کتاب خواب باران
معرفی کتاب خواب باران
کتاب خواب باران نوشتهٔ وجیهه سامانی است و انتشارات کتابستان معرفت آن را منتشر کرده است. خواب باران داستان دختری به نام هماست که در خانوادهای دارای مشکل بزرگ میشود و همین موضوع باعث میشود در دوران جوانی با سختیهای بزرگی دست و پنجه نرم کند.
درباره کتاب خواب باران
خواب باران رمانی از وجیهه سامانی (-۱۳۵۵)، نویسندهٔ معاصر است که با نثر و بیانی لطیف و روان و نگاهی واقعبینانه به مسائل اخلاقی و اجتماعی جوانان، تلاش میکند در پس قصهای عاشقانه، تعریفی درست و واقعی از سرنوشت و قضا و قدر ارائه کند و مرز باریک میان تردید و ایمان را بهدرستی به تصویر بکشد.
هما دختری است که مشکلات زیادی دارد اما با وجود تمام آنها، برای رفعشان امیدوار است و میخواهد به عشق زندگیاش برسد. اما اتفاق دیگری باعث میشود دوباره همه چیز خراب شود، عشقش ترکش کند و بدون خانواده در جایی دیگر سر کند. او حالا دیگر هیچ امیدی به آینده ندارد؛ غافل از اینکه خداوند برایش سرنوشت دیگری رقم زده است.
خواندن کتاب خواب باران را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران رمان ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب خواب باران
«آسمان گرفته بود و سراسر پوشیده از ابرهای سیاه و خاکستری. هوا غبارآلود بود و سنگین. بوی باران میآمد و نسیم خشک و خنک آبان ماه با سوز به سروصورت عابران میخورد. سرمای زودهنگام سال، نشان از زمستان سخت پیش رو داشت.
هما پلههای متروی ایستگاه مولوی را باشتاب بالا دوید. بالای پلهها نفس کم آورد و ایستاد. خم شد و دستش را روی قفسهی سینهاش گذاشت و فکر کرد قلبش دارد از جا درمیآید. نفسی گرفت و با قدمهایی لرزان، حاشیه پیادهرو را گرفت و بیتوجه به اطرافش شروع به دویدن کرد. با انگشتهای یخزده کلاسورش را تخت سینه چسبانده بود و گاهی از شدت دلشوره، آن را چنگ میزد. دهانش خشک و بدطعم بود و نفس بهسختی از سینهی خشکش بالا میآمد. پاهایش ضعف میرفت و از زانو به پایین کاملاً بیحس بود. میدانست اگر بایستد، زانوهایش خم میشود و دیگر نمیتواند قدم از قدم بردارد؛ اما جای همان یکدم ایستادن و نفسگرفتن هم نبود.
از همان صبح که آفتابنزده از خانه بیرون زده بود، دلشورهی عجیبی به جانش افتاده بود. دلشورهای که هرلحظه بیشتر شده بود، آنقدر که نتوانسته بود سر اولین کلاسش هم طاقت بیاورد و هنوز استاد از گرد راه نرسیده و سرفصلهای درس آن روز را روی تخته ننوشته، بدون آنکه اجازه بگیرد، از کلاس بیرون زده بود.
از میان چرخدستیها و کارگرها و باربرهای عمدهفروشیهای کنار خیابان باسرعت میدوید و گهگاه به کسی تنه میزد؛ اما نمیایستاد و با همان سرعت به راهش ادامه میداد و فقط صدای اعتراض و فحش و ناسزاها را میشنید که پشت سرش به درودیوار میخورد.
در دلش قیامتی بر پا بود و احساس پشیمانی رهایش نمیکرد. نگرانی و دلشورهاش آنقدر بود که ضعف و گرسنگی را از یادش ببرد. از غروب دیروز تابهحال چیزی نخورده بود. آنهم بعد از کتک مفصل دیشب، که چندساعتی بیهوش روی زمین افتاده بود. برای چندمینبار خودش را سرزنش کرد که چرا صبح از خانه بیرون زده و مادرش را در آن حالوروز تنها رها کرده است.
میدانست که حالا در خانه خبرهایی است. دعا میکرد که مثل هربار، فقط فحش و کتککاری باشد و قصهی تکراری آن کمربند چرمی سیاه که زوزهکشان فضا را دو شقه میکرد و بامهارت، دور دست و بازوی استخوانی مادرش میپیچید و رد کبودی از خود به جا میگذاشت. فکر کرد کاش غائله به همینها ختم شده باشد.
با صدای بوق ممتد و بلند پژویی، خود را وسط خیابان دید. راننده با چشمانی از حدقه درآمده، سر و دستش را از پنجره ماشین بیرون آورده بود و داد و هوار میکشید. ذهنش آنقدر درهم و به هم ریخته بود که قدرت درک و فهم فحشهایی که در هوا رها میشد، نداشت. فقط دهان راننده را میدید که تا حلقوم باز شده بود و رنگ صورتش که به کبودی میزد و دستش که به علامت تهدید و اعتراض در هوا تکان میخورد.
وحشتزده مسافت ماندهی خیابان را دوید و خود را داخل پیادهرو انداخت. مرد هنوز نعره میکشید و بوق ماشینهای پشت سرش، به هوا بلند بود. ایستاد و دستش را به تنهی درختی گرفت و نفسنفسزنان به اطراف نگاه کرد. قلبش نزدیک بود از جا دربیاید؛ چنان باصدا و محکم درجا میکوبید، که تمام بدنش به لرزه افتاده بود. عرق سردی از سر و رویش میبارید. چند عابر ایستاده بودند و متعجب و پرسشگر، به خراشیدگی گونه و کبودی زیر چشمش نگاه میکردند.
