دانلود و خرید کتاب زیر آفتاب (مجموعه هشت داستان کوتاه) دانیل کلمان ترجمه امیرحسین اکبری شالچی
تصویر جلد کتاب زیر آفتاب (مجموعه هشت داستان کوتاه)

کتاب زیر آفتاب (مجموعه هشت داستان کوتاه)

معرفی کتاب زیر آفتاب (مجموعه هشت داستان کوتاه)

«زیر آفتاب» مجموعه هشت داستان کوتاه از نویسنده آلمانی، دانیل کلمان (-۱۹۷۵) است. او اهل مونیخ است و در خانواده‌ای هنری متولد شده است. تحصیلات دانشگاهی کلمان، فلسفه و در آثار خود متأثر از نیچه است. او از ۲۲ سالگی نوشتن را آغاز کرد و مجموعه داستان «زیر آفتاب» خود را در سال ۱۹۹۹ منتشر کرد. کلمان با نشریاتی چون، اشپینگل، گاردین و مجله‌های ادبی همکاری دارد. پاره‌ای از داستان «حل شدن» از این مجموعه را می‌خوانیم: بعد از مدرسه، شغل‌های زیادی را امتحان کرد، اما هیچ‌کدام از آن‌ها با او جور در نمی‌آمد. مدت زیادی در دفتری، کارهای کوچکی انجام می‌داد، مرتب کردن کاغذها، چسباندن تمبرها، مهر زدن؛ اما چه کسی از همچین کارهایی خوشش می‌آید؟ بعد به یک مکانیکی رفت، اول همه‌چیز خوب پیش رفت، اما بعد فهمید، خم شدن روی کاپوت ماشین‌ها، کاری که همکارانش می‌کنند، حتا با گذشت زمان هم برایش ممکن نخواهد بود. برای همین بود که زود دست از آن کار هم کشید و دنبال کار دیگری گشت. در آن زمان، تقریبا اهل دین و دینداری بود. شاید به‌خاطر همین بود که تعلق واقعی به هیچ کاری نداشت. تقریبا همیشه به کلیسا می‌رفت، یک بار هم اعترافات آگوستینوس قدیس را خوانده بود. آن را به آخر نرسانده بود، اما لحن شگفت جمله‌ها که طنینی خاص می‌انداخت، جوری که انگار دارد آن را در میان کلیسایی بزرگ می‌خواند، خیلی تحت تاثیرش قرار داد. در هیئت هم همکاری می‌کرد، در کار سازماندهی غذاها، آماده‌سازی قاشق‌چنگال و این جور چیزها، و چون خیلی‌ها از این کارها نمی‌کردند، به چشم مردهای هیئت آمد. یکی از آن‌ها فرصتی شغلی را به او پیشنهاد کرد. کمابیش جالب به نظر می‌آمد: کار آن مرد، سازماندهی کنگره‌ها بود، یعنی باید برای کسی که می‌خواهد برنامه‌ای را برگزار کند، سالن و اتاق در هتل به تعداد لازم می‌گرفت...
ماراتن
۱۳۹۷/۰۹/۱۵

بسیار دوست داشتم، هر داستان را به نوعی. مهم این بود که در هر داستان، خواننده به اندیشیدن وادار می‌شود و در پایان هم رد و خاطر همهٔ داستانها به یاد می‌ماند. نوعی نگاه طنزآمیز هم در بیشتر داستانها وجود دارد.

کاوه
۱۳۹۶/۰۵/۲۷

داستانهایی جالب از نویسنده مستعد آلمانی.

