دانلود و خرید کتاب یادداشت های راننده نیمه شب جردن ساننبلیک ترجمه مینا شهری
تصویر جلد کتاب یادداشت های راننده نیمه شب

کتاب یادداشت های راننده نیمه شب

امتیاز:
۴.۹از ۱۶ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب یادداشت های راننده نیمه شب

کتاب یادداشت‌های راننده نیمه شب نوشته جردن ساننبلیک و ترجمه مینا شهری است. کتاب یادداشت های راننده نیمه شب را انتشارات پرتقال منتشر کرده است، این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیت‌ترین کتاب‌ها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.

درباره کتاب یادداشت‌ های راننده نیمه شب

 داستان درباره پسری به اسم الکسی گرگوری است. او شانزده سال دارد و پدر و مادرش از هم جدا شده‌اند. الکس بسیار از این طلاق عصبانی است برای همین تصمیم می‌گیرد که ماشین را بردارد و پیش پدرش برود اما در راه تصادف می‌کند و مجبور می‌شود در یک مرکز خدمات اجتماعی کار کند. او در این مرکز با پیرمرد بداخلاقی آشنا می‌شود که هیچکس نتوانسته بیشتر از چند ساعت تحملش کند اما الکس با دیگران فرق دارد و بین آنها دوستی عمیقی شکل می‌گیرد دوستی‌ای که هر دو را متحول می‌کند.

خواندن کتاب یادداشت های راننده نیمه شب را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 نوجوانان بالای ۱۴ سال مخاطبان این کتاب‌اند.

 بخشی از کتاب یادداشت های راننده نیمه ‌شب

صبح روز بعد، با دو تجربهٔ جدید مواجه شدم که هر دو آزاردهنده بودند. قبلاً هیچ‌وقت این‌قدر کسل و بدحال از خواب بیدار نشده بودم؛ اما خب، همیشه برای همه‌چیز اولین‌باری هست.

قبل از اینکه چشم‌های خواب‌آلود و چسبناکم را باز کنم، سایه‌ای از مقابلم رد شد. بهش التماس کردم کمکم کند. «سارج، سارج! می‌شه یه‌کم بهم آب بدی؟ آب لطفاً! خدایا آب!» صدایی که جوابم را داد، آن‌قدر دوست‌داشتنی بود که بدون نگاه کردن شناختمش. «صبح به‌خیر الکس! تبریک می‌گم. تو دستگیر شدی و شب رو به همهٔ ما زهرمار کردی. ماشین هم که بدجوری داغون شده. راستی، سارج دیگه کیه؟» با صدایی که انگار از ته چاه درمی‌آمد، گفتم: «سلام مامان!»

بعد از اینکه بالاخره چشم‌هایم را باز کردم، آفتابی که مستقیم از پنجره می‌تابید روی صورتم، من را تقریباً از حال برد. اما قبل از اینکه در کمال آرامش، دوباره بیهوش شوم، مامان محکم بغلم کرد و گفت: «اوه الکس! عزیزدل مامان!» بی‌حال و بریده‌بریده گفتم: «مامان! من خوبم.» مامان نگاهش را دزدید و اشکی را که از گوشهٔ چشم‌هایش جاری شده بود، پاک کرد. «نه خوب نیستی.» بعد ناگهان صدایش اوج گرفت و تشر زد: «تو احمقی!» بعد محکم کوبید روی بازوی من، همان کاری که پدرم همیشه می‌کرد. داشتم جای ضربهٔ او را با احتیاط وارسی می‌کردم که صدای بلند بابا پیچید توی اتاق. «خب ژانت عزیز! چرا حالا که اینجاییم، پسرمون رو تا حد مرگ کتک نمی‌زنی؟ تازه سردخونه هم همین پایینه و همه‌چی حاضر و آماده‌ست!»

«لازم نکرده به من بگی ʼژانت عزیز’، سایمون! تقصیر توئه که پسرمون الان روی این تخت خوابیده. اون‌هم این‌طور... این‌طور... این‌طور...»

