دانلود و خرید کتاب شرم مکنا گودمن ترجمه نیلی انصار
تصویر جلد کتاب شرم

کتاب شرم

نویسنده:مکنا گودمن
انتشارات:نشر بیدگل
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۱از ۱۶ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب شرم

کتاب شرم یک رمان نوشتهٔ مکنا گودمن است و با ترجمهٔ نیلی انصار در نشر بیدگل منتشر شده است.

درباره کتاب شرم

این کتاب با داستان زنی شروع می‌شود که در یک جزیرهٔ کوچک در ورمونت زندگی می‌کند. تمام زندگی این روزمرگی و تکرار است. او ناگهان شوهر و ۲ بچه‌اش را رها می‌کند و نیمه‌شب می‌زند به دل جادهٔ نیویورک تا زنی را ملاقات کند که تمام فکر و ذکرش شده است. زنی سفالگر که فقط توی اینترنت او را دیده است. راوی تمام درد روحی زندگی‌اش این است که نیاز به هنر دارد اما نمی‌تواند چیزی خلق کند. داستان با روایت تکراری زندگی زن شروع می‌شود؛ روایت یک رانندگی خسته‌کننده و ماشینی به‌هم‌ریخته که ملال زندگی زن را نشان می‌دهد.

بخش اول کتاب شرم داستان است و بخش آخر مصاحبه‌ای جذاب با نویسنده. او سال‌ها ویراستار بوده و بدون اینکه به کسی بگوید شروع به نوشتن این رمان می‌کند و بعد از تمام شدن آن را منتشر می‌کند. 

خواندن کتاب شرم را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی مدرن جهان پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب شرم

«در زندگی کم‌اند لحظاتی که انگار فراموشمان می‌شود کجا هستیم و در واقع هرجایی هم باشیم برایمان فرقی نمی‌کند. من فقط دوسه بار چنین حسی را تجربه کرده‌ام: اولین بار وقتی بود که کمی بعد از طلوع آفتاب بالاخره رسیدم به قلهٔ کوهی که از آن بالا می‌رفتم. دفعهٔ بعدش موقع یک نشست نمایه‌سازی بود؛ هتلی که در آن اقامت داشتم پُر بود از کارمندهای جورواجور، من هم هیچ فکر نمی‌کردم قرار است بمانم توی اتاقم و فیلم ببینم و لازانیا سفارش بدهم و آن‌همه هم خوش بگذرد. یکی دیگر از آن لحظات همان لحظه‌ای بود که در تاریکی، توی جادهٔ بین‌ایالتی، پشت فرمان ماشینم نشسته بودم.

با ضبط ماشین ورمی‌رفتم تا برسم به شبکهٔ رادیو جاز که، جز افکار توی سرم، تنها همسفرم بود. هرچه جلوتر می‌رفتم، کم‌کم حسی سرتاپایم را فرامی‌گرفت، حسی که مطمئن بودم حس خوبی است، حتی از خوب هم خوب‌تر، حس سرخوشی. آزاد شده بودم. پشت‌سرم در صندلی عقب، بچه‌ای توی آن دو صندلی کودک ننشسته بود. نه کسی خوراکی می‌خواست نه کسی می‌خواست دماغش را بگیرم و نه کسی می‌گفت فلان آهنگ را برایش بگذارم و صدای ضبط را تا آخر زیاد کنم تا دوباره و دوباره و دوباره همان آهنگ پخش شود. صدای ضبط را زیاد کردم و کمی آب خوردم. هرجا می‌رفتم بطری آبی هم همراهم می‌بردم و همیشه توی ماشین یک بطری پرِ آب بود. آرایشگاه هم نرفتم. آرایشگرها کارشان این است که گند بزنند به کلهٔ آدم و آدم را شکل آن زن‌های آلامد درست کنند. خودم از اینترنت یاد گرفته‌ام از حمام که می‌آیم بیرون موهایم را چند دسته کنم و بعد کوتاهشان کنم، نتیجهٔ کار هم همیشه خوب از آب درمی‌آید.

