دانلود و خرید کتاب روح تاریک برف ایندیا هیل براون ترجمه شبنم حاتمی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب روح تاریک برف اثر ایندیا هیل براون

کتاب روح تاریک برف

امتیاز:
۴.۷از ۱۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب روح تاریک برف

کتاب روح تاریک برف داستانی از ایندیا هیل براون با ترجمه شبنم حاتمی است. این داستان ماجرای روح دختر دوازده ساله‌ای است که نمی‌خواهد فراموش شود و برای کمک گرفتن سراغ دنیل و آیریس می‌رود.

انتشارات پرتقال با هدف نشر بهترین و با کیفیت‌ترین کتاب‌ها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.

درباره کتاب روح تاریک برف

روح تاریک برف، ماجرای دو دوست صمیمی به نام‌های «آیریس» و «دنیل» است. آن‌ها سال سختی را می گذرانند اما می‌دانند که می‌توانند روی یکدیگر حساب کنند. آیریس که با دیدن اولین برف سال حسابی هیجان زده شده است، به دنیل اصرار می‌کند که همراهش بیرون برود تا برف را ببینند.

مادربزرگ دنیل به آن‌ها هشدار می‌دهد. او درباره ارواح برف صحبت می‌کند که کودکان را شکار می‌کنند. اما دنیل حرف‌های او را نادیده می‌گیرد و همراه آیریس به برف بازی می‌رود. مدتی بعد آن‌ها متوجه می‌شوند روی یک قبر ایستاده‌اند. قبری که متعلق به دختر دوازده ساله‌ای به نام آوری است. درست مانند آن‌ها. پس از آن شب، روح آوری به سراغ آیریس می‌رود و از او درخواست کمک می‌کند، چون نمی‌خواهد فراموش شود.

کتاب روح تاریک برف را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

همه نوجوانان و دوست داران داستان‌های زیبا و تاثیرگذار از خواندن کتاب روح تاریک برف لذت می‌برند.

بخشی از کتاب روح تاریک برف

دنیل خودش را شجاع نمی‌دانست. آیریس که بهترین دوستش در تمام دنیا بود، به اندازهٔ هر دویشان شجاعت داشت. اما آنجا، در آن جنگل تاریک، وقتی آن قبر را پیدا کردند، آن‌قدر احساس ترس نکرد که اگر هر کس دیگری بود، می‌ترسید. البته از اینکه مامان و بابا مچش را بگیرند، می‌ترسید؛ و این را هم می‌دانست که توی جنگل بودن آن هم در شب یک‌جورهایی خطرناک است. اما از بودن در جایی که احتمالاً قبرستان بود، هیچ ترس و دلهره‌ای در دلش حس نکرد. شاید شجاع نبود، اما از مرده‌ها نمی‌ترسید.

یاد پدر خودش افتاد؛ دنیل روح نبود، اما گاهی اوقات وقتی خواب می‌دید، انگار با پدرش ارتباط برقرار می‌کرد. وقتی وشتی، خواهر کوچک آیریس، بچه‌تر بود، همین‌طوری به اشیا و درودیوار لبخند می‌زد. این‌جور موقع‌ها شوگا می‌گفت: «سِسیل داره باهاش بازی می‌کنه. می‌دونی که، بچه‌ها می‌تونن با فرشته‌ها حرف بزنن.» دنیل هیچ‌وقت خرافات شوگا را باور نمی‌کرد، اما از این یکی خوشش می‌آمد.

دلش خیلی برای پدرش تنگ شده بود؛ مامان هم دلش تنگ شده بود، شوگا هم همین‌طور؛ همه دلشان برای سسیل تنگ شده بود. هر یکشنبه سر مزارش می‌رفتند؛ به‌جز زمستان‌ها که هر یکشنبه درمیان بود. شوگا فقط در صورتی می‌رفت که برف نمی‌آمد؛ این هم یکی دیگر از باورهای خرافی‌اش بود. مامان و شوگا گل‌هایشان را روی قبر می‌گذاشتند و به سنگ قبر دست می‌کشیدند، سنگ قبری بسیار زیباتر از آنی که امشب دیده بود و دنیل فقط خیره نگاه می‌کرد. به این فکر می‌کرد که بابا الان حالش خوب است و دیگر درد نمی‌کشد.

بابا هیچ‌وقت نمی‌گفت دنیل شجاع نیست. آیریس قبلاً به او گفته بود: «هیچ‌کدوم از آدم‌هایی که بهت نزدیک هستن این رو بهت نمی‌گن.» و راست هم می‌گفت. مامان می‌گفت دنیل توی مراسم خاک‌سپاری بابا خیلی شجاع بوده، چون به مهمان‌ها خوشامد گفته و از آن‌ها به‌خاطر آمدنشان تشکر کرده بود.

