دانلود و خرید کتاب بی سرزمین کاترین مارش ترجمه راضیه خشنود
تصویر جلد کتاب بی سرزمین

کتاب بی سرزمین

نویسنده:کاترین مارش
امتیاز:
۴.۷از ۲۳ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب بی سرزمین

کتاب بی‌ سرزمین داستانی از کاترین مارش با ترجمه راضیه خشنود است. این داستان درباره زندگی احمد است، پسری که بعد از سفری پر مخاطره از سوریه خارج می‌شود تا بتواند در دنیای با آرامش و بدون جنگ زندگی کند، اما هیچ چیز آنطور که او برنامه‌ریزی کرده است، پیش نمی‌رود...

کاترین مارش برای نوشتن کتاب بی سرزمین موفق شد تا جایزه کتاب خاورمیانه برای ادبیات جوانان (middle east book award for youth literature) را در سال ۲۰۱۹ از آن خود کند.

انتشارات پرتقال با هدف نشر بهترین و با کیفیت‌ترین کتاب‌ها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.

درباره کتاب بی‌ سرزمین

بی سرزمین داستان زندگی احمد و هزاران نوجوان مشابه او است که به دلیل جنگ مجبورند از کشور خودشان به جایی دیگر پناهنده شوند و در کشورهای مقصد و اردوگاه‌های پناهندگی چیزی بهتر از زندگی قبلی خودشان در کشور خودشان به دست نمی‌آورند.

احمد چهارده ساله است. او و پدرش با یک قایق از مرز آبی گذشتند چرا که بیش از این، تحمل زندگی ناامن در سوریه و از دست دادن دوستان و نزدیکان را نداشتند. احمد در همین سفر پدرش را هم از دست داد و حالا تنها در بروکسل است. شهری که چیزی درباره آن نمی‌داند، زبانش را بلد نیست و حتی از ابتدا هم نمی‌خواست به آنجا بیاید. خانواده‌ای مهربان سعی می‌کنند به او کمک کنند و علاوه بر این، چون او نوجوان و بی سرپرست است، دولت باید به وضعیتش رسیدگی کند. 

احمد به سختی تقلا می‌کند تا بتواند خودش از پس زندگی‌اش برآید و با تمام مشکلاتی که بر سر راهش قرار می‌گیرند، مقابله کند اما زمانی که دوستی ندارد، کسی را نمی‌شناسد و جایی را ندارد که بماند، چطور امیدش را از دست ندهد؟

کتاب بی‌ سرزمین را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

بی سرزمین داستانی زیبا است که بخشی از زندگی پناهجویان کشورهای جنگ‌زده را نشان می‌دهد. خواندن این کتاب را به تمام نوجوانان و تمام دوست‌داران ادبیات نوجوان پیشنهاد می‌کنیم.

درباره کاترین مارش 

کاترین مارش ۱۱ نوامبر ۱۹۷۴ به دنیا آمد. او نویسنده داستان‌های فانتزی برای کودکان ویراستار مقالات غیر داستانی و همچنین سردبیر نشریه نیوریپابلیک (The New Republic) است که در زمینه سیاست و فرهنگ فعالیت می‌کند. 

کاترین مارش پیش از آنکه به نوشتن روی بیاورد معلم دبیرستان بود. او اولین داستان‌هایش را در نشریات مختلف مانند رولینگ استون (Rolling Stone) و Good Housekeeping منتشر کرد و برخی مقالاتش که درباره نیویورک بودند هم در نیویورک تایمز منتشر شده‌اند. او در حال حاضر در واشنگتن دی‌سی زندگی می‌کند. 

بخشی از کتاب بی‌ سرزمین

وزارت کشور به‌تازگی اعلام کرده بود که قرار است اردوگاه را جمع کنند. تابستان داشت تمام می‌شد، ولی احمد می‌دانست موضوع فقط آب‌وهوا نیست. جعبه‌های چوبی‌ای که از آن‌ها به‌جای میز و صندلی استفاده می‌شد، لباس‌های پهن‌شده روی طناب‌هایی که بین درخت‌ها بسته بودند، توده‌های لباس‌های اهدایی، چادر کمک‌های اولیه با آن صلیب بزرگ قرمز؛ همه این‌ها با برج‌های تجاریِ اطراف پارک که پنجره‌هایی با شیشه آینه‌ای داشتند، تناقض آزاردهنده‌ای داشت. مقامات دیگر نمی‌توانستند شهری مملو از چادر را در مرکز پایتخت اتحادیه اروپا توجیه کنند.

