دانلود و خرید کتاب تیل دانیل کلمان ترجمه نسرین مجیدی
تصویر جلد کتاب تیل

کتاب تیل

نویسنده:دانیل کلمان
انتشارات:نشر روزگار
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۵از ۶ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب تیل

کتاب تیل داستانی از دانیل کلمان با ترجمه نسرین مجیدی است. این داستان، برگرفته از ماجرای یکی از شخصیت‌های معروف ادبی «تیل اولنشپیگل» است که در ادبیات عامه‌ مردم آلمان و قصه‌های کودکان همیشه دیده می‌شود.

کتاب تیل از زمان انتشارش در ۲۰۱۸ تا حالا بارها به فهرست برترین‌ رمان‌های دنیا و مهم‌ترین جوایز ادبی بین‌المللی راه یافته است.

درباره کتاب تیل

تیل، آخرین اثری است که تا به امروز از دانیل کلمان منتشر شده است. این کتاب که مانند آثار دیگر او، به بازآفرینی و درهم آمیختگی حقایق تاریخی و اسطوره‌ای می‌پردازد از شخصیت افسانه‌ای تیل اولنشپیگل می‌گوید. همان شخصیت قرون وسطایی که در ادبیات عامه مردم، در افسانه‌ها و قصه‌های کودکان حضور دارد، همیشه در سیاه‌ترین روزهای تاریخ زندگی می‌کنند و یادآور جوکر مشهور است. 

داستان تیل هم داستان جهانی است که در جنگ ویران شده. هرچند شخصیت داستان که نامش را هم به کتاب داده است، از دل قرون وسطا بیرون آمده است اما نویسنده با هنرمندی تمام از اندیشه‌ها و دغدغه‌های انسان معاصر در این اثر صحبت کرده است. شاید به این دلیل که ما هم در روزگاری سیاه و تاریک زندگی می‌کنیم.

کتاب تیل را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

خواندن کتاب تیل را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستان جهان پیشنهاد می‌کنیم.

درباره دانیل کلمان 

دانیل کلمان در سال ۱۹۷۵ در مونیخ به دنیا آمد و در حال حاضر ساکن برلین و نیویورک است. او یکی از نویسندگان افتخار آفرین آلمانی است که آثارش جوایز بسیاری را از آن خود کرده‌اند. مانند جایزه کاندید، کلیست، توماس مان و هولدر لین. کتاب او به نام «اندازه‌گیری جهان» به بیش از چهل زبان زندهٔ دنیا ترجمه شده است و یکی از موفقیت‌های بزرگ ادبیات بعد از جنگ آلمان به شمار می‌آید. از میان آثار دیگر منتشر شده از دانیل کلمان می‌توان به کتاب‌های زیر آفتاب، شهرت و آخرین سرزمین اشاره کرد. 

بخشی از کتاب تیل

تنها لوئیس پیر بود که سر تکان می‌داد و چنان با صدای بلند غُر و لُند می‌کرد که کسانی که نزدیک او نشسته بودند از او خواستند که به خانه برود. همین باعث شد که صدایش را بلند کند و با فریاد بگوید: «هیچ‌کس نمی‌فهمد که او چه می‌کند؟ او دارد مردم را به جنگ فرا می‌خواند، او دارد دیگران را به جنگ دعوت می‌کند!»

اما ما به او گفتیم ساکت باشد و دستمان را به نشانهٔ اخراج او تکان دادیم و تهدیدش کردیم، او هم با قدم‌های سنگین بیرون رفت، خدا را شکر. تیل در آن لحظه دوباره شروع به نواختن فلوت کرد، آن دو زن هم کنارش ایستاده بودند، زن جوان حالا مانند افراد متشخص، باشکوه به نظر می‌رسید. او با صدایی صاف، ترانه‌ای عاشقانه خواند که قوی‌تر از آواز مرگ بود. او در مورد عشق پدر و مادر و عشق به خداوند و عشق میان زن و مرد آواز می‌خواند. در این‌جا هم دوباره تغییری در موسیقی ایجاد شد، ضربه‌های موسیقی تندتر شد و نت‌ها، تیزتر و تیزتر به گوش می‌رسید. و ناگهان آوازی در مورد عشق نفسانی، بدن‌های گرم، غلتیدن در میان علفزار آغاز شد. مردانی که در میان جمع بودند می‌خندیدند، بعد زن‌ها هم شروع به خندیدن کردند، اما بچه‌ها از همه بلندتر می‌خندیدند. مارتای کوچک هم می‌خندید. او راهش را در میان جمعیت به جلو باز کرده بود و معنی آواز را به خوبی می‌فهمید، چون اغلب به صحبت‌های پدر و مادرش در رختخواب گوش می‌کرد و گفت و گوی کارگران مزرعه را در انبار کاه شنیده بود، همچنین سال گذشته صحبت‌های خواهرش را با پسر نجار که شب هنگام با هم فرار کرده بودند، به یاد داشت. مارتا هم دزدکی به دنبال آن‌ها رفته بود و همه‌چیز را دیده بود.

