دانلود و خرید کتاب بار باران سعید تشکری
تصویر جلد کتاب بار باران

کتاب بار باران

معرفی کتاب بار باران

کتاب بار باران داستانی عمیق از زندگی گوهرشاد بیگم، عروس تیمور است و ماجرای سفر او به سرزمینی که تیمور برایشان به یادگار گذاشته است. این داستان را سعید تشکری نوشته و انتشارات کتاب نیستان به چاپ رسانده است. 

درباره کتاب بار باران

بار باران داستانی از زندگی گوهرشاد بیگم عروس تیموری است. او و شاهرخ، پس از اینکه تیمور از دنیا رفت، به سوی هرات سفر می‌کنند تا سرزمینی را که او برایشان به یادگار گذاشته است و تیمور نام دارد، پادشاهی کنند. تیمور که در راه چین و ماچین بود، مشغول فتح و جهانگشایی بود اما پنداری در سر داشت و آن این بود که مسلمانان بسیاری را کشته است و از همین رو، خدای مسلمانان با او قهر کرده است. تصمیمش این بود که کشتاری تازه از کفار ترتیب دهد و به این ترتیب، بازگشت خود را به سوی خداوند اعلام کند اما مرگش، فرصت را از او گرفت....

حال این پادشاهی به نام شاهرخ و گوهرشاد است. آنان در طوس به مادر گوهرشاد می‌رسند که بیمار است و خبری می‌شنوند. سلطانی به نام رضا (ع) شفای عرب و عجم، ترک و تاتار را با بهای شکستن دل می دهد. گوهرشاد با شنیدن این خبر با خود عهد می‌کند اگر مادرش شفا گرفت، خانه‌ای در کنار بارگاه سلطانی رضا بسازد....

کتاب بار باران را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

بار باران را به تمام علاقه‌مندان به داستان‌هایی با درونمایه مذهبی و تاریخی پیشنهاد می‌کنیم. 

درباره سعید تشکری

سعید تشکری، نویسنده، کارگردان و رمان‌نویس ایرانی، متولد سال ۱۳۴۲ است. او فارغ‌التحصیل ادبیات نمایشی است و فعالیت‌های بسیاری هم در همین زمینه دارد از جمله: عضویت در کانون ملی منتقدان تئاتر، عضویت بین‌المللی کانون جهانی تئاتر، تدریس ادبیات نمایشی و داستان نویسی و رمان‌نویس و همچنین چاپ مقالات در مطبوعات در حوزه‌ ادبیات و هنر.

سعید تشکری همچنین به ساخت فیلم و نگارش سریال‌های تلویزیونی، نگارش نمایشنامه‌های رادیویی در اداره کل نمایش رادیو از فعالیت‌های دیگر او در زمینه ادبیات و تئاتر و سینما مشغول است. از میان کتاب‌های او می‌توان به سینما مایاک، هرایی، سبز - آبی، آرتیست، اوسنه گوهرشاد، پاریس پاریس، ما سه تن بودیم، چنانکه! و رژیسور اشاره کرد. 

بخشی از کتاب بار باران

- تکه زمینِ خُرد و کوچکم را، نمی‌فروشم!

پیرزن این را گفت و رفت.

هر چه پریزاد ـ ندیمهٔ خاصِ گوهرشادـ او را صدا کرد و دنبالش رفت، حرفِ پیرزنِ سنابادی، همان بود که بود. نفرین‌نامه خواند. رو به سرای صاحبِ خانهٔ بانوی سلطان شاهرخ شاه، گفت:

- رَدَم کن بروم. تو کنیز گوهرشاد سلطانی. خود او هم باشی، حرفِ من یکی است. آبادسرایم را نمی‌فروشم. برای من، همین تکه زمین، همهٔ آبادانی‌ام است. اوسنه‌ها بر سَر دارید.

پریزاد، حریف زبان و سخنان پیرزن نشد.

پیرزن که رفت، پریزاد به حرم بازگشت تا بانویش، گوهرشاد را بیابد. رفت و گشت و یافت.

او را میان زایران جویید.

