کتاب شراره
معرفی کتاب شراره
کتاب شراره رمانی نوشته الف. خورده چشم است که در انتشارات آئی سا به چاپ رسیده است. این اثر داستان مردی به اسم سهراب و عشقش را روایت میکند.
درباره کتاب شراره
سهراب ازدواج موفقی دارد و همه چیز زندگی او ایدهآل است. لوحتقدیر یکی از همکاران که اشتباها به دست او رسیده، همه چیز را دستخوش تزلزل میکند. تزلزل؛چون آن همکار شراره عشق سابق سهراب است. عشقی که همچون آتش زیر خاکستر است، شعلهور میشود و همه چیز را تغییر میدهد.
خواندن کتاب شراره را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
همه دوست داران داستان عاشقانه مخاطبان این کتاب اند.
بخشی از کتاب شراره
باران شلاقی میبارید. پشت پنجره ایستاده بودم و به بیرون نگاه میکردم. سوالی ذهنم را به خود مشغول کرده بود و پاسخی برایش نمییافتم. قطرههای آب چون ذراتی براق بر شیشه مینشستند، به هم میپیوستند و در حین جاری شدن، رد روشنی برجای میگذاشتند. مستأصل به طرف میز کارم برگشتم و به برگهایی که رویش افتاده بود، نگاه کردم. خوش نقش ونگار بود؛ با حاشیهای مزین به گل وبتههای رنگارنگ. متن لوح سپاس را دوباره به طور کامل خواندم. مثل تمام تقدیرنامهها شامل کلی تعارف و اغراق در ستایش بود. یک نام در بالای کاغذ باعث شده بود، کاملا به هم بریزم و تمام احوالاتم را دستخوش آشوب کرده بود؛ شراره جانیپور.
از شراره به خاطر زحماتی که کشیده بود، تقدیر و تشکر کرده بودند. حالا چرا لوح سپاس او را به اداره ما فرستاده بودند، سوالی بود که مثل خوره به جان ذهنم افتاده بود. از آن بدتر اینکه؛ چرا لوح سپاس را برای من فرستادهاند؟! مسئله آنقدر به نظرم پیچیده بود، که هرچه به مغزم فشار میآوردم و استدلال و برهان میچیدم، باز به جوابی نمیرسیدم.
تلفن همراهم زنگ خورد. طبق معمول همسرم، نازنین بود. لابد زنگ زده بود تا حالم را بپرسد. آن روز کمی کسالت داشتم و موقع آمدن نازنین نگران حالم شده بود. عادتش بود، تا حالم کمی بد میشد، دست و پایش را گم میکرد. بارها ثابت کرده بود، سلامیت من از نان شب هم برایش واجبتر است. مادرم که زنده بود، همیشه میگفت، اگر آسمانها را میگشتم چنین عروسی گیرم نمیآمد. راست میگفت، نازنین بینظیر بود و حرف نداشت. تلفن همراهم همینطور زنگ میخورد، نباید منتظرش میگذاشتم. جواب دادم:
- الو، سلام عزیزم.
- سلام سهراب جان، بهتر شدی؟
سرفه کوتاهی کردم و گفتم:
- آره خدا رو شکر خوبم، تو چیکار میکنی؟
پشت تلفن کمی کرشمه آمد و با نازی که خصایص زنانهاش را به رخ میکشید، گفت:
- تدارک شام میبینم، میخوام یه غذای خوشمزه برات بپزم...
کلی درباره غذایی که برای شام پخته بود، حرف زد و با آب وتاب همه چیز را برایم تعریف میکرد و انتظار داشت، همان جا پشت تلفن برایش ضعف کنم. آنقدر ذهنم آشوب بود که برخلاف انتظار او در سکوت فقط گوش کردم. نازنین یکریز حرف میزد؛ مثل اینکه یادش رفته بود، همین چند ساعت پیش از خانه بیرون آمدهام.
بلاخره نفس کم آورد و مکالمه را با لحنی مهربان پایان داد:
- مراقب خودت باش عزیزم! بای!
حجم
۴٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۶۶۶ صفحه
حجم
۴٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۶۶۶ صفحه
نظرات کاربران
بد نبود
به نظرم کتاب داستان یک نویسنده با ذهن بیمار هست. واقعا حیفه اسم کتاب رو براش گذاشتن. چرندیات یک ذهن مریض
به نظرم کتاب جالبی نیست و پیشنهاد نمیکنم .منکه چندین ساله رمان میخونم برام اصلا جذاب نبود