در چهرهٔ مرد معروف شهر، پوزخندی حاکی از هرزگی دیده می‌شد، حالا نیرویی بسیار قوی میان او و زن به وجود آمده بود. او به طرف زن، و زن به طرف او کشیده می‌شد. جسم آن دو یکدیگر را با نیرویی تمام به طرف خود جذب می‌کرد. باور نداشتیم که آن‌ها هرگز یکدیگر را لمس نکرده‌اند. باری، گویا موسیقی مانع از نزدیک شدن آن‌ها به یکدیگر بود، گویا بر حسب اتفاق موسیقی تغییر کرد و آن لحظات سپری شد. نت‌ها دیگر اجازهٔ بروز احساسات را نمی‌دادند. حالا آهنگ آگنوس. دی را می‌نواختند. زن با حالتی پرهیزگارانه، دست‌ها را به هم گرفت و گفت: خداوند گناهان ما را ببخشاید. مرد برگشت. گویی هر دوی آن‌ها از آن حالت وحشی‌گری که هر دو گرفتار آن شده بودند، تکان خوردند. ما هم تکان خوردیم و بر خود صلیب کشیدیم، چرا که به خاطر داشتیم که خداوند همه را می‌بیند و نادیده می‌گیرد. هر دوی آن‌ها زانو زدند. ما هم چنین کردیم. مرد فلوتش را روی زمین گذاشت، ایستاد، دستانش را از هم گشود و درخواست پول و غذا کرد. حالا ساکت شد. بهترین کار این بود که پول خوبی به او بدهیم. در حالیکه گیج بودیم، دست در جیب‌هایمان کردیم. آن دو زن با کاسه‌هایشان در میان جمعیت می‌چرخیدند. سکه‌ها در کاسه‌ها صدا می‌دادند و از جا می‌پریدند. همهٔ ما پول دادیم. کارل اشکونخت و مالته شاف هم مبلغی پرداخت کردند، خواهرش که نوک زبانی حرف می‌زد نیز سکه‌ای به آن‌ها داد. و خانواده میلر، که معمولاً بسیار خسیس بودند نیز به آن‌ها پول دادند. هنری ماتر بی‌دندان و ماتیاس ولسگن نیز مبلغ گزافی دادند، آن‌ها صنعتگر بودند و می‌پنداشتند که بهتر از هر کسی هستند.

مارتا آرام آرام در اطراف ارابهٔ سرپوشیده قدم می‌زد.

تیل اولن اشپیگل آن‌جا نشسته بود و به چرخ ارابه تکیه داده بود و از یک لیوان بزرگ آبجوخوری می‌نوشید. الاغ هم در کنار او ایستاده بود.

تیل به مارتا گفت: «بیا این‌جا.»

مارتا در حالیکه ضربان قلبش تند شده بود، نزدیک‌تر رفت.

او در حالیکه لیوان را به سمت دخترک می‌گرفت، گفت: «بنوش.»

مارتا لیوان را گرفت. آبجو مزهٔ تلخ و تندی داشت.

مرد پرسید: «مردم این‌جا، آدم‌های خوبی هستند؟»

مارتا سرش را تکان داد.

«مردمی آرام هستند، به هم کمک می‌کنند، یکدیگر را درک می‌کنند، همدیگر را دوست دارند؟ آیا چنین آدم‌هایی هستند؟»

مارتا جرعه‌ای دیگر نوشید و گفت: «بله.»

تیل گفت: «بسیار خوب.»

الاغ گفت: «خواهیم دید.»

مارتا با وحشت لیوانش را انداخت.

کاربر ۱۵۴۴۹۷۶
۱۴۰۱/۰۱/۰۶

کتاب و متن ارایه شده در برنامه مشکل شدید نگارشی دارد. احتمالا ترجمه معمولی بوده اما مشکلات نگارشی متن به حدی است که روانی و راحتی متن را متزلزل کرده است.

بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۳۲۱٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۳۴۹ صفحه

حجم

۳۲۱٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۳۴۹ صفحه

قیمت:
۶۸,۰۰۰
تومان