دوباره شروع به دویدن کرد. اینبار باد سردی که از جهت مخالف به صورتش میخورد، رد خراش ناخنهای مادرش را بیشتر از قبل به سوزش انداخت. انگار که زیر پوستش آتش شعلهور شده باشد.
امیر هم که خراش و کبودی صورتش را دیده بود، با چشمانی گشاد و دهانی نیمهباز، چند دقیقه فقط نگاهش کرده بود. با اینکه هنوز از دست هما دلخور بود، اما نتوانسته بود حرفی نزند: «کتک خوردی هما؟ چه بلایی سرت اومده؟»
یادش نمیآمد چه بهانهای تراشیده بود، اما لبخند کج و معوج و نگاه سرزنشبار امیر هنوز جلوی چشمانش بود که داد میزد دروغش را باور نکرده است.
کاش به مادر حرفی نزده بود. او که مادرش را خوب میشناخت. میدانست زن دردکشیدهی بینوا، همهی هست و نیستش را به پای او ریخته، تلخیها و تحقیرها دیده، سختیها و مشکلات زندگی را یک تنه به دوش کشیده و به امید روزی که هُمایش پر باز کند و از آن آشیانهی سوخته رها شود، تمام امید و دلخوشیاش را در وجود او خلاصه کرده است. او که خوب میدانست با گفتن حقیقت، چه بر سر مادرش میآورد.
زن بیچاره چه شادیهایی کرده بود وقتی خبر قبولیاش را در دانشگاه شنیده بود. چقدر از شوق، گریه کرده بود. با چه شادی و لذتی هما را در آغوش گرفته و غرق بوسه کرده بود. چه روز خوشی بود آن روز...
***
شب چادر سیاه و مرطوبش را بر سر شهر کشیده بود. آسمان تجریش مخملی سیاه بود و ستارههای ریز و درشت، مثل مشتی پولک درخشان، گرداگرد قرص کامل ماه میدرخشیدند. هوا پر بود از بوی شمعدانی و عطر سبک و دلانگیز یاس. نسیم ملایم و خنک بهاری که از سمت کوههای شمال شهر میوزید، شاخههای ترد و نازک درختان باغچه را به بازی گرفته بود.
حسام مثل هر شب نشسته بود روی ایوان. دور و برش پر بود از برگههای نوشته شده به خط بریل. تکیه به پشتی، چایش را جرعهجرعه مینوشید و به صدای ممتد جیرجیرکها و قلقل ریزش فوارهی وسط حوض گوش میداد. چایش را که سر کشید، دست کشید و برگهای از روی زمین برداشت و با سرانگشتان، خطوط برجستهاش را لمس کرد.
عزیزخانم هم که تازه شستن ظرفها را تمام کرده بود، برق آشپزخانه را خاموش کرد و به طرف ایوان رفت. قبل از اینکه پردهی توری آویخته پشت در ایوان را کنار بزند، کمی مکث کرد و به حسام خیره ماند. آرامش و لبخند ملایمی که روی صورت حسام نشسته بود، حالش را خوش کرد.
هنوز قدم به ایوان نگذاشته بود که صدای بلند برخورد شیئی به در آهنی حیاط، سکوت شب را شکست.
حسام دستپاچه سرش را رو به مادر بالا گرفت: «چی بود؟»»
حجم
۱۵۳٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
حجم
۱۵۳٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
نظرات کاربران
واقعا کتاب فوق العاده ای بود... قلمشون واقعا دلنشین بود💌☕🍁
قشنگ بود، متنش، تعریف هاش و حتی موضوعش ولی پایانش رو دوست نداشتم،نتیجه گیری داستان خوب بود ولی پایانش نه..
این رمان فوق العاده است. باید بگم برای هر سلیقه ای هر عقیده ای میتونه جذاب باشه. فقط بگم هر جای زندگی که گیر کردی چشماتو ببند و هما رو به یاد بیارحاج خانم و حسام هرکدوم ... من با تک تک
از اون کتابای فوق العاده کمیابه که هم ادمو یاد خاطراتش میندازه هم خاطره درست میکنه من موقع خوندن این کتاب تو راه مشهد بودم و تو ماشین خوندمش و خب تمام راه رو من میخوندم گریه میکردم اشکامو پاک میکردم
نویسنده در قالب رمان میخواد علت وجود سختی ها رو در زندگی بگه، تا حدودی هم موفق بوده، اما متاسفانه زندگی حسام یک غمی روی دلت گذاشت که تا آخر برنداشت اونم بخاطر اینه که نویسندهی زندگی حسام یک انسان
به نظرم عالیهههه چون نکات خیلی خیلی نابی ازش یادگرفتم❤
حس رستاخیز مجدد انسان به من دست داد
عالی بود بعضی جاهاش گریه کردم وبا شخصیت ها ارتباط برقرار کردم نویسنده خیلی خوب نوشته بود خیلی عالی بود باید خلیل بود و به یار اعتماد کرد گاهی بهشت در دل آتش میسر است
کلا کتاب های داستانی میدوستم 😍 ✋️
#خواب_باران رمانی است اجتماعی، ساده و پاک و پرکشش مناسب نوجوانان و جوانان ما در حوزه رمان، آثار اجتماعی محور هم کم داریم و هم اثر پاک کم داریم. تقدیر و تشکر ویژه از خانم سامانی