دانلود و خرید کتاب صوتی کتاب کوچک تنهایی
معرفی کتاب صوتی کتاب کوچک تنهایی
کتاب صوتی کتاب کوچک تنهایی حسین مسعودی آشتیانی گردآوری کرده است، این کتاب شامل هفت داستان کوتاه از نویسندگان آمریکایی است که در یک نقطه با هم مشترک هستند، در مفهوم تنهایی.
درباره کتاب کتاب کوچک تنهایی
در این کتاب داستانهای خدا بیامرزدش، مهاجرت، هیولا، تاریکی،تاد، کارت پستالهایی از ناتالی و خودت انتخاب کن انتخاب شده است و هر داستان مخاطب را با خود به دنیای مدرن زندگی آمریکایی میبرد و او را مقابل مغهوم رنج دنیای امروز یعنی تنهایی قرار میدهد.
کتاب کوچک تنهایی بر خلاف همه تعاریف ارائه شده از تنهایی تا به امروز، تنهایی را به عنوان بخش ناگزیر زندگی امروزی، نه تنها نکوهش نمیکند که گاهی آن را ستایش هم میکند.
شنیدن کتاب کوچک تنهایی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر دوست دارید داستانهایی درباره انسانهای امروزی و یکی از مهمترین معضلات زندگی مدرن یعنی تنهایی بخوانید. کتاب کوچک تنهایی برای شماست.
بخشی از کتاب کتاب کوچک تنهایی
«خیلی غمانگیزه، نه؟» مری که روی نیمکت، کنار زن نشسته است، این جمله را خیلی ناگهانی میگوید. بالآخره، بهانهای را که ماههاست دنبالش میگردد تا سر صحبت را با این زن باز کند، پیدا کرده است. حالا اینکه مرگ احمد دلیل شروع همکلامیشان باشد، خود چیز دیگری است. ولی موضوعی که ذهن مری را آزار میدهد این است که آیا زن هم چنین دغدغهای را داشته است. آیا او هم در این چند وقت، اینقدر با دقت، به جزئیات زندگی مری نگاه کرده بود تا از آنچه دیده، داستان، تصور و خیال بسازد؟ «تاو و لینارت رو دیده؟»
زن به مری نگاهی میکند. نگاهش فریاد میزند که منظور او را نفهمیده است.
«احمد رو میگم، صاحب کافیشاپ. یهدفعه مرد.»
«بله، فوت کرد.» نگاه بیتفاوت زن، هنگام گفتن این جمله، مری را حسابی ناامید میکند.
«خیلی از شنیدن خبر مرگش ناراحت شدم. فهمیدین که چطوری مرد؟»
نگاه زن طوری است که انگار میخواهد مری سخنش را ادامه دهد.
«سکتهٔ قلبی کرد بیچاره.»
«تأسفبرانگیزه. احتمالاً سن و سال زیادی هم نداشت.»
«آره بندهٔ خدا. خدا بیامرزدش. مرگ چیزیه که نمیشه درست فهمیدش.»
مری روزنامه را برمیدارد و خودش را روی نیمکت طوری جابهجا میکند تا به زن نزدیکتر شود. نگاه زن این بار بیتفاوتتر از قبل شده است.
«من قبلاً شما رو دیدم.»
چهرهٔ زن کمی بهم ریخت.
«متوجه منظورتون نشدم.»
«با مادرتون دیدمتون. اون خانم سن و سال دار مادرتون هستن دیگه، نه؟»
زن انگار که انتظار چنین چیزی را ندارد، حالت صورتش حسابی بهم میریزد. چهرهاش دقیقاً مری را یاد بچگیهای خواهرش میاندازد، هنگامی که در دعواهایشان، او را آنچنان نیشگون میگرفت که اشک در چشمانش جمع میشد.
«ایشون عمهٔ من هستن.»
«خیلی شبیه شمان. شاید هم شما شبیه ایشون هستین.»
چشمان زن فریاد میزنند: «دیگه خفه شو، زنیکهٔ فضول.» ولی منش و رفتار او اصلاً اجازهٔ گفتن چنین حرفهایی را به او نمیدهد. همان نگاه کاری میکند که مری با لبخندی پر از شرم، از نیمکت بلند شود و بی هیچ حرفی برود.
مردی پشتسر مری، کالسکهٔ بچهاش را هل میدهد. گاهی از او جلو میافتد و هنگامی که کودکش به گریه میافتد، عصبانی میایستد و در حالی که کالسکه را تکان میدهد، میگوید: «آروم، بچه. چیزی نیست. هیسسس.» صدای گریهٔ بچه اصلاً بلند نیست، چون صدای باد، پچپچههای مسافرین روی سکو و صدای رسیدن قطار نمیگذارد مری چیزی را بشنود.
زمان
۴ ساعت و ۲۷ دقیقه
حجم
۲۴۵٫۹ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد
زمان
۴ ساعت و ۲۷ دقیقه
حجم
۲۴۵٫۹ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد