کتاب دیوان اسپارتی
معرفی کتاب دیوان اسپارتی
کتاب دیوان اسپارتی نوشتهٔ عبدالوهاب عیساوی و ترجمهٔ غزاله نبهانی است. نشر نیماژ این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این رمان تاریخیْ قصهٔ ۵ شخصیت را که در قرن نوزدهم میلادی و در شهر الجزیره هستند، روایت میکند.
درباره کتاب دیوان اسپارتی
کتاب دیوان اسپارتی در ۵ فصل نوشته شده است. این کتاب روایت قصهٔ ۵ شخصیت در سالهای ۱۸۱۵ تا ۱۸۳۳ میلادی در شهر الجزیره است. «دِبون» روزنامهنگاری است که همراه مهاجمان به الجزایر وارد شده، «خاویر» سربازی در ارتش ناپلئون است که پس از شکست در جنگ واترلو بهطور اتفاقی در الجزایر اسیر میشود، اما پس از آزادی به فرانسه باز نمیگردد و در الجزایر میماند و بعدها یکی از طراحان حمله به الجزایر خواهد بود. ۳ شخصیت الجزایری رمان که «ابنمیار» یکی از آنها است، با سلطهٔ عثمانیها بر الجزایر مخالفتی ندارد، اما «حمه السلاوی»، جوان الجزایری نظری مخالف او دارد و تنها حکومت الجزایریها را بر کشور میپذیرد و انقلاب را تنها راه نجات از چنگ استعمار میداند. شخصیت پنجم نیز «دوجه» نام دارد. او زنی است که سرنوشتش تحتتأثیر حضور اشغالگران در الجزایر قرار گرفته و حوادث تلخی را تجربه میکند.
با خواندن رمان دیوان اسپارتی میتوان به حقایق جالبتوجهی درمورد اشغال الجزایر بهدست ۲ حکومت مختلف دست یافت.
خواندن کتاب دیوان اسپارتی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
درباره عبدالوهاب عیساوی
عبدالوهاب عیساوی در سال ۱۹۸۵ در منطقهٔ جلفای الجزایر به دنیا آمد. او یک نویسندهٔ الجزایری است که اولین رمانش با نام «سینمای یعقوب» برندهٔ جایزهٔ اولین رمان در رقابت ریاستجمهوری سال ۲۰۱۲ شد. این نویسنده در سال ۲۰۱۵ نیز جایزهٔ آسیه جبار را که یکی از مهمترین جوایز در الجزایر است برای رمان «سییرا دی مویرتی» دریافت کرد. در سال ۲۰۱۷ رمان «دایرهها و درها» از همین نویسنده برندهٔ جایزهٔ سعاد الصباح شد و در همان سال جایزهٔ کتارا، برای رمان «سفر به آثار فراموششده» هم به او تعلق گرفت. عیساوی برای نگارش رمان تاریخی «دیوان اسپارتی» نیز برندهٔ جایزهٔ بوکر عربی سال ۲۰۲۰ شد.
بخشهایی از کتاب دیوان اسپارتی
«بهمحض شنیدن صدای در از کنارم بلند شد و تسبیح را همان جا گذاشت. دنبال لالهسعدیه راه افتادم و با فاصله ایستادم. از ایوان عبور کرد؛ اما من در حیاط منتظر بازگشتش ایستادم. صدای جیغ و سپس گریهاش را شنیدم؛ فهمیدم ابنمیار پشت در بوده است. وقتی دیدم دستش را میبوسد و با ناباوری لمسش میکند تا مطمئن شود واقعاً برگشته، من نیز گریهام گرفت. ابتدا فقط از دور نگاهشان میکردم؛ سپس، نزدیک شدم و سر ابنمیار را بوسیدم. به نظرم، سفر او را پیرتر کرده بود. وقتی بهطرف اتاقشان میرفتیم، لالهسعدیه به او چسبیده بود. بعد از ورود به اتاق، ابنمیار به دیوارها نگاه کرد و آهی کشید. وسط ما نشست و پاهایش را روی زمین دراز کرد و تمام جزئیات سفر را از لحظهٔ ورود به کشتی تا رسیدن به پاریس تعریف کرد. میخواستم آنها را تنها بگذارم؛ اما چشمان کنجکاو ابنمیار مرا به نشستن تشویق میکرد. او سؤالات زیادی داشت؛ اما قبل از اینکه چیزی بپرسد، ما همهچیز را به او گفتیم: «سلاوی مزوار را کشت. ما او را زخمی پشت در یافتیم. لالهسعدیه زخمش را مداوا کرد. اکنون هم در زیرزمین پنهان شده است.» همان وقت ابنمیار بلند شد و به زیرزمین رفت. سینهام از قصههایی که میخواستم برایش بگویم، میسوخت. باید به او میگفتم سربازان زیادی در جستوجوی سلاوی به خانه هجوم آوردند و آن را زیرورو کردند. مترجمی که همراه سربازان بود از ما پرسید او را کجا پنهان کردهایم. عربی را با لهجهای متفاوت صحبت میکرد؛ البته کاملاً قابلفهم بود. او در حیاط پرسه میزد و سربازان اتاقها را جستوجو میکردند. مطمئناً شخصی با زندگی عربی از نحوهٔ ساختن خانهها در المحروسه کاملاً آگاه بود؛ زیرا برخلاف فرانسویها جاهایی را گشت که به فکر سربازان نرسیده بود. سپس، کمی مقابل در منتهی به پلهٔ زیرزمین ایستاد. البته لالهسعدیه آن را با یک کمد قدیمی پوشانده بود؛ اما مترجم خم شد و به زیر کمد نگاهی انداخت. سپس، به ما نگاه کرد؛ علائم ترس کاملاً در چهرههای ما نمایان بود. با اینکه متوجه وجود زیرزمین شده بود؛ اما به سربازانش گفت جستوجو فایدهای ندارد. بعد از اینکه سربازان خانه را ترک کردند، برگشت و مؤدبانه از ما خداحافظی کرد. سلاوی همیشه میگفت مترجمان، رؤیای ثروت را در المحروسه دنبال میکنند؛ اما او اینگونه نبود. با رفتن سربازان، بهسرعت کمد را کنار زدم؛ از پلهها پایین رفتم و روبهرویش ایستادم. گرچه شب گذشته شبی متفاوت بود؛ اما این سؤال هنوز برایم بدون جواب مانده بود: «چرا سلاوی بعد از کشتن مزوار اصرار به رفتن دارد. مگر همین کشتن مزوار بهانهٔ او برای ندیدن من نبود؟ حالا که او کشته شده، چرا میخواهد مرا ترک کند؟» با همین افکار از زیرزمین بیرون آمدم. بهمحض تاریکشدن هوا، دوباره برگشتم. سلاوی هم منتظر من بود. بشقاب غذا را جلویش گذاشتم و میخواستم از زیرزمین خارج شوم؛ اما نتوانستم. دلم میخواست کنارش بمانم و با هم غذا بخوریم. روبهرویش نشستم.»
حجم
۳۳۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۶۰ صفحه
حجم
۳۳۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۶۰ صفحه