دانلود و خرید کتاب خانه ما لوئیز کندلیش ترجمه شهاب حبیبی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب خانه ما

کتاب خانه ما

امتیاز:
۳.۲از ۲۵ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب خانه ما

کتاب خانه ما داستانی نوشته لوئیز کندلیش با ترجمه شهاب حبیبی است. این داستان که برنده‌ جایزه‌ کتاب سال بریتانیا در بخش داستان جنایی و تریلر شد، ماجرای زوجی را روایت می‌کند که در شرایطی عجیب و وحشتناک گرفتار شده‌اند و همه این ماجرا، زیر سر یکی از آن‌ها است. 

این داستان همچنین نامزد جایزه‌ رمان جنایی Theakston Old Peculier در سال ۲۰۱۹ بود.

درباره کتاب خانه ما

خانه ما داستانی جذاب است که پایانی هیجان انگیز دارد. ماجرایی که شما را تا انتها همراه خود می‌کشاند و سوالات زیادی در ذهنتان ایجاد می‌کند. 

یک روز صبح وقتی فیونا لاوسون در خیابان ترینیتی در لندن قدم می‌زند، متوجه می‌شود که خانواده جدیدی مشغول اسباب کشی به خانه آن‌ها هستند. خانه‌ای که البته فیونا و همسرش برام آن را نفروخته‌اند و حتی تصمیمی هم برای فروشش نداشتند. فیونا متعجب است. چه چیزی سبب شده تا این خانواده فکر کنند مالک خانه هستند؟ فیونا می‌ترسد و وحشت بر او چیره می‌شود. اما اتفاق عجیب‌تری که رخ می‌دهد این است: فیونا حالا بیشتر از همیشه به همسرش برام احتیاج دارد. او کجا غیبش زده است؟ 

هرچقدر فیونا بیشتر تلاش می‌کند تا از ماجراهای عجیب دور و برش سر دربیاورد، به جنایت‌ها و رازهای وحشتناک بیشتری پی می‌برد. لوئیز کندلیش در داستان خانه ما، زندگی زوجی را نشان می‌دهد که گرفتار یک مخمصه وحشتناک شده‌اند. آیا راه نجاتی برایشان وجود دارد؟ 

کتاب خانه ما را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

خانه ما داستانی است برای تمام طرف‌داران و دوست‌داران داستان‌های جنایی و کسانی که از رمان‌های پر ماجرا لذت می‌برند. 

بخشی از کتاب خانه ما

اینجا لندن است، و در سال‌های اخیر ارزش سرمایهٔ آن خانه از حقوق من یا بِرام بیشتر بوده است. آن خانه نان‌آور اصلی خانواده بود،‌ ارباب مهربان ما. دوستان و همسایگان نیز همین نظر را داشتند، انگار قدرت انسانی ما از ما گرفته شده و در آجر و ملات ریخته شده بود. پول‌های اضافه به‌جای خرج بازنشستگی یا آموزش خصوصی یا آخرهفته‌ها در پاریس برای نجات زندگی زناشویی، خرجِ خانه می‌شد. به همدیگر می‌گفتیم کاملاً روشن است که پولت را پس خواهی گرفت، شکی در آن نیست.

این را که گفتم یاد چیزی افتادم که تابه‌حال فراموش کرده بودم. آن روز، آن روز مزخرف که رفتم خانه و خانوادهٔ واون را توی خانهٔ خودم دیدم، مِرلِه چیزی را که من آن موقع به ذهنم نرسیده بود رُک از آنها پرسید: «اینجا را چند خریدید؟»

و حتی باوجوداینکه ازدواجم، خانواده‌ام، زندگی‌ام نابود شده بود، باز هم گریه‌هایم را قطع کردم تا جواب را بشنوم.

لوسی واون زمزمه کرد: «دو میلیون.»

و من با خودم فکر کردم، ارزشش بیشتر از این بود.

ما ارزشمان بیشتر از این بود.

