع. بازوهای عریانش، ول، دور سرش حلقه شده‌اند. اندام به خواب‌رفته‌اش آرامش اندامِ دیگر دختران را ندارد. زانوهاش خمیده‌اند، چهره‌اش پیدا نیست و بالش از زیر سرش سریده است. احتمالاً منتظرم بوده، بعد در همان حال انتظار خوابش برده است، در بی‌صبری، در خشم. شاید گریه هم کرده باشد، بعد به کام خواب رفته است. دلم می‌خواهد بیدارش کنم و با صدایی آهسته با هم حرف بزنیم. با مرد شولنی دیگر حرفی نمی‌زنم، او هم با من حرفی نمی‌زند. دلم می‌خواهد ه.ل از من سؤال کند. برخلاف کسانی که گوش شنوا ندارند، دقتِ او به حرف‌هایم بی‌نظیر است. اصلاً روا نیست که بیدارش کنم. اگر ه.ل در دل شب، آن هم به این نحو، بیدار شود دیگر خوابش نمی‌بَرد. اگر بیدار شود هوای رفتن به سرش می‌زند، و می‌رود. می‌رود پایین، وارد راهروها می‌شود، از حیاط خلوت و بعد هم از حیاط اصلی می‌گذرد، می‌دود، صدایم می‌زند. ه.ل دختر خوشبختی است، این را نمی‌شود منکر شد. اگر هم از گردش منع شود، چیزی نمی‌گوید، همین را می‌خواهد. مرددم، ولی نه، بیدارش نمی‌کنم. در زیر پشه‌بند هم گرما کشنده است و اگر ببندمش تحمل‌ناپذیر می‌شود. البته علتش این است که من تازه از بیرون آمده‌ام، از حاشیه رود، جایی که همیشه شب‌های خنکی دارد. دیگر عادت کرده‌ام، از جایم تکان نمی‌خورم، منتظرم که بگذرد، و می‌گذرد. هیچ‌وقت زود خوابم نمی‌برد، حتّی حالا و با این خستگیهای تازه زندگیم. به مرد شولنی فکر می‌کنم، حالا باید در یکی از آن کافه‌های شبانه اطراف لاسورس باشد، همراه راننده‌اش. احتمالاً هردو در سکوت می‌نوشند. با هم که باشند عرق برنج سفارش می‌دهند. شاید هم رفته است خانه و بی‌آنکه با کسی حرف بزند، مثل همیشه زیر نور اتاق خوابیده است. امشب دیگر تحمل فکر کردن به مرد شولنی را در خود نمی‌بینم. تحملِ فکر کردن به ه.ل را هم ندارم. به نظر می‌رسد که زندگی این دو از چیزی سرشار است، چیزی که بیرون از وجود آنهاست، من امّا گویا از این چیزها مبرا هستم. به قول مادرم: این یکی، این دخترک، به چیزی دلخوش نیست. گویا زندگی دارد چهره واقعیش را به من نشان می‌دهد. به‌نظرم حالا دیگر باید این چیزها را برای خودم بگویم، بگویم که میل گنگی به مردن دارم. و این کلمه را دیگر از این پس جدا از خودم نمی‌دانم. میل گنگی به تنها بودن دارم، در عین حال می‌دانم از وقتی که کودکیم را پشت سر گذاشتم، بعد از ترک آن خانواده حیله‌گر، دیگر تنها نیستم. نوشتن کتاب را به زودی شروع می‌کنم. آنچه در فراسوی اکنونم می‌بینم همین است، در برهوتی بی‌انتها که در هر جایش گستره حیاتم برایم آشکار می‌شود.»

Sharareh Haghgooei
۱۴۰۲/۰۵/۱۱

اگر به دنبال یک داستان عاشقانه هستید سخت در اشتباهید. نه چنین عشقی وجود دارد و نه حتی داستانی. کتاب زندگینامه نویسنده است در ۱۵.۵ سالگی. عاشق مارگریت جوان مردی چینی الاصل و ۲۷ ساله که هرگز نمی تواند با دخترک

- بیشتر
بوی کارامل اتاق را پر کرده است. بوی پسته شامی، شوربای چینی، گوشت سرخ کرده، سبزیجات، عطر یاسمن، گرد و غبار، بخور کندر، دود زغال چوب - در اینجا زغال گداخته را توی سبد می‌گذارند و در کوچه‌ها می‌فروشند. بوی شهر در اینجا شبیه بوی دهکده‌های مستعمره‌نشینِ اطراف بوته‌زار است، شبیه بوی جنگل.
نگار

حجم

۸۸٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۱۲ صفحه

حجم

۸۸٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۱۲ صفحه

قیمت:
۳۵,۰۰۰
تومان