زینب، همسر ابراهیم، با مهربانی توضیح داد که امیدوارند بتوانند مدتی با اقوامشان در محله مولنبیک زندگی کنند تا ابراهیم درخواست تجدیدنظر بدهد.

«تو چون صغیر و بی‌سرپرست هستی، باید تحت حضانت دولت باشی تا پرونده‌ت بررسی بشه.»

احمد احساس کرد عضلات شکمش منقبض شدند. از وقتی که پلیس ساحلی یونان نجاتشان داده و آورده بودشان به ساحل لسبوس، جز چند کلمه ضروری با کسی حرف نزده بود. ولی حالا حرف‌هایی می‌شنید که بیشتر از هر چیز دیگری او را به وحشت می‌انداخت.

«تنهایی؟»

هزاران بچه پناه‌جو تنهایی در اروپا سفر می‌کردند. چند نفرشان را در این مدت دیده بود، شایعات و اطلاعاتی را که ردوبدل می‌کردند شنیده بود، چیزهایی درباره اینکه کدام‌یک از قاچاقچی‌ها قابل‌اعتمادند و چه مسیرهایی امن‌تر هستند. بعضی بچه‌ها مثل خودش یتیم بودند؛ بقیه را تنهایی فرستاده بودند به این امید که بعداً بتوانند خانواده‌هایشان را هم ببرند؛ برخی هم در مسیر از خانواده‌هایشان جدا شده بودند. احمد فکر کرده بود در بلژیک با ابراهیم می‌ماند، دست‌کم تا وقتی بتواند دبیرستانش را تمام کند. اصلاً به ذهنش خطور نکرده بود که شاید به احمد و خانواده‌اش اجازهٔ ماندن ندهند.

ابراهیم گفت: «تو بدون ما به نتیجه بهتری می‌رسی. تو سوری هستی، نه عراقی. سوری‌ها رو قبول می‌کنن...»

احمد حتی خودش نخواسته بود در بلژیک زندگی کند. او از این کشور کوچک چیزی نمی‌دانست، کشوری که مثل سنگ‌ریزه‌ای در یک کفش، بین فرانسه و هلند گیر کرده بود. پدرش برنامه‌ریزی کرده بود که بروند انگلیس یا کانادا، جایی که حداقل زبانش را بلد باشند. احمد آمده بود بلژیک، چون ابراهیم می‌خواست بیاید اینجا.

«ولی من کجا می‌رم؟»

«یه مرکز هست مخصوص بچه‌های بی‌سرپرست. اونجا یه سقف بالا سرت هست...»

احمد قیافه‌اش را در هم کشید. در یونان و مجارستان مدتی در چنین مراکزی زندگی کرده بود. فرق زیادی با آغل نداشتند؛ پناه‌جوها را آنجا جمع می‌کردند و غذای تاریخ‌مصرف‌گذشته بهشان می‌دادند و نگهبان‌های عصبانی سرشان فریاد می‌زدند. قسم خورده بود دیگر پا به این مراکز نگذارد. شنیده بود در این مراکز چه سرنوشتی در انتظار پسرهایی مثل خودش است: دعوا، کابوس، نگهبان‌های عصبانی، غذاهای عجیب، معاینات پزشکی و کلاس‌های زبان. ماه‌ها طول می‌کشید تا تصمیم بگیرند می‌خواهند با او چه‌کار کنند و در تمام این مدت مسئولیتش با کسانی بود که نه می‌شناختشان، نه بهشان اعتماد داشت. تازه، چقدر احتمال داشت یک خانواده دیگر پیدا کند؟ بله، یک عالم بلژیکی مهربان بودند که در پارک ماکسیمیلیان برایشان غذا و لباس می‌آوردند. ولی چند ساعت کار داوطلبانه یک چیز بود، به فرزندی پذیرفتن یک نوجوان چیزِ دیگر. تا وقتی به سن قانونی می‌رسید، باید تحت سرپرستی دولت می‌ماند.

ابراهیم گفت: «فردا با هم می‌ریم مرکز بچه‌های بی‌سرپرست، ثبت‌نامت می‌کنیم.»