شوگا دنیل را همان‌طوری که بود دوست داشت؛ اما هیچ‌وقت از او نمی‌خواست جایی برود یا کاری بکند، از ترس اینکه مبادا او را هم از دست بدهد. همان‌طور که پسرش را از دست داده بود.

بابا به دنیل گفته بود: «یه روزی چشم به‌هم می‌زنی و می‌شی مرد این خونه. ولی فعلاً بچه‌ای. واسه بزرگ شدن عجله نکن.» این یکی از آخرین حرف‌هایش به دنیل بود.

دنیل گاهی وقت‌ها توی خواب می‌دید که بابا می‌گوید چقدر بهش افتخار می‌کند و با لبخندی پت و پهن روی صورتش از خواب بیدار می‌شد. این خواب‌ها همیشه انگار واقعی بودند.

و دنیل هم انگار یک‌جورهایی توی خواب می‌فهمید منظور بابا چیست. این اواخر به اتاقش بیشتر می‌رسید و بدون اینکه مامان بخواهد در شستن ظرف‌ها کمک می‌کرد. ولی از آن‌طرف، پسرهای توی مدرسه بهش می‌گفتند نی‌نی‌کوچولو. دنیل هم آهسته و پیوسته علاقه‌اش به بسکتبال را از دست می‌داد و بیشتر اوقات ترجیح می‌داد بعد از مدرسه یک‌راست برود خانه یا به آیریس سری بزند. گوشه‌گیر شده بود و دلش نمی‌خواست از اینکه چرا گاهی وقت‌ها غمگین است با دوستانش حرف بزند. هرچند دوستانش درهرحال نمی‌دانستند چه باید بگویند. از بین تمام بچه‌هایی که می‌شناخت، خودش تنها کسی بود که با غم از دست دادن یکی از والدین دست‌وپنجه نرم می‌کرد.

بدون راهنمایی‌های بابا بسکتبال بازی کردن برایش حس عجیبی داشت. بسکتبال بازی محبوبشان بود. چیزی که برایشان خاص بود. تازه اگر مشکلی پیش می‌آمد یا اتفاقی توی زمین بازی زخمی می‌شد یا هرچیز دیگری، مامان یا شوگا نگرانش می‌شدند. پس بهترین کار این بود که از خانه دور نشود و از قوانین پیروی کند.

گاهی وقت‌ها که به‌جای وقت‌گذرانی با دوستانش باعجله می‌رفت خانه، رفقایش به او می‌گفتند: «تو باید بزرگ بشی. تا ابد نمی‌شه نی‌نی‌کوچولو بمونی.»

ولی دنیل نی‌نی‌کوچولو نبود، مرد خانه هم نبود. فقط بچه بود و محتاط.

نظرات کاربران

Kiana
۱۴۰۱/۰۴/۰۵

4⭐ خب واقعیتش داستان اونقدر ترسناک نبود و اگه به عنوان یه داستان ترسناک بهش نگاه کنین، انتخاب مناسبی نیست. اما ارزش خوندن داره و جنبه ی آموزشی هم داشت و درمورد تفکیک نژادی و تبعیض نژادی صحبت می‌کرد. صفحات آخر

- بیشتر
Dr.Kimiya
۱۴۰۱/۰۳/۰۵

خیلی قشنگ بود ارزش یکبار خوندن رو داره حتما مطالعه کنید

گشنه ی کتاب(:
۱۴۰۲/۰۹/۰۹

داستانش بشدت هیجان انگیزه. خیلی ترسناک نیست بیشتر هیجانیه و از اون کتاباست که میشه راجبش حدس های مختلف زد اخرشم که جالب بود(؛ متن واضح و روونی هم داشت🐇🐈

کورالین
۱۴۰۱/۰۹/۲۵

زیاد ترسناک نیست اما جالبه داستانش بیشتر درمورد تبعیض نژادیه اما هیجان انگیزه توصیه میکنم بخونیدش مخصوصا نوجوون ها❤

کاربر ۳۴۲۴۶۳۲
۱۴۰۰/۰۵/۰۴

کتاب خوبی و همینطور هیجان انگیز 💝💝😍

ارتین
۱۴۰۰/۰۵/۰۲

عالی

مهسا
۱۴۰۲/۰۴/۱۵

زیبا ست

کاربر ۳۰۲۴۹۵۴
۱۴۰۱/۱۲/۰۸

زندگیم با خوندن این کتاب گذشت:)

ASAL MOSAVI
۱۴۰۰/۰۵/۲۷

این کتاب عالیه من خریدمش یکم واسه همسن و سالای خودش ترسناکه منم ۱۲ سالم الان صفحه ۴۶ هستم.

بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱۵۴٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۰۸ صفحه

حجم

۱۵۴٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۰۸ صفحه

قیمت:
۵۵,۵۰۰
تومان