بطری آبم را گذاشتم توی جالیوانی که پر بود از زرورق آب‌نبات گلودرد و دیدم که یک آب‌نبات تُفی چسبیده به کنسول. کنارش تکه‌ای نان بیات و یک عینک آفتابی شکستهٔ بچه بود که عین اسکلت پرنده شده بود. چراغ اخطار موتور روشن بود. آخر این چه‌کاری بود که می‌کردم؟ من هم دیگر شلوغش کرده بودم. به خودم گفتم خروجیِ بعدی را می‌گیرم و برمی‌گردم. می‌توانستم تا بچه‌ها بیدار نشده بودند خودم را برسانم. اِیسا همین‌قدر رفتنم را هم باور نمی‌کرد. اما آن قسمت از اتوبان بین‌ایالتی خروجی‌های زیادی نداشت و بنزینم هم کم بود. رفتم تا به استراحتگاه جاده‌ای رسیدم و زدم کنار تا بنزین بزنم. هوا سرد بود. غیر از من، ماشین دیگری در پمپ‌بنزین نبود. رفتم دست‌شویی و آنجا هم کسی را ندیدم. وقتی دوباره برگشتم به ماشین، تصمیم خودم را گرفته بودم.»

آیدا
۱۴۰۲/۰۵/۲۲

سلام♥️ اگه گاهی از این حجم از روزمرگی خسته میشین اگه گاهی احساس میکنین اونقدری که باید کافی نیستین اینکه گاهی دلتون میخواد چیزی برتر از خود الانتون میبودین اینکه وقت زیادی برای شبکه ی اجتماعی میذارین و خودتون رو با شخصیت ها مقایسه

- بیشتر
کاربر ۶۱۳۷۸۸
۱۴۰۱/۱۰/۰۹

به‌قدری موضوع داستان رو دوست داشتم که نخونده، با شخصیت اصلیش هم‌ذات پنداری کردم و تصمیم گرفتم بخرمش. ممنون به‌خاطر توضیحات خوب و پرکشش‌تون.

