کتاب کاپیتان و دوشنبه
معرفی کتاب کاپیتان و دوشنبه
کتاب کاپیتان و دوشنبه مجموعه داستانهای کوتاه سمیه کاظمی حسنوند است که در انتشارات آوند دانش منتشر شده است. این کتاب دربردارنده داستانهایی است که به مضامین مختلف اجتماعی و ... اشاره دارند.
کاپیتان و دوشنبه مجموعه داستانهایی کوتاه است که موضوعات مختلفی از جمله مسائل زنان، مسائل اجتماعی، فرهنگی و هنری را درخود جای داده است. نویسنده با بازی با کلمات، آثاری زیبا و متفاوت را خلق کرده است.
کتاب کاپیتان و دوشنبه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
کتاب کاپیتان و دوشنبه را به تمام علاقهمندان به مطالعه داستانهای کوتاه ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب کاپیتان و دوشنبه
کربلایی پک عمیقی به سیگار زد و گفت: «ما که نبودیم. خودش بوده و ممدو. این دورهزمونه، دورهٔ خوبی نیست. جوونها به حرف بزرگترهاشون گوش نمیدن! اللهاکبر. به خداوندی خدا، جوون بودیم، بزرگترمون میگفت شبه، حرفی نداشتیم، میگفتیم ها... حق با شماست، شبه. میگفتن روزه، میگفتیم روزه. همین ننهرقیه شاهده میگفتن بمیرید! حرفی نداشتیم، میگفتیم ها... حق با شماست، سرمونو میذاشتیم و اشهدمونو میخوندیم.»
همه ساکت بودند. جاسم افتاده بود توی رختخواب. عرق کرده و بیحال. گاهی چشمهایش را باز میکرد. سفیدی چشمهایش برمیگشت. انگار اصلاً مردمک نداشت. زیر لب چیزهایی را جویده جویده میگفت و کلمات را توی دهانش میچرخاند. ننهرقیه سرش را برد کنار دهان جاسم و گوش کرد. سری تکان داد و دستهای چروکیده و خشکش را به هم زد و گفت: «ای خدا، خودت به فریادم برس. انگاری دور از جونش صد ساله خواببهخواب شده. معلوم نیست چی داره میگه. از دیروز دارم پاشویش میکنم، مگه تبش قطع میشه؟»
اصلاً و ابداً! یا بابالحوائج خودت حاجتم بده...
این را گفت و تشت مسی آب را به ماجده داد: «جوونم دراز به دراز افتاده و هذیون میگه.»
بیا مادر، بیا. آب تشت رو عوض کن. آبش سرد باشه ننه.
ماجده تشت را گرفت و از اتاق بیرون رفت. ننهرقیه دوباره گفت: «کربلایی، دیدی چه خاکی به سرم شد؟»
کربلایی سری تکان داد و گفت: «امیدت به خدا باشه خواهر، خودش چارهسازه، ناامید نباش معصیت داره.» ننهرقیه رو کرد به ممدو و گفت:
«ها پسر، بگو! بگو چی شد؟»
ممدو سرش را بلند کرد، سفیدی چشمهایش به سرخی میزد. خسته بود.
«از دیروز که از دریا برگشتیم ده بار تعریف کردم ننه.»
ننه براق شد توی چشمهایش و گفت: «حالا صدبار گفتی، یهبار دیگه هم بگو. مگه ازت کم میشه ننه؟»
ممدو به جاسم خیره شد. چشمهایش برق میزد. مردمکهای سیاهش مثل دو تیلهٔ براق اینطرف و آنطرف میلغزیدند، مثل تیلههای سیاهی که توی یک کاسه خون افتاده باشند. سبزه بود و... سبزه بود و تکیده. ممدو نفس عمیقی کشید و گفت:
«شب قبل روی پشتبوم جا انداختیم. داشتم میخوابیدم که جاسم گفت فردا صبح... قبل اذون بزنیم به دریا. گفتمش فردا؟ فردا چهارشنبه است. بیستونهم برجه. هیچکس دریا نمیره. جاسم پقی زد زیر خنده و گفت اینا خرافاته. همهاش خوف و خافه. اگه میترسی فردا خودم میرم تنهایی تور میندازم، نزدیک جزیره پر از ماهی تلاله. حمرو هم هست. جنعت و حمرو زیاده. ماهی تلال که باشه، ماهیهای بزرگ اونطرفها پیدا میشه.»
گفتمش حالا چه عجلهای داری فردا بری؟ پسفردا رو که ازت نگرفتن! گفت نه. الا و بالله فردا میرم. اگه نمیای، بگو فردا بیدارت نکنم ترسو. همین که بهم گفت ترسو قاطی کردم و گفتمش منو ترس؟ از لج تو هم شده فردا میام، تا فردا پسفرداش چو نندازی ممدو ترسیده. ویرت گرفته خیلی جیگر داری؟ فردا بیدارم کن. خودم دلم رضا نبود. اما تقصیری نداشتم. اگه نمیرفتم همهجا چو میانداخت که ممدو ترسیده! دیگه سر بردار نبودم! بعدش خوابیدیم. صبح که بلند شدیم، هنوز اذون نگفته بودن. ساعت سه، سهونیم بود. همهجا تاریک و ظلمات! هوا دمکرده بود و خفه. شرجی بود. از نردبون پایین اومدیم. جاسم رفت از توی مطبخ چندتا نون برداشت با پنیر و خرما. منم یه پیت آب برداشتم. شب قبلش با کربلایی حرف زده بودیم. ایناهاش کربلایی حاضر و شاهده. همینجا نشسته. نه کربلایی؟»
کربلایی داشت تسبیح دانهدرشت یشمیاش را میگرداند. سر بلند کرد و گفت: «ها، راست میگه. جاسم میخواست بره دریا. گفتمش پسر خواهرمی. عزیزمی. بدت رو نمیخوام! از قدیم و ندیم وقتی چهارشنبه و بیستونهم برج با هم افتادن، هیچکس دریا نرفته و نمیره. شگون نداره، اگه چیزی نباشه که این مردم نسل اندر نسل باورش ندارن. قبول نکرد که نکرد.»
حجم
۸۳٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۶۲ صفحه
حجم
۸۳٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۶۲ صفحه
نظرات کاربران
این کتاب چندتا داستانه با پایان های غیرقابل پیش بینی ،در بعضی جاها جذاب و بعضی وقتام تلخ بیشتر در مورد باورهای خرافی مردمه من که خیلی خوشم اومد ازش