زینب گفت: «نگران نباش احمد. ما هر روز باهات تماس می‌گیریم. هر مشکلی پیش اومد کمکت می‌کنیم.»

ولی احمد می‌دانست آن‌ها از عراق کمک زیادی از دستشان برنمی‌آید. در ضمن اگر در بلژیک ثبت‌نام می‌کرد، دیگر اجازه نداشت برای انگلیس یا کشور دیگری درخواست پناهندگی بدهد. این، قانون پناهندگی بود؛ برای همیشه در بلژیک گیر می‌افتاد.

تازه، چیز دیگری بود که بیشتر او را می‌ترساند. تنها مدرکی که ثابت می‌کرد اهل سوریه است، یک گذرنامه جعلی بود. بعد از اینکه از سوریه فرار کردند، پدرش آن را از بازار سیاه ترکیه خریده بود. گذرنامه‌های خودشان در آن روز وحشتناک نابود شده بود. اگر باور نمی‌کردند که سوری است، چه اتفاقی برایش می‌افتاد؟ هرچه باشد، او با یک خانواده عراقی سفر کرده بود. اگر تنها آمده بود بلژیک، اوضاعش بهتر بود.

zeynab
۱۴۰۰/۰۲/۱۹

جالب بود و موضوع متفاوتی داشت . اما بنظرم 26 تومان واسه ی یک کتاب قیمت زیادی است . طاقچه ی عزیز ممنون میشم اینجور کتاب هارو یا توی بی نهایت بزاری یا واسشون تخفیف بزاری .

رضا
۱۴۰۰/۰۳/۱۴

عالی.وقتی شروع کنی نمیشه ازش چشم برداشت. ممنون از طاقچه که به بینهایت اضافه 🌷🏅❤❤🏅🏅

💜
۱۴۰۰/۰۲/۰۷

خیلی کتاب جالبیه پیشنهاد می کنم حتماً بخونید و لذت ببرید.❤🍃🌺

boshra
۱۴۰۰/۰۱/۱۹

واقعا خوب بود و کشش داشت. موضوعش هم موضوع جدیدی بود. فقط حواسمون باشه کی داره ضمن داستان آدم خوب و نجات دهنده معرفی میشه...

A.M
۱۴۰۱/۰۱/۰۵

عالی بود زیباترین و بهترین کتابی که خوندم *امید*

Helia
۱۴۰۱/۰۶/۲۸

موضوعش کاملا متفاوت بود و کشش خیلی خوبی داشت که باعث میشد ادمو خسته نکنه:-)

باران
۱۴۰۱/۰۵/۰۹

سلام خیلی کتاب جالبیه من هنوز تمومش نکردم ولی یه مشکلی داره ... یا من درست جمله هارو نمی‌خونم😅 ولی به نظرم زمان افعال درست نیست یا مثلا یکدفعه از یه جمله میپره یه جمله دیگه که ربطی بهش نداره....😕 ولی در کل

- بیشتر
مهرسانا
۱۴۰۰/۰۲/۰۸

سلام ببخشید من خریدم این کتاب رو ولی چجور بازش کنم؟ پول شو پرداخت کردم ولی هنوز نوشته قیمتش و چجور برم بخونمش؟

لافکادیو
۱۳۹۹/۱۲/۲۸

من خریدمش و خیلی عاشقشم

ستاره ی کوچک آسمان
۱۴۰۳/۰۵/۱۰

سلام به همه ی کتابخوان های عزیز طاقچه! من ابدا فکر نمی‌کردم از این کتاب خوشم بیاد و فقط به خاطر اینکه کتاب مورد علاقه ی دوست بیست و یک ساله‌م بود خوندمش؛ اما الان عاشقشم و یک‌جورهایی کتاب مورد علاقه

- بیشتر
هیچ‌کس نمی‌تواند به‌تنهایی قهرمان باشد.
LiLion
تو نمی‌توانی همیشه کنار کسانی باشی که دوستشان داری. نمی‌توانی همیشه نجاتشان بدهی، همان‌طور که آن‌ها هم نمی‌توانند همیشه تو را نجات بدهند.
LiLion

حجم

۲۷۵٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۳۵۶ صفحه

حجم

۲۷۵٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۳۵۶ صفحه

قیمت:
۴۷,۶۰۰
تومان