کتاب من زنده ماندم؛ کشتی تایتانیک، ۱۹۱۲
معرفی کتاب من زنده ماندم؛ کشتی تایتانیک، ۱۹۱۲
کتاب من زنده ماندم نوشتهٔ لارن تارشیس است و با ترجمهٔ مریم رئیسی در انتشارات پرتقال منتشر شده است.
درباره کتاب من زنده ماندم
کتاب من زنده ماندم داستان غرقشدن کشتی بزرگ تایتانیک است. سال ۱۹۱۲ است و جورج و خواهرش فیبی به همراه عمه دیزی که ۲۲ سال دارد سوار کشتی عظیم تایتانیک شدهاند. آنها روی آب شناور هستند تا از انگلستان به نیویورک بروند. کشتی به اندازهٔ یک قصر شناور عظیم است و بچهها دلشان میخواهد همهجا را بگردند. کشتی بزرگ و حیرتانگیز است. استخری پر از آب اقیانوس دارد که مثل وان حمام گرمش کردهاند. پردههای ابریشمی طلایی در اتاقخوابها و ۳ سالن غذاخوری بزرگ دارد که بچهها میتوانستند هرچه دوست داشت بخورند. اما اوضاع برای مدت طولانی آرام نمیماند. چون کشتی با یک کوه یخ برخورد میکند و سرنوشت جورج برای همیشه تغییر میکند.
خواندن کتاب من زنده ماندم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام نوجوانان علاقهمند به داستان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب من زنده ماندم
«پسرک گفت: «ببین. ببین.»
و کارتپستالی با عکس مجسمهٔ آزادی آمریکا را نشان جورج داد. چنان پر از احساس غرور بود که انگار مجسمه را خودش ساخته بود. جورج حس کرد او هم باید چیز جالبی به پسرک نشان بدهد، پس چاقوی شکاریاش را که پدرش برای تولد نهسالگیاش به او هدیه داده بود و برایش شانس میآورد، نشان پسرک داد. اجازه داد پسرک انگشتانش را بکشد روی دستهٔ چاقو که از شاخ گوزن درست شده بود.
پسرک سینهاش را جلو داد و به خودش اشاره کرد و گفت: «اِنزو.»
جورج هم گفت: «جورج.»
پسرک لبخند زد و بلند گفت: «جورجیو!»
مردی که نزدیکشان نشسته بود، خندید. چشمهایش مثل چشمهای پسرک درشت بودند و لغتنامهٔ ایتالیایی به انگلیسی میخواند. جورج حدس زد که پدر انزو باشد و حدسش هم درست بود.
مرد با جورج دست داد و گفت: «من مارکو هستم. تو اولین دوست آمریکایی ما هستی.»
احتمالاً مارکو حسابی آن لغتنامه را خوانده بود، چون جورج کاملاً حرفش را متوجه شد. جورج فهمید که اِنزو چهار سال دارد. او هم مادرش را از دست داده بود. اِنزو و مارکو اهل شهر کوچکی در ایتالیا بودند و داشتند به شهر نیویورک مهاجرت میکردند. جورج برای مارکو از مزرعهشان و سفرشان تعریف کرد و توضیح داد که تمام آدمحسابیهای شهر نیویورک طرفدار تیم جایِنتس هستند. فقط نفهمید چرا این موضوع به نظر مارکو خندهدار آمد.
وقتی جورج خواست ازشان خداحافظی کند، اِنزو ناراحت شد؛ خیلیخیلی ناراحت شد.
زاریکنان چنان داد زد: «جورجیو!» که تمام کشتی صدایش را شنیدند.
همهٔ مردم نگاهش کردند و دستشان را روی گوشهایشان گذاشتند. مارکو قول داد که دوباره جورج را میبینند، ولی اِنزو بازهم داد میکشید. جورج به عمرش چنان صدای بلندی نشنیده بود.
بالاخره اِنزو پای جورج را رها کرد و او توانست دواندوان به اتاقشان برگردد. وقتی رسید، عمه دِیزی هم داشت تقریباً مثل اِنزو فریاد میکشید.
داد زد: «فکر کردم از روی عرشه افتادی توی آب!»
ولی حتی آنموقع هم زیاد عصبانی نبود.
در واقع، شب قبل اولین بار بود که جورج میدید عمه دِیزی واقعاً عصبانی شده است. جورج مثل یکی از همان هشتپاهای گنده از روی نردهها سُر خورده بود پایین؛ زن بیچاره چه جیغی کشیده بود.
جورج ناراحت نمیشد که سرش داد بزنند. دیگر عادت کرده بود. توی مدرسه که هر روز آقای لَندِرز داد میزد: «جورج! آروم بگیر!» بابا هم که... خب انگار همیشه از دست جورج عصبانی بود.
ولی عمه دِیزی فرق داشت. در واقع قرار بود سفرش با این کشتی او را خوشحال کند؛ آنهم برای اولین بار بعد از اینکه همسرش پارسال از دنیا رفته بود. عمو کلیف آرزو داشت در اولین سفرِ تایتانیک سوارش باشد. از کار فروش اتومبیل حسابی پولدار شده و توانسته بود یکی از بزرگترین اتاقهای کشتی را بگیرد.»
حجم
۴۰۳٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
حجم
۴۰۳٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
نظرات کاربران
روز به روز دارم واسه نشر پرتقال متاسف تر میشم. متاسفانه بسیاری از کتابهای این نشر رو قبلا یه نشر دیگه منتشر کرده بوده و پرتقال هم بی توجه بهش کار خودشو میکنه. یکی از جدیدترین هایی که حتی خود
کتاب خوبیه. درباره ی پسریه که سعی میکنه خودش رو از کشتی تایتانیک که در حال غرق شدنه نجات بده
جورج کالدر ده ساله نمی تواند شانس خود را باور کند - او و خواهر کوچکش فیبی در کشتی معروف تایتانیک هستند و با عمه دیزی خود از اقیانوس عبور می کنند. کشتی مملو از مکانهای هیجانانگیز برای کاوش است،
این کتاب داستان غرق شدن کشتی بزرگ تایتانیک است.سال ۱۹۱۲ است و جورج و خواهرش فیبی و عمه دیزی سوار تایتانیک شده اند.کشتی به اندازه قصر شناور عظیم است و استخری پر از آب اقیانوس دارد که مثل وان حمام