*

ما خانه را به یک‌چهارمِ این قیمت خریده بودیم، اما باز هم آن‌قدر مبلغ سنگینی بود که خواب شب را از ما بگیرد. اما به‌محض اینکه چشم بر پلاک ۹۱ خیابان ترینیتی انداختم، نمی‌توانستم تصور کنم در جای دیگری بی‌خوابی بکشم. نمای آجرقرمزش، با سنگ‌کاری‌های روشن و رنگ سفید گچی، و درختچه‌های ویستریا که دور آهن فرفورژهٔ بالکنی ژولیتِ۲۸ بالای در پیچ خورده بودند اعتمادبه‌نفسِ بورژوا بودن به من می‌دادند. باابهت اما دست‌یافتنی، مستحکم اما خیال‌انگیز. ضمن اینکه همسایه‌هایی داشتیم با سلایق و علائق مشابه خودمان. یکی‌یکی این مکان دل‌انگیز را پیدا کرده بودیم، یک ایستگاه مترو بیشتر به مسیرمان اضافه کرده بودیم تا درعوض به آن آهستگی، آن شیرینی موجود در هوا که در حومهٔ شهر پیدا می‌شود، برسیم.

درونِ خانه اما داستان دیگری بود. حالا که به تمام کارهایی که برای بهتر شدن آن خانه در طول سال‌ها انجام دادیم و انرژی‌ای که خانه گرفته است (یعنی همان پولی که صرفش شد!) نگاه می‌کنم، باورم نمی‌شود که چطور از ابتدا تصمیم گرفتیم آن را بخریم. بدون ترتیب خاصی می‌گویم: بازطراحی آشپزخانه، بازسازی دستشویی‌ها، بازطراحی حیاط (جلو و عقب)، بازسازی رخت‌کن طبقهٔ پایین، بازسازی پنجره‌های اُرُسی، و بازسازی کف چوبی. بعد از آنکه افعال با پیشوند «باز» تمام شدند، سیلی از «جدید» ها روانه شد: درهای فرانسوی جدید از آشپزخانه تا حیاط، کابینت و میز جدید برای آشپزخانه، کمدهای دیواری جدید برای اتاق‌خواب پسرها، پارتیشن‌های شیشه‌ای جدید برای اتاق ناهارخوری، نرده و در جدید برای ورودی، خانهٔ بازی و سرسرهٔ جدید برای حیاط پشتی... همین‌طور ادامه داشت، برنامهٔ مداوم بازسازی. بِرام و من (خب، بیشتر من) مانند رؤسای یک سازمان خیریه بودجهٔ سالانه را تقسیم می‌کردیم. تمام وقت آزادمان را به دنبال قیمت‌های بهتر،‌ استخدام و نظارت بر کارگرها، جستجوی آنلاین و آفلاین برای لوازم و اثاثیهٔ خانه و ابزار مورد نیاز برای نصب و تعمیر آنها، و هماهنگ کردن رنگ‌ها و جنس‌ها می‌گذراندیم. و حقیقت غم‌انگیز این است که هیچ‌وقت پیش نیامد که کناری بایستم و بالاخره بگویم «تمام شد!». ایدهٔ خانهٔ ایدئال مانند یک مرد هوس‌باز در یک داستان رمانتیک قدیمی از من فرار می‌کرد.

البته که اگر دوباره به عقب برمی‌گشتم احتمالاً به هیچ‌چیز دست نمی‌زدم و بر آدم‌ها تمرکز می‌کردم تا آنها را بازیابی کنم قبل از آنکه خودشان را نابود کنند.

بوک تاب
۱۴۰۰/۱۱/۲۹

نه. در طول خواندن کتاب منتظر بودم روند داستان عوض بشه که نشد. پایانش هم مسخره. هرزگی هم زیاد. خودشون میبینند الکل اینقدر بدبختشون کردن و ول نمیکنند؟ خسته شدم بس که گفت این رو خوردم و اون رو نوشیدم...