پریدم وسط حرفش: «کتک‌خورده؟»

هر دو با هم فریاد زدند: «خفه شو!»

می‌بینی؟ مامان و باباها حتی اگر طلاق هم گرفته باشند، وقتی پای بچه‌هایشان وسط باشد، می‌توانند به تفاهم کامل برسند.

بابا گفت: «واسه چی تقصیر من باشه؟ خودت توی خونه، با سوئیچ ماشین و اون حال خراب ولش کردی و رفتی بیرون شهر، پی خوش‌گذرونی.»

«من با حال خراب ولش کردم؟»

«دقیقاً همین کار رو کردی.»

«خیلی ببخشید، اون قرص‌ها مال کیه که هنوز توی خونه‌ست؟»

«منظورت چیه؟ مگه وکیل خودت نبود که گفت نمی‌تونم هیچ‌کدوم از دارایی‌های مشترکمون رو با خودم ببرم؟»

دیگر نمی‌توانستم این جنگ و دعوا را تحمل کنم. رویم را برگرداندم و شروع کردم به ور رفتن با آنجای بازویم که می‌خارید. ناگهان انگشتم خورد به چیزی و توجهم جلب شد. به دستم یک سرم وصل شده بود! سرم دیگر برای چه بود؟ باید فوراً علتش را می‌پرسیدم. به‌زور دستم را به دکمهٔ کنار تخت رساندم و با ناامیدی درخواست کمک کردم. یک پرستار آمد توی اتاق. راهش را از میان بابا و مامانم که هنوز عصبانی بودند، باز کرد و کنار تخت من، با نگاهی پرسش‌گر ایستاد: «سلام. من خانم اندرسون هستم. امروز پرستاری از شما به عهدهٔ منه. چه کمکی از دستم برمی‌آد؟»

«اوممم، سلام. اسم من الکسه و آهان! یه سؤال داشتم. می‌دونین چرا بهم سرم وصل کرده‌ان؟ مشکلی چیزی برام پیش اومده؟ می‌خوام هرچی هست، بدونم.» پرستار آهی کشید و جواب داد: «نه الکس! مشکل خاصی برات پیش نیومده. اما با اون چیزهایی که مامانت قبل از به هوش اومدنت برام تعریف کرد، خیلی خوش‌شانس بودی و خطر از بیخ گوشت رد شده.»

نگاهی به بابا و مامانم انداختم. دعوایشان تمام نشده بود. کم‌کم داشتند به مرحلهٔ «پرتاب وسایل» نزدیک می‌شدند. قطعاً دلم نمی‌خواست کار به اینجا بکشد. اما... بگذریم. گفتم: «بله، خانم پرستار! فقط می‌خوام بدونم مشکلم چیه.»

ناگهان مامان از بدوبیراه گفتن به خانوادهٔ بابا دست برداشت و گفت: «بله خانم پرستار! ما هم دوست داریم بدونیم واقعاً مشکلش چیه.»

یـ★ـونا
۱۴۰۲/۰۴/۲۷

اخرین کتاب ترجمه شده ی جردن ساننبلیک رو خوندم و تموم شد... لعنتی، نمیخواستم تموم بشه،اولاشو انقد اروم خوندم که نگو! حالا این هیچی، الکس و لوری🥺🎀 این یکی هم هیچی، وقتی فهمیدم آنت و استیون تو داستانن انقد ذوق کردم که خواهرم

- بیشتر
baran
۱۳۹۹/۱۲/۲۹

من دوست داشتم 😁 بنظرم جالب و متفاوت بود.

nika paater
۱۴۰۲/۰۷/۱۴

وااای خیلی قشنگ بوود😢🌑 اسپویل⛔ من منتظر بودم بعد از اینکه سول جمله ی آخرشو به الکس گفت پاشه بگه ایسگاهت کردم ولی نشد🍃💚

Nao~
۱۴۰۱/۰۶/۱۷

یکی از جذاب ترین کتاباست:)