گوهرشاد، کاری دیگر به سر نداشت. وقتی از هرات به سناباد می‌آمد، گوهرشاد یکسره، خانه‌اش، خانهٔ سلطان شهیدِ طوس بود.

خیره به مردمان می‌شد و می‌خواند.

خیره به شبستان‌ها می‌شد و می‌گفت.

اما، پریزاد بی‌حوصله می‌شد. اما گوهرشاد دلی در بیرون نداشت.

این برای پریزاد رازی شگفت و تازه بود.

او ندیمهٔ مخصوص بانویش بود، اما بانویش به او، نیازی نداشت. گوهرشاد حالا بعد از مدت‌ها، به پریزاد کاری سپرده بود.

- رضایتش را بگیر پریزاد. مِنَتش را بکش؛ هر طور که می‌توانی. زمینش را برای ساختن مسجد می‌خواهم. هیچ تکه زمینی را، بی‌رضایت صاحبش خراب نمی‌کنم؛ تا به نامِ مسجدِ خدا، آباد شود. این خواستِ قوام‌الدین شیرازی، معمارِ مسجد است.

- بلاگردانتان. فرمانِ شما برای من، بیشتر از فرمان قوام‌الدین شیرازی، جای اطاعت دارد.

- لازم باشد، خودم به او التماس می‌کنم.

- نمی‌خواهم شما به پیرزن سنابادی التماس کنید!

- پریزاد، نمی‌دانی! التماس برای ساختن خانهٔ او، از هر شادمانی‌ای، خواستنی‌تر است.

- من نمی‌گذارم شما التماس کنید. شأنِ شما بالاتر است.

پریزاد می‌گفت.

اما گوهرشاد نمی‌شنید.

سخن را گفته بود و حالا پریزاد، باز هم دست خالی برگشته بود.

پیرزن یکدنده و لجوج بود؛ یا می‌خواست سکهٔ بیشتر بستاند؟ زمینِ او، حالا درست، وسطِ زمینی افتاده بود، که گوهرشاد تکه‌تکه‌اش را خریده بود.

حالا وقت آن بود که زمین پیرزن را هم بخرد.

و او نمی‌فروخت.

دوباره نزد پیرزن برگشت و دَرِ کلبه‌اش را زد.

دوباره همان پاسخ را پریزاد از او شنید:

- نمی‌فروشم. حالی‌تان نمی‌شود؟ زورت به من پیرزن رسیده، زن مغول؟! شما که برای‌تان آسان است. قراولان شاهی‌تان بیایند و خانه‌ام را، بر سَرم خراب کنند.

پریزاد گفت:

- این‌ها مردمانی دیگرند.

- اگر مردمانی دیگرند، آسوده‌ام بگذارید. باید، حلال و حرام سرشان شود. اسمِ امروزش مسجد است. فردا که قصر شد، درش را به خانهٔ آقای ما باز می‌کنند. از مغولان هر چه بگویی بر می‌آید.

- مادرِ من، این چه سُخنی است!؟

- من مادرِ توی مغولم؟! خاک بر سرم اگر یک سنابادی، مغولی چون تو بزاید.

کاربر ۶۶۰۶۶۹۰
۱۴۰۲/۰۴/۱۴

کتاب جالبی بود توصیه میکنم بخونید

فاطمه
۱۴۰۱/۱۰/۰۴

این کتاب به نوعی انگار بریده ای از کتاب غریب قریب نوشته ی همین نویسنده بود با این تفاوت که داستان انگیزه ساخت مسجد توسط گوهرشاد خانم در اون کتاب به نوعی دیگه روایت شده بود کاش در متن اشاره ای به

- بیشتر
کاربر ۹۸۶۳۷۱
۱۴۰۱/۰۹/۲۶

بسیار زیبا نوشته بودند در یک کلام عالی بود خداوند او را را با امام رضا محشور کند

m
۱۴۰۱/۰۵/۱۲

متن روان زیبا و جذاب

حجم

۹۰٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۹

تعداد صفحه‌ها

۱۳۸ صفحه

حجم

۹۰٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۹

تعداد صفحه‌ها

۱۳۸ صفحه

قیمت:
۳۱,۰۵۰
۹,۳۱۵
۷۰%
تومان