دانلود و خرید کتاب انتقام جادو؛ جلد اول جیمز رایلی ترجمه زهرا توفیقی
تصویر جلد کتاب انتقام جادو؛ جلد اول

کتاب انتقام جادو؛ جلد اول

معرفی کتاب انتقام جادو؛ جلد اول

کتاب روز اکتشاف از مجموعه انتقام جادو نوشته جیمز رایلی و ترجمه زهرا توفیقی است. مجموعه انتقام جادو را انتشارات پرتقال منتشر کرده است، این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیت‌ترین کتاب‌ها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.

درباره کتاب انتقام جادو؛ جلد اول

فورت دوازده ساله وقتی همراه پدرش بیرون رفته بود در یک حادثه مرموز و عجیب، موجودی از زیر زمین بر آنها ظاهر شد و پدرش را با خود برد. 

 او مدتی بعد با پیشنهادی روبه رو شد که برای گرفتن انتقام پدرش به مدرسه جادوگری اوپنهایمر برود و فنون مختلف جادوگری را بیاموزد اما همه چیز به همین سادگی نبود. چون تقریبا همه کسانی که در مدرسه بودند به دلایلی نمی‌خواستند فورت موفق شود. دلایلی که به مرگ پدرش هم بی ربط نبود. او اگر نتواند پرده از راز و رمز این مدرسه بردارد اتفاقات هولناکتری در انتظارش است.

خواندن کتاب انتقام جادو؛ جلد اول را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

نوجوانان بالای ۱۴ سال مخاطبان این کتاب‌اند.

 درباره جیمز رایلی

جیمز رایلی نویسندهٔ دو مجموعهٔ پرفروش نیویورک تایمز، یعنی داستان‌دزدها و یکی بود، نصفی نبود است. برخلاف آنچه در زندگی‌نامه‌اش در مجموعهٔ داستان‌دزدها می‌خوانید، این تصویر واقعاً تصویر خود جیمز است. نصیحتی به نویسنده‌های آینده: اگر تظاهر کنید که واقعی نیستید، حسابی سؤال‌پیچتان می‌کنند.

 بخشی از کتاب انتقام جادو؛ جلد اول

هیولای غول‌پیکر فلس‌دار از حلقهٔ آتشین سبزی بیرون جهید، و فورت نمی‌توانست حرکت کند، حتی نمی‌توانست حرف بزند، خیلی ترسیده بود. کسی، در نزدیکی‌اش، با صدای زشت و آهسته‌ای شروع به صحبت کرد و چیزهایی گفت که او نمی‌فهمید. بالاخره جیغ زد، اما صدایش شبیه صدای خودش نبود. درست شبیه همانی بود که در سرش شنیده بود، صدای جیغ همان دختری که درد می‌کشید...

فورت از خواب پرید و این بار صدای فریادهای وحشت‌زدهٔ خودش را شناخت. چیزی او را گرفت و فورت بازهم بلندتر داد زد و سعی کرد از دستش فرار کند.

یکی گفت: «چیزی نیست!» و دست‌های محکمی شانه‌هایش را گرفت و فشار داد تا او را سر جایش نگه دارد: «آروم بگیر، جات امنه!»

فورت لحظاتی دست‌وپا زد، هنوز داشت جیغ می‌کشید، تا اینکه بالاخره فهمید دیگر در نشنال مال نیست. در عوض، دورتادورش را دستگاه‌های پزشکی مختلف گرفته بود و اطراف آن اتاق سفید استریل، صفحه‌های کامپیوتری روشن بود و بوق‌های کوتاه می‌زد. پرستار میان‌سالی که بالای سرش ایستاده بود؛ نگران به نظر می‌رسید.

فورت پرسید: «این... اینجا کجاست؟» سرش طوری بود انگار از پنبه پُرش کرده بودند. «بابام کجاست؟»

زن گفت: «اینجا بیمارستان دانشگاه جرج واشینگتنه. یه نفر کنار مجسمهٔ اینشتین پیدات کرد که غش کرده بودی و آوردنت اینجا. شانس آوردی که بدون اینکه حتی یه خراش برداری از اونجا فرار کردی.»

فورت پرسید: «پدرم کجاست؟» وحشتش داشت بیشتر می‌شد. سرش داشت پُر می‌شد از تصویر؛ زنی داشت به پیرمردی کمک می‌کرد که روی پله‌ها تلوتلو می‌خورد، پدرش مراقب یک پیرزن بود، دست هیولایی که دور او مشت شد...

پرستار گفت: «پیداش می‌کنیم. الان همه‌جا آشوبه، هیچ‌کس هیچی نمی‌دونه، ولی پیداش می‌کنیم. مطمئنم که جون سالم به‌در برده.»

فورت آرام سرش را تکان داد، دهانش باز مانده بود. زمزمه کرد: «نه... نبُرده.»

پرستار اخم کرد و نشست روی تخت. «می‌تونی اسم خودت و اون رو بهم بگی؟ شاید الان یه جای دیگه توی همین بیمارستان باشه. توی یه چشم به‌هم زدن شما دوتا رو به‌هم می‌رسونیم.»