تا حالا شده بزنید به سیم آخر، آن‌هم فقط برای اینکه ببینید به سیم آخر زدن چه حالی دارد، برای اینکه ببینید اصلا به قیافه‌تان می‌آید از این کارها بکنید، برای اینکه نتیجهٔ کارتان را بگذارید جلوی چشمتان و حس کنید مسئول این کار خودتانید و بس و بعد هم به خودتان بگویید: هرچه بادا باد؟ فقط برای اینکه با سرنوشتتان دربیفتید
طلا در مس
کم‌کم دیدم این بار که از زندگی‌ام می‌نویسم مثل قبل نیست، انگار این بار زندگی‌ام جزئی بود از تجربه‌ای جمعی که می‌خواستم بنویسمش تا درکش کنم. به روایت داستان شاخ‌وبرگ می‌دادم تا از داستان خودم فراتر برود؛ داستان داستان تک‌افتادگی بود، داستان مجازات. شخصیت اصلی داستانم زنی بود شبیه به من، شوهرش مردی شبیه به ایسا. دو بچه داشت و سر بچه داشتن تکلیفش با خودش مشخص نبود. هنرمند بود. اولش اسمش را گذاشته بودم هنرمند، چون دلم می‌خواست هویتی داشته باشد که من هیچ‌وقت موفق به داشتنش نشدم
طلا در مس
ایسا پشتش را به من می‌کرد و می‌گفت این‌قدر سر خودت را با این فکرهای الکی درد نیاور. اما من نیاز داشتم دلم را قرص کند. انگار، بدون تأیید او، از صفحهٔ روزگار محو می‌شدم. بله، حس می‌کردم هیچ‌کس من را نمی‌بیند. هیچ دستاوردی جز بچه‌هایم نداشتم و بچه‌هایم هر روز بزرگ‌تر و مستقل‌تر می‌شدند و من هر روز بیشتر در نقش کُلفَت فرومی‌رفتم و گوش‌به‌زنگ اُردهای جدیدشان بودم.
نازنین بنایی
آن کتاب‌ها را که می‌خواندم، در درونم احساس تنهایی می‌کردم، ولی درعین‌حال حس می‌کردم که تنها نیستم و بخشی هستم از جهانی بزرگ‌تر. قلم این زن‌ها آرامم می‌کرد، انگار به زبان من حرف می‌زدند و گاهی انگار از زبان من. همان چیزهایی را می‌دیدند که من می‌دیدم. حرف‌هایشان در درونم، در اعماق درونم، طنین می‌انداخت. درباره‌شان تحقیق می‌کردم، هر نقدی که نوشته بودند می‌خواندم، سِیر کاری‌شان را دنبال می‌کردم، می‌رفتم ببینم چه کتاب‌هایی نوشته‌اند و چه جایزه‌هایی برده‌اند.
طلا در مس
یک‌وقت‌هایی آن‌قدر از ایسا متنفر می‌شوم که دلم می‌خواهد خرخره‌اش را بجوم. اما تا عصبانیتم فروکش می‌کند  معمولا هم تا نیاید از دلم درنیاورد عصبانیتم فروکش نمی‌کند  به خودم می‌آیم و می‌فهمم دلیل اینکه این‌همه از ایسا بدم می‌آید این است که خیلی خوب من را می‌شناسد، برای این است که می‌بیند من چه موجود کثافتی هستم، برای این است که می‌بیند تا اعماق وجودم را گند و کثافت و گه گرفته و اینجاست که می‌فهمم همین عریان بودن در مقابل هم است که لحظه‌ای ما را آرام جان هم می‌کند و لحظه‌ای دیگر به جان هم می‌اندازد. درست عین وقت‌هایی که آدم با مادرش دعوا می‌کند. دلت می‌خواهد مادرت سرش را بگذارد زمین و بمیرد، اما بعد دلت می‌خواهد بیاید در آغوشت بگیرد. وقتی واقعاً می‌میرد، به خودت می‌گویی خلاص شدم، اما انگار یک بخشی از خود تو هم می‌میرد. سال‌ها از مرگش می‌گذرد و روزی دل‌درد می‌گیری و یک آن به خودت می‌آیی می‌بینی دلت مامانت را می‌خواهد.
طلا در مس
اصلا این خودش مسئله‌ای وجودی است که آدم تمام قسمت‌های تیره‌وتار وجودش را رو می‌کند و خطر تحقیر و تمسخر را به جان می‌خرد، همان احساسات انسانی که آدم تا وقتی توی دلش نگهشان می‌دارد فکر می‌کند کسی جز خودش متحمل چنین احساساتی نمی‌شود. و گمانم من راهی نداشتم جز اینکه به آن روش بنویسم، چون دلم می‌خواهد به همان روش هم زندگی کنم و این خودش کار را وحشتناک‌تر می‌کند
طلا در مس
این رمان فشار سنگین احساس فداکاری و ازخودگذشتگی است. این رمان طبقهٔ متوسط سفیدپوست را تصویر می‌کند که خودش به جان خودش افتاده، و بیشتر به جان زن‌ها، زن‌هایی که توی گوششان خوانده‌اند که خودشان را در طبق پیشکشی بگذارند؛ و بعد هم به این‌وآن پیشکش کنند.
طلا در مس
بچه هم موهایش فرفری است. سلست همین‌جوری‌اش هم، مثل آن زن‌هایی که توی عکس‌های خانوادگی ما بودند، زیبا و دلربا بود، اما من دلم می‌خواست به هر زور و ضربی شده خودم را شبیه آن زن‌ها بکنم، به این هم راضی بودم که بعد از مرگم یکی برود سراغ صندوقی خاک‌گرفته و عکسی از من را درآورد و بزند به دیوار خانه‌اش. البته خدا کند کسی که عکسم را از صندوق بیرون می‌آورد به قیافه‌ام نخندد و عکس را نگذارد سر جایش  حتی امکان دارد صندوق را بفروشند