-Phantasmagori-
۱۴۰۱/۰۳/۰۵

سلام دوستان:] این کتاب -که طی دو ساعت تمومش کردم- بهترین کتابی بود که تو چند ماهه گذشته خونده بودم. طنز فوق العاده‌ای داشت که به نظرم بیشتر به خاطر ترجمه ی روان و جذابش بود:] کتاب موضوعات زیادی رو

- بیشتر
niika
۱۴۰۳/۰۴/۰۲

خیلی کتاب خفنی بود🤌🏻 خیلی کوتاهه ولی خیلی خوب پیش میره نه خیلی کنده نه خیلی تند🤏🏻🌑

کاربر ۴۰۲۳۹۰۴
۱۴۰۰/۱۱/۱۷

الکس ، پر از امید بود. دوستش داشتم. قبل از خرید این رمان بارها و بارها دلم میخواست برم تو نت و درمورد شخصیت اصلی بدونم.این رمان رو به همه پیشنهاد میکنم، تا شاید قدم های بیشتری برای مهربانی به

- بیشتر
هلنا
۱۴۰۳/۰۵/۲۸

کتاب قشنگیه:)

yasi
۱۴۰۱/۰۷/۰۸

وقتی کتاب رو شروع کردم نمیدونستم قراره اینقدر عاشقش بشم . در طول کتاب شاهد رشد شخصیت الکس هستیم که چطور وقتی کنار سول هست تبدیل به ادم بهتری میشه ... یکی از بهترین کتاب هایی بود که اخیرا خوندم

- بیشتر
یادت نیست وقتی یازده سالمون بود، سعی کردی یه مورچهٔ گنده رو با ترقه منفجر کنی؟ بعد همهٔ مورچه‌ها ریختن سرت و گازت گرفتن و سه روز خوابیدی توی بیمارستان.
i_ihash
با تشکر از شما ارادتمند الکس
ن. عادل
ارادتمند شما الکس گرگوری یک اشلیمزل غمگین و بیچاره
ن. عادل
ارادتمند الکس گرگوری پ. ن: فقط ۴۲ ساعت
ن. عادل
خب اگر بخواهید سیب‌زمینی‌ترین آدم روی زمین باشید، بدون پنیر که مزه ندارد!
کاربر... :)
«شما جوون‌ها خیال می‌کنین آدم‌های بالای شصت سال، هیچ کار دیگه‌ای توی زندگی‌شون نکرده‌ان؛ اما خوب گوش‌هات رو باز کن آقای اوممم! آقای ʼتصادف‌کن توی حال خراب’! من خییییییلی کارها کرده‌ام!»
کاربر... :)
فهمیدم که همهٔ ما به نوعی آزاد هستیم، و همه‌چیز به نوع نگاهمان بستگی دارد. ما آزاد هستیم که بعضی آدم‌ها را انتخاب کنیم و عاشقشان باشیم.
کاربر ۱۳۹۹۳۳۵
همان‌جور که ولو شده بودم روی میز، سعی کردم موهایم را از روی چشمم کنار بزنم. درد وحشتناکی پیچید توی بخیه‌های پیشانی‌ام و سرم به جلو خم شد. اشکم درآمد. «وای الکس! دردت اومد؟» دماغم را بالا کشیدم. «آره مامان!» «حقّته!»
ن. عادل
می‌دونی مامان‌بزرگم این‌جور وقت‌ها چی می‌گفت؟» «من، اوممم، نمی‌دونم آقا.» «خب. من هم نمی‌دونم راستش. اون مُرده و من هم یه‌جوری فراموشی گرفتم که هفتهٔ پیش داشتم در اتاقم رو با مسواکم باز می‌کردم؛ اما یه چیز خوبی می‌گفت.
کاربر ۱۳۹۹۳۳۵
سهم بعضی آدم‌ها عشق است، سهم بعضی‌ها هم زغال‌سنگ برای شام.
کاربر ۱۳۹۹۳۳۵

حجم

۱۵۰٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۷۶ صفحه

حجم

۱۵۰٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۷۶ صفحه

قیمت:
۴۶,۰۰۰
تومان