کتاب خاطرات یک تابستان
معرفی کتاب خاطرات یک تابستان
کتاب خاطرات یک تابستان داستانی نوشته ککلا مِگون با ترجمه غزال وکیلی است. این داستان ماجرای یک تابستان خسته کننده است که قرار است به یک ماجراجویی بزرگ تبدیل شود، ماجرایی که رازهای عجیبی در دل خودش دارد...
انتشارات پرتقال با هدف نشر بهترین و با کیفیتترین کتابها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.
درباره کتاب خاطرات یک تابستان
کیلب فرانکلین از شهر کوچکشان خسته شده و تصمیم گرفته که دست به یک ماجراجویی بزرگ بزند. او دقیقا برعکس پدرش است که دوست دارد زندگی، تکراری و بدون دردسر باشد. بهرحال او و برادر بزرگترش، بابی جین، قرار است کل تابستان را توی جنگل پشتی خانه شان بگذرانند. اما انگار قرار است ماجراجویی کیلب آغاز شود. آن هم درست زمانی که استایکس ملون به محله آنها میآید.
استایکس ملون؛ پسری شانزده ساله است که به جاهای زیادی سفر کرده و زندگی پرماجرایی داشته است. او کسی است که کیلب و بابی جین را ترغیب می کند تا همراه او دست به معاملههای بزرگ بزنند، اما برادرها فقط کمی زمان نیاز دارند تا متوجه شوند استایکس رازهای زیادی دارد...
کتاب خاطرات یک تابستان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خاطرات یک تابستان را به تمام نوجوانانی که دوست دارند روزهایشان را با یک داستان خوب بگذرانند، پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب خاطرات یک تابستان
من و بابیجین کلی کلنجار رفتیم تا مامان و بابا را متقاعد کنیم که جای سوزی توی خانهٔ کوری کورمیر احتمالاً بسیار خوب و امن است. نباید میگفتیم «احتمالاً». چشمهای مامان شد عین دوتا لیزر قهوهای شکلاتی که از همان دم در اتاق داشت نصفمان میکرد. بابا پشتسر او، توی راهرو ایستاده بود و زیر لب گفت: «باورم نمیشه.»
مامان با صدایی زیر و عصبانی گفت: «برین توی ماشین.» از صدایش معلوم بود که پوستمان کنده است. صدایش از حالت فریاد به جیغی رسیده بود که سگخفهکن بود.
محض روشن کردن قضیه: من و بابیجین سگهای داستان بودیم. دممان را گذاشتیم روی کولمان و جیم شدیم توی ماشین استیشن مامان.
***
خانم کورمیر در توری را باز کرد و بلافاصله سوزی را داد بغل مامان: «واقعاً متأسفم. وقتی کوری باهاش اومد خونه، زهرهترک شدم. البته میخواستم بیارمش پیشتون؛ ولی بهم نمیگفت مال کیه.» و سر برگرداند و با عصبانیت خیره شد. کوری کورمیر پشت میز ناهارخوری نشسته و سرش را پایین انداخته بود.
مامان گفت: «ممنونم.» صورت خوابآلود و تفی سوزی را بوسید و او را محکم در آغوش گرفت. از این حجم حماقت آخرمان داشتم آب میشدم.
خانم کورمیر درِ توری را بیشتر هل داد و گفت: «بیاین داخل، پسرها، همگی بنشینین روی کاناپه.