طلا در مس
زیبایی سلست بود که آن‌طور ذهنم را درگیر کرده بود. دلم می‌خواست نظر یک آدم دیگر را هم بشنوم. دلم می‌خواست از خودم عکسی بگیرم و عکس را بگذارم کنار عکسی از سلست و بپرسم کداممان جذاب‌تریم، زیباتریم، اصیل‌تریم و دلم می‌خواست جواب بشنوم: «تو.»
طلا در مس
در زندگی کم‌اند لحظاتی که انگار فراموشمان می‌شود کجا هستیم و در واقع هرجایی هم باشیم برایمان فرقی نمی‌کند.
طلا در مس
ما من نیاز داشتم دلم را قرص کند. انگار، بدون تأیید او، از صفحهٔ روزگار محو می‌شدم. بله، حس می‌کردم هیچ‌کس من را نمی‌بیند.
نازنین بنایی
تا پیش از آن نمی‌توانستم در لحظه زندگی کنم، اما پای سلست که به زندگی‌ام باز شد، تا حدودی توانستم در لحظه زندگی کنم، چون سلست در لحظه زندگی می‌کرد و بعد گزارش لحظه‌ای هم می‌داد و من هم که پای حرف‌هایش می‌نشستم انگار در لحظه زندگی می‌کردم. گاهی اصلا حس می‌کردم که روح تمام آن نویسنده‌های زنی که کتاب‌هایشان را می‌خواندم در سلست حلول کرده، عجیب آنکه کم‌کم سلست برایم تبدیل به الگو شد
طلا در مس
اگر قرار است ببینم «چه کارهایی می‌خواهم یاد بگیرم»، اول باید بفهمم چه کارهایی بلد نیستم. من هم که تمامِ وقتم می‌رود پای درست کردن میان‌وعده‌ای برای بچه‌ها، بعد به جداکردنشان وقتی دعوایشان شده، بعد درست کردن میان‌وعدهٔ بعدی، بعد بی‌دلیل چک کردن ایمیلم، بعد سپر بلا شدن برای بچه‌ها وقتی دارند گرگم‌به‌هوا بازی می‌کنند که همیشه هم آخرش سر یکی‌شان می‌خورد به لبهٔ تیز میز.
طلا در مس
مثلا برای کوسن‌ها روکش مخملی آنتیکی پیدا کردم یا مثلا روکشی برای آن صندلی اسقاطی پشت‌بلندی که از همسایه‌مان بهمان رسیده
Amir Meisami
اسم یکی از نویسنده‌های محبوبش را آورد که معتقد بود هیچ داستانی پایان ندارد. این نویسنده داستان کوتاهی دربارهٔ ماه‌عسل نوشته بود، داستانی که از تمام داستان‌هایش خوش‌اقبال‌تر بوده و بعد از چند سال آمده نسخهٔ جدیدی از همان داستان را منتشر کرده. نسخهٔ دوم خیلی شبیه به همان نسخهٔ اول بوده، اما پایان‌بندی نسخهٔ دوم با پایان‌بندی نسخهٔ اول تفاوت‌هایی جزئی داشته. ا
طلا در مس
بله، شخصیت اصلی داستانم به قدرت جامعه و همبستگی باور داشت، اما بیشتر انرژی‌اش را می‌گذاشت بالای اینکه وارستگی‌هایش را در چشم دیگران فروکند. در واقع، مثل یک ماشین بود که سوختش را از همان جامعه‌اش می‌گرفت، حالا چطوری؟ این‌طوری که ببیند دیگران حسرت‌به‌دلِ داشته‌هایش مانده‌اند، آرمان‌های دروغین به خوردشان بدهد و بگوید همین‌که آدم روی زمینش کار کند یا کار یدی کند بس است، با همین کار آدم از خودش ردپایی در جهان به جا می‌گذارد. می‌خواستم از سختی زندگی ناله کند اما از آن طرف نشان دهم غرق در نازونعمت است. نقشه‌ام را کشیده بودم، می‌خواستم شخصیت واقعی‌اش را افشا کنم، می‌خواستم او را لو بدهم  شاید هم می‌خواستم از بزرگ‌ترین ترسم در مورد خودم پرده بردارم.
طلا در مس
چون اگر داستانم را تمام می‌کردم، شاید کسی می‌خواندش. و شاید دنیا عوض می‌شد؛ یا شاید من عوض می‌شدم. به خودم می‌گفتم یعنی می‌شود من هم کنار آن ساحره‌های ادبی که این‌همه پیگیر کارشان بودم جایی داشته باشم، کنار آنها و معجون اسرارآمیزشان از کلمات، یعنی می‌شد اسمم کنار اسمشان بیاید، اصلا می‌شد خودم هم روزی ببینمشان؟
طلا در مس
تا حالا پیش خودتان فکر کرده‌اید که مُرده‌ها چقدر فضا اشغال می‌کنند، آن‌هم وقتی زنده‌ها جایی ندارند که سرپناهشان باشد؛ و تازه آن‌همه مادهٔ شیمیایی که به خورد جسدهای بی‌جانی می‌رود که عین مومیایی در مقبره‌هایشان به خواب ابدی رفته‌اند؛ نگویم برایتان از تجزیه شدن بدن و از بین رفتن گوشت و نفوذ زهرِ مرگ به آب‌های زیرزمینی؛ و اسکلت‌هایی که تا ابد زیر زمین می‌مانند، آن‌هم با دهان‌هایی که باز مانده‌اند، با لباس‌های تنشان و با موهای بافته‌شان که باز هم رشد می‌کند
طلا در مس
مسئله فقط بمب‌گذاری نبود. من از بچگی می‌ترسیدم اجلم زودتر از موعد سر برسد. بچه‌دار که شدم، اوضاع بدتر هم شد.
طلا در مس

حجم

۱۶۲٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۲۳۴ صفحه

حجم

۱۶۲٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۲۳۴ صفحه

قیمت:
۱۰۷,۰۰۰
۷۴,۹۰۰
۳۰%
تومان