فورت در ذهنش پدرش را دید که داشت به‌سمت زمین کشیده می‌شد و بعد چیزی کنترلش را در دست گرفت، صدایی در سرش مجبورش می‌کرد که بدود. اما آیا واقعاً این صدا وجود داشت؟ دختری که در سرش جیغ می‌کشید؟ یا فقط صدای کسی را شنیده بود که وسط خیابان داد می‌زده و خودش از ترس گریخته و پدرش را رها کرده بود تا... هیولا او را با خود ببرد؟ حس کرد چشم‌هایش دارد خیس می‌شود و مجبور شد ناخن‌هایش را توی گوشت کف دستش فروکند تا جلوی هق‌هقش را بگیرد. «فورت.» آن‌قدر آرام زمزمه کرد که پرستار مجبور شد به‌طرفش خم شود: «فورسایث فیتزجرالد.»

پرستار لبخند محبت‌آمیزی به او زد و گفت: «اسمت یه‌کم خاصه. اسم خانوادگیه؟»

فورت سرش را تکان داد که بله. «اسمِ... پدربزرگم بوده، پدرِ مادرم. دیگه زنده نیست.»

پرستار پرسید: «مادرت هم اونجا توی پارک بود؟»

فورت سرش را تکان داد که نه، ولی دیگر چیزی نگفت. پرستار کمی صبر کرد، بعد دوباره ایستاد. «اسم پدرت چیه؟ برم ببینم می‌تونیم پیداش کنیم یا نه.»

حالا دیگر اشک‌های فورت آزادانه روی گونه‌اش سرازیر شده بود. آهسته گفت: «جان... گاهی هم بهش می‌گن جی دی.»

Atousa
۱۴۰۱/۰۱/۱۵

کتاب خیلی خوبی بود. امیدوارم زودتر جلدهای بعدی این مجموعه ترجمه شه.

sana
۱۴۰۰/۱۱/۱۱

کتاب خیلی معرکه بود به جرات میگم که میتونه به پای مجستریوم هم برسه. داستان خیلی جذاب بود و حتما پیشنهاد میکنم بخوندیدش

Maria:)
۱۴۰۱/۰۱/۱۱

این کتاب؛ فوق العادست به معنای واقعی... هر لحظه ای که از خوندن این کتاب میگذشت بیشتر و بیشتر جذبش میشدم و داستان به شدت جذابی داشت... خیلی چیزها میشد از این کتاب یاد گرفت و تو زندگی بهشون عمل کرد. اگه

- بیشتر
گربه
۱۴۰۰/۱۰/۳۰

عالیه پیشنهاد میکنم بخونید 🥰

احمدضیا
۱۴۰۱/۰۱/۱۸

باقی شو بگزارین از این نویسنده فقط یک کتاب در طاقچه موجود هست

mahsawm77
۱۴۰۱/۰۱/۱۵

ارزش خوندن رو داره من که گشتم واسه جلد دومش اما پیدا نکردم...ظاهرا هنوز نیومده...ولی تخیل بسیار زیبایی داره

گمشده در دنیای کتاب ها :(
۱۴۰۲/۰۵/۱۲

داستان در مورد فورد،‌ پسر دوازده‌ساله‌ای‌ست که وقتی همراه پدرش بیرون رفته بود، طی حادثه‌ای عجیب و مرموز، موجودی از زیر زمین ظاهر می‌شود و پدرش را جلوی چشم‌هایش با خود به دنیای زیر زمین می‌برد. مدتی بعد با پیشنهادی

- بیشتر
Alireza Mogh
۱۴۰۲/۰۳/۰۳

بی نظیره ولی امیدوارم سریع تر جلد دوم این مجموعه رو طاقچه بیاره چون پرتقال چاپ کرده

ehsan zolfaghari
۱۴۰۱/۰۶/۲۹

این کتاب فوقالعاده هیجان‌انگیزه به شدت پیشنهاد می کنم بخونید . این کتاب حدود ۵۷۰ صفحه است .من وقتی که کتاب رو می خوندم از هیجان کتاب هر روز حدود ۱۰۰ صفحه ش و می خوندم . حدود ۵ روزه

- بیشتر
T.sh
۱۴۰۲/۱۱/۱۹

سلام این کتاب از نظر من خیلی خیلی خوب بود و فکر میکنم از مجیستریم هم خییییییلی بهتر بود خلاصه ی این کتاب رو میتونید تو قسمت توضیحات بخونید خلاصه که بهتون پیشنهاد میکنم اگه از ژانر تخیلی و جادویی

- بیشتر
سایروس شانه‌هایش را بالا انداخت: «آینده خبر بد یا خوب نیست، آینده همونیه که هست. زندگی اتفاق‌هایی که می‌افته نیست، نحوهٔ برخورد تو با اون اتفاق‌هاست.
کاربر ۳۸۲۱۰۰۶
تو که نمی‌تونی توی ترس زندگی کنی فورت. چون ترس جای زندگی نیست. با ترس بجنگ، که اسم یه منطقهٔ واقعی توی کارولینای شمالیه! پس می‌شه توش زندگی کرد.»
LiLion

حجم

۲۵۸٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۳۲۰ صفحه

حجم

۲۵۸٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۳۲۰ صفحه

قیمت:
۱۰۱,۰۰۰
تومان