دانلود و خرید کتاب صوتی زیبا و ملعون
معرفی کتاب صوتی زیبا و ملعون
کتاب صوتی زیبا و ملعون رمانی جذاب نوشتهٔ اسکات فیتز جرالد با ترجمهٔ سهیل سمی و صدای متین بختی در انتشارات ماه آوا منتشر شده است.
درباره کتاب صوتی زیبا و ملعون
کتاب صوتی زیبا و ملعون ۳ بخش اصلی دارد که به نامهای «کتاب اول»، «کتاب دوم» و «کتاب سوم» نامگذاری شدهاند. هر بخش هم خود به ۳ بخش دیگر تقسیم میشود.
«آنتونی پَچ»، «تصویر زن افسونگر» و «خُبره احساسات» بخشهای کتاب اول هستند.
در کتاب دوم هم، ۳ بخش «ساعت درخشان»، «سمپوزیوم» و «عود شکسته» آمده است.
«مسئله تمدن»، «مسئله زیباییشناسی» و «مهم نیست!» هم بخشهای کتاب سوم این رمان هستند.
داستان در دهههای آغازین قرن ۲۰ شروع میشود. در سال ۱۹۱۳ آنتونی پچ یک دانشجوی ۲۵ سالهٔ دانشگاه هاروارد است که از رم بازگشته و اکنون در شهر نیویورک اقامت دارد. او میداند وارث احتمالی ثروت عظیم پدربزرگ در حال مرگش خواهد بود. آنتونی از طریق دوستش ریچارد با گلوریا آشنا میشود. آنها دیوانهوار عاشق هم میشوند و با هم ازدواج میکنند اما همه چیز بهمرور تغییر میکند. سعادت زناشویی گلوریا و آنتونی بهزودی از بین میرود؛ مخصوصاً زمانی که هرکدام مقابل دیگری قرار میگیرد. خیانت کمکم تمام زندگی آنها را پر میکند و عواقب هولناکی برای آنها دارد. «زیبا و ملعون» همانند دیگر آثار اسکات فیتز جرالد، سوگنامهای است برای پایان دوران رمانتیک و شروع دورانی با واقعیتهای سرکوبگر که لازمهٔ آن توهمزدایی از جوانان است.
شنیدن کتاب صوتی زیبا و ملعون را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی جهان پیشنهاد میکنیم.
درباره اسکات فیتز جرالد
فرانسیس اسکات کی فیتز جرالد متولد ۲۴ سپتامبر ۱۸۹۶ – درگذشته ۲۱ دسامبر ۱۹۴۰، رماننویس، مقالهنویس و داستاننویس آمریکایی بود. رمانهای او با زرقوبرق بسیار نمایندهٔ عصر جاز است. او در طول زندگی خود ۴ رمان، ۴ مجموعه داستان و ۱۶۴ داستان کوتاه منتشر کرد. اگرچه فیتز جرالد در دههٔ ۱۹۲۰ به موفقیت و ثروت عمومی موقت دستیافت، اما تنها پس از مرگش مورد تحسین منتقدان قرار گرفت و اکنون بهطور گسترده بهعنوان یکی از بزرگترین نویسندگان آمریکایی قرن بیستم شناخته میشود.
فیتز جرالد که در خانوادهای متوسط در سنت پل در مینهسوتا متولد شد، عمدتاً در ایالت نیویورک بزرگ شد. او در دانشگاه پرینستون تحصیل کرد و آنجا با منتقد ادبی آینده ادموند ویلسون دوست شد. به دلیل یک رابطهٔ عاشقانه ناموفق در سال ۱۹۱۷ ترک تحصیل کرد تا در طول جنگ جهانی اول به ارتش ایالاتمتحده بپیوندد. زمانی که در آلاباما مستقر بود، با زلدا سایره، اولین بازیگر جنوبی ملاقات کرد. اگرچه او در ابتدا پیشنهاد ازدواج فیتز جرالد را به دلیل نداشتن چشمانداز مالی رد کرد، اما زلدا پس از انتشار کتاب موفق تجاری «این سوی بهشت» (۱۹۲۰) با او موافقت کرد.
رمان دوم او «زیبا و لعنتی» (۱۹۲۲) او را بیشتر بهسمت نخبگان فرهنگی سوق داد. او برای حفظ سبک زندگی مرفه خود، داستانهای متعددی برای مجلات معروف نوشت. در این دوره، فیتز جرالد در اروپا رفتوآمد کرد و آنجا با نویسندگان مدرنیست و هنرمندان جامعهٔ مهاجران «نسل گمشده» از جمله ارنست همینگوی دوست شد. سومین رمان او «گتسبی بزرگ» (۱۹۲۵) بهطورکلی نقدهای مثبتی دریافت کرد، اما یک شکست تجاری بود و در سال اول کمتر از ۲۳۰۰۰ نسخه فروخت. گتسبی بزرگ علیرغم اولین نمایش ضعیف خود، اکنون توسط برخی از منتقدان ادبی بهعنوان «رمان بزرگ آمریکایی» ستایش میشود. فیتز جرالد بهدنبال بدترشدن سلامت روان همسرش و قرارگرفتن او در یک مؤسسهٔ روانی برای اسکیزوفرنی، آخرین رمان خود را به نام «لطیف شب است» (۱۹۳۴) به پایان رساند.