روشنک
۱۴۰۰/۰۶/۱۰

بسیار معمولی و بدون هیجان

Fateme Zare
۱۴۰۱/۰۶/۱۳

داستان خیلی خواننده رو جذب نمیکنه در آخر سرنوشت فی مشخص نشد و داستان با ابهام تمام شد

k
۱۴۰۱/۰۶/۰۹

من این کتاب رو با کلی ذوق و شوق خریدم .و وقتی شروعش کردم ... کتاب یک ماه یک گوشه افتاده بود. میگن یک انسانعاقل دو بار از یک سوراخ گزید نمیشه ... و من مطمعنم ک شخصیت مرد انسان ادم

- بیشتر
hamtaf
۱۴۰۱/۰۲/۳۱

سلام تعریف یک واقعه از زبان دونفر. فضای داستان رو نمی فهمم. مردی دائم الخمر که پدر فوق العاده ای برای پسرهایش هست! زنی که نوشیدن مشروب زیاد و دائم الخمر بودن رو عیب نمیدونه ولی کشیدن سیگار یا فراموشی برنامه پسرها

- بیشتر
zohreh
۱۴۰۳/۰۸/۱۱

۱۷۲. مردم هر جامعه با توجه به سبک زندگی افراد با مشکلات مختلفی دست و پنجه نرم میکنه که ممکنه برای بقیه خوانندگان جذاب و ملموس نباشه و همین باعث شه که با کتاب ارتباط برقرار نکنن. - داستان هیجان‌انگیز، جنایی و

- بیشتر
وحیده
۱۴۰۲/۰۴/۰۴

کتاب تا نیمه بسیار جذاب و خوب بود ولی پایانش باور نکردنی بد بود

فرهیخته
۱۴۰۱/۱۲/۰۲

کتاب خیلی قشنگی بود،داستان جذابی داشت و خواندنش رو به عزیزان توصیه میکنم.

namiak
۱۴۰۱/۰۷/۰۵

شروعی کسل کننده. پایانی خوب.