usofzadeh.ir
۱۳۹۸/۰۶/۱۵

مسخره و بی محتوا

این سالن که با سالنی که مارکوس روز قبل دیده بود، فرق چندانی نداشت. تابلوهایی مثل هم، اعلام‌های نامفهوم، مردمی شبیه قبلی‌ها، شاید کمی سبزه‌تر و ریشوتر. زنی نان‌شیرینی داغ می‌فروختو با صدای زیر و غم‌انگیزش، چیزی را داد می‌زد. بچه‌های درشت‌چشمی در میان مردم، می‌گشتند. بوهای عجیبی می‌آمد، کمی بوی آشپزخانه، بنزین و سیگار. تابلویی، راه خروج را به او نشان داد. پله‌برقی کار نمی‌کرد، باید پیاده می‌رفت و دستهٔ چمدان‌اش را محکم در دست نگه می‌داشت. از دری شیشه‌ای و گردان گذشت و بیرون رفت، به فضای باز.
ماراتن
چه عادت قدیمی احمقانه‌ای؛ انگار همهٔ غم‌های عالم روی سرش ریخته بود، جز غم یک چیز، پول!
ماراتن
بعد، ابرها ناپدید شد، شهرهای اسباب‌بازی با تکه‌پنبه‌هایی که از دودکش‌های‌شان بیرون آمده بود. بعد، پهنه‌هایی سبز و پوشیده از علف و خزه، خط‌های باریک مداد که بازتاب نوری اندک روی درازای‌شان می‌افتاد. و کوه‌ها: تپه‌هایی دندانه‌دار از گرانیت‌های بزرگ با نقاشی آبشارها. بعد، اقیانوس آمد. واضح بود که رویش را اتو کرده‌اند، آراسته به هر رنگی، سایه‌ها، دویدن آبی‌ها. گاهی کشتی کوچکی دیده می‌شد، شکافی کوچک در پارچه‌ای بزرگ. خورشید چند ساعت در دریا فرو رفت، سرخی‌ای روی آب افتاد، روی افق، شعله‌هایی زبانه کشید؛ هواپیمایی، بسیار دورتر، داشت رد پایش را روی بنفش‌ها می‌انداخت. بعد، تاریکی بالا آمد، ابری نازک، از جنس آب، و بالاتر و بالاتر رفت و به گنبد رسید. نورهایی پراکنده، مدتی کوتاه، شناور ماند، نوری بی‌اصل‌ونسب در هوا. بعد، شب شد.
ماراتن
راستی هم کجا؟ به خانه؟ اما آن‌جا هم که شاید دنبالش می‌آمدند. همهٔ کشوری که روی نقشه آن‌قدر بزرگ بود، ناگهان برایش خیلی کوچک شده بود. اروپای کهن با همهٔ مرزهایش و دیدنی‌های بی‌شمارش که او فقط در عکس‌ها دیده بود، دیگر برای او جایی نداشت. اگر واقعا می‌خواستند همه‌جا دنبالش بگردند و تا ته دنیا بروند، او هم باید درست به همان‌جا می‌رفت، به ته دنیا. دریایی گرم، آسمانی اندیشه‌آلود، شب‌هایی سرد. سرزمین مارلاو، گولد و نوستراداموس. پناهنده‌ای که از جنگ فرار کرده و از دست مستبدان گریخته؛ جایی که برای چنین آدمی امن باشد، باید همان‌جا می‌رفت. دست‌اش را در جیب کت‌اش برد: چیزی سفت و مسطح در آن بود؛ چیز بود... چه‌طور گذرنامه‌اش همراهش بود؟ یادش نمی‌آمد کی آن را در جیب‌اش گذاشته. گفت: «فرودگاه، فرودگاه.»
ماراتن
بهتر است پول‌ها را پس بدهی...! همین الان، بله، فی‌الفور، هنوز وقت داری! بدو! به آن‌ها بگو که فقط می‌خواسته‌ای بدانی که می‌شود یا نه؛ بگو شوخی‌یی بیش نبوده؛ یک چیزی سرهم کن و بگو، مهم این است که آن‌ها را پس بدهی. شاید هیچ اتفاقی برایت نیفتد، شاید اگر آن‌ها را پیش خودت نگه داری، وضع بدتر بشود... مارکوس رویش را برگرداند، یکی از پاهایش را بلند کرد، دوباره پایین برد، به شیشهٔ ویترین تکیه داد، آهکوتاهی کشید. زنیموسفید که دو کتاب جیبی قطور در دست داشت، نگاهی سرد به او انداخت و در ابری از ترس و انزجار گم شد. برش گردان! آن‌وقت، فقط همان وقت است که همه‌چیز می‌تواند مثل سابق باشد. دوباره امنیت، دوباره پیاده‌روی، دوباره آرامش. دوباره کار! و دوباره مهر و میز و خودکارهای پلاستیکی، دوباره خَلَئی میان سر شب و نصفه‌شب. و کتاب‌هایی که قول‌هایی می‌دهند که هرگز جامهٔ عمل نمی‌پوشند.
ماراتن

حجم

۹۶٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۰

تعداد صفحه‌ها

۱۲۰ صفحه

حجم

۹۶٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۰

تعداد صفحه‌ها

۱۲۰ صفحه

قیمت:
۳۶,۰۰۰
تومان