فیتز جرالد که به دلیل کاهش محبوبیت آثارش در بحبوحهٔ رکود بزرگ، از نظر مالی با مشکلات مالی دستوپنجه نرم میکرد، به هالیوود نقلمکان کرد و در آنجا بهعنوان یک فیلمنامهنویس شروع به کار کرد. زمانی که در هالیوود زندگی میکرد، با شیلا گراهام زندگی مشترک داشت. او در سال ۱۹۴۰ در ۴۴سالگی بر اثر حملهٔ قلبی درگذشت. دوستش ادموند ویلسون رمان ناتمام پنجم را به نام «آخرین سرمایهدار» (۱۹۴۱) پس از مرگ فیتز جرالد تکمیل و منتشر کرد.
بخشی از کتاب زیبا و ملعون
«خاطراتش از کنترآلتوی مجمع بوستون مبهم و تار و موسیقایی بود. او بانویی بود که آواز میخواند، میخواند و میخواند، در سالن موسیقی خانهشان در میدان واشنگتن ــ و گاهی نیز مهمانها در اطرافش پراکنده بودند، مردانی دستبهسینه، که با نفسهای در سینه حبسشده بر لبه کاناپهها تعادلشان را حفظ میکردند، و زنهای دست بر دامان گذاشته، که هر از گاه با مردها زمزمهای میکردند و همیشه پس از هر آواز، با سرعت و چالاکی دست میزدند و عاشقانه فریاد میکشیدند ــ اغلب اوقات فقط برای آنتونی میخواند، به زبان ایتالیایی یا فرانسوی یا گویشی عجیب و وحشتناک که به تصور خود بانو، نحوه بیان سیاههای جنوبی بود.
خاطراتش از یولیسیز، جنتلمنِ عاشقپیشه، اولین مردی که در آمریکا یقههای کتش را بالا زد، به مراتب روشنتر و واضحتر بود. بعد از آنکه هنریئتا لبرون پچ، به قول شوهر بیوهمردش با آن صدای خشک و گرفته «به گروه کر دیگهای ملحق شد» ، پدر و پسر در خانه پدربزرگ در تریتاون زندگی خوشی پیدا کردند، و یولیسیز هر روز به مهدِ آنتونی میآمد و حدودا یک ساعت، کلماتی خوشایند و قلنبه سلنبه به زبان میآورد. مدام به آنتونی وعده و وعید میداد که او را برای شکار و ماهیگیری و گشت و گذار در آتلانتیک سیتی به سفر میبَرَد، «اوه، یکی از همین روزها» ؛ اما هیچ کدام از این قولها عملی نشد. البته یک بار به سفر رفتند؛ آنتونی که یازده سالش بود، به خارج از کشور سفر کردند، به انگلیس و سویس، و پدرش بعد از کلی عرق ریختن و غرغر کردن، در حالی که به خاطر نرسیدن هوای کافی به ریههایش با صدای بلند فریاد میزد، همانجا مُرد. آنتونی را در اوج یأس و وحشت، به آمریکا برگرداندند، و آنجا زندگی او با غمی مبهم و سودازده قرین شد که تا آخر عمر در دلش باقی ماند.
گذشته و شخصِ قهرمان
در یازده سالگی بهشدت از مرگ هراس داشت. ظرف شش سالِ حساس، والدینش مرده بودند و مادربزرگش هم به شکلی نامحسوس و تدریجی ضعیف و محو شده بود، تا عاقبت یک روز برای اولین بار بعد از ازدواجش، بر سالن پذیرایی خانهاش تسلطی کامل و مطلق پیدا کرد. با این اوصاف، زندگی برای آنتونی جنگ و کشمکشی بود علیه مرگ، مرگی که در هر کنج و کناری به انتظار نشسته بود. عادت کتابخوانی در بستر، حُکم امتیازی را داشت در برابر تخیل خودبیمار انگارگونهاش ــ این کار به او آرامش میداد. آنقدر میخواند که از حال و نا میرفت و اغلب اوقات، با چراغهای روشن به خواب میرفت.
تا چهارده سالگی، سرگرمی مورد علاقهاش جمع کردن تمبر بود؛ کلکسیونی که با توجه به سن و سال او، بزرگ و کامل بود ــ پدربزرگش ابلهانه تصور میکرد نوهاش با این کار جغرافیا یاد میگیرد. به این ترتیب، آنتونی با پنج شش شرکت جمعآوری «تمبر و سکه» نامهنگاری کرد، و کمتر پیش میآمد که بستههای پستیای که به دستش میرسید، از آلبومهای جدید تمبر با بستههای حاوی تأییدیههای درخشان خالی باشند ــ انتقال دادنِ مداومِ داشتههایش از آلبومی به آلبوم دیگر، به نحوی مرموز و اسرارآمیز، مفتون و شیفتهاش میکرد. تمبرهایش بیش از هر چیزی مایه خوشحالیاش بودند و هر کس که در بازی او با تمبرها وقفه ایجاد میکرد، با اخم و روی ترش و تلخش مواجه میشد؛ تمبرها هر ماه پول توجیبیاش را میبلعیدند، و او شبها بیدار مینشست و بیآنکه خسته شود، به تنوع و شکوهِ رنگارنگشان فکر میکرد.»
زمان
۰
حجم
۰
قابلیت انتقال
ندارد
زمان
۰
حجم
۰
قابلیت انتقال
ندارد
نظرات کاربران
کتاب قشنگی بود، مخصوصا اگه طرفدار ادبیات آمریکا باشی. اما زیادی طولانی بود و بعضی جاها توصیفاتش بیش از اندازه است. با توجه به گنگ بودن متن در مورد روابط افراد فکر میکنم حذفیات هم زیاد داره.