elsa
۱۴۰۱/۰۶/۰۵

موضوع جالبی داشت فقط یکم زیادی طولانی بود

یک جسدِ در حال پوسیدن در آدم برمی‌انگیزد، آن احساس عمیق درگذشتن، جسمی که خالی شده و روحی که یواشکی رفته است.
n re
فقط به لطف خدا
n re
«انگار صد روز در یک روز گذشته است.
n re
«همهٔ ما باید هرچند وقت یک‌بار چیزهای جدید را امتحان کنیم.»
n re
آه، خنده، ای دوست قدیمی من، دلم برایت تنگ شده است.
n re
مرز بین قربانی بودن و احمق بودن خیلی باریک است.
n re
فراموش کرده بود که صخره‌ها در طول سالیان سال شکل می‌گیرند، و نه در عرض چند ماه.
بهنوش
سوابق نشان می‌داد من کسی بودم که همیشه در جای اشتباه و در زمان اشتباه بودم و مشغول انجام دادن کار اشتباه.
بهنوش
آدم یادش می‌رود که اینجا چطور موسیقی به آدم شبیخون می‌زند، زیرا ایستگاه‌های رادیویی عاشق حس دلتنگی برای گذشته هستند و همیشه امکان دارد آهنگی قدیمی پخش شود که احساساتی را در تو بیدار کند که نمی‌خواستی زنده شوند. آهنگ‌های «ما» وقتی دیگر «ما» یی وجود نداشت
بهنوش
چطور موسیقی به آدم شبیخون می‌زند، زیرا ایستگاه‌های رادیویی عاشق حس دلتنگی برای گذشته هستند و همیشه امکان دارد آهنگی قدیمی پخش شود که احساساتی را در تو بیدار کند که نمی‌خواستی زنده شوند. آهنگ‌های «ما» وقتی دیگر «ما» یی وجود نداشت
n re
ما داریم پیر می‌شویم - چه خوشمان بیاید و چه نه!
n re
من هیچ تصوری نداشتم از اینکه درد تا چه حد می‌تواند تاریک و فلج‌کننده باشد.
n re
چند دهه کار در زمینهٔ فروش به من یاد داده بود که برای خفه کردنِ سؤالاتی که نمی‌خواهی جواب بدهی راهی مؤثرتر از موافقت کردن وجود ندارد.
Elaheh Dalirian
اگر نتوانی به سادگی از کنار خوشی‌ها بگذری، پس از کنار بدی‌ها هم نمی‌توانی به سادگی بگذری. اگر بتوانی با پیروزی و فاجعه مواجه شوی / و با آن دو دغل‌باز یکسان رفتار کنی... مرد خواهی شد، پسرم!
Elaheh Dalirian
فقط این‌طور می‌توانستم از خودم دفاع کنم که بگویم در چهل‌وهشت سال زندگی اینها تنها جرائمی بوده‌اند که مرتکب شده‌ام و باور دارم که انگشت‌شمارند کسانی که در زندگی‌شان حداقل یکی از این جرم‌ها را مرتکب نشده باشند. حتی مأموران پلیس. جدی می‌گویم، شما تا حالا فراتر از حد مجاز سرعت نرفته‌اید؟ تا حالا مواد مخدر را امتحان نکرده‌اید یا بیرون یک میخانه کمی از کوره در نرفته‌اید؟ نگفتم که موقع انجام دادن این کارها گرفتار شده‌اید یا نه؛ فقط پرسیدم آیا این کارها را انجام داده‌اید؟ خب، من به‌خاطر همهٔ اینها گرفتار شدم
Elaheh Dalirian
اما چه می‌توانم بگویم؟ یا خودتان فوران ناگهانی خشم را تجربه کرده‌اید و یا نه. احساس گذرایی از برانگیختگی که به دنبالش نیرویی فراانسانی در آدم ظاهر می‌شود که با هیچ‌یک از هیجانات دیگر فراخوانده نمی‌شود. اسمش را غبار قرمز گذاشته‌اند، اما قرمز نیست، سفید است. منطقت را گُنگ می‌کند، چشمت را به دیدن عواقب کور می‌کند، تو را در جوِ خودش در بر می‌گیرد - و سپس به زمین پرتابت می‌کند. در همین زمان است که متوجه می‌شوی تمام کسانی که ممکن بوده از تو حمایت کنند از ترس پراکنده شده‌اند.
Elaheh Dalirian
«غم» یک‌جور مرض هوابُرد مثل آبله یا سِل است.
Elaheh Dalirian
«من بخشنده نیستم، فقط دارم همهٔ تلاشم را می‌کنم تا ضربه‌هایی را که اتفاقات به من وارد می‌کنند مهار کنم. اگر ناچارم تغییری در زندگی‌ام بدهم، لعنت به من اگر این‌وآن برایم تعیین کنند که این تغییرات چه باشد.»
بهنوش
اما به گمان من اکثر آنهایی که سریع رانندگی می‌کنند، به پیامدها فکر نمی‌کنند. آنها پیامدها را برای دیگران باقی می‌گذارند.
بهنوش
«تو به من خیانت کردی، اما به آنها خیانت نکردی.» البته، در اینترنت دیده بودم که همه این تعبیر را قبول ندارند و خیلی از زن‌ها تأکید دارند که یک مرد با خیانت به مادرِ بچه‌هایش، به آنها نیز خیانت می‌کند، اما من موافق نبودم. شوهرو پدر: نقش‌هایی که با هم مرتبط اما همچنان از هم متمایز بودند. هر کاری که به‌عنوان همسر کرده‌ام، به‌عنوان پدر همچون آدمی نیستم. و نبود
بهنوش

حجم

۴۰۹٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۴۴۸ صفحه

حجم

۴۰۹٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۴۴۸ صفحه

قیمت:
۶۷,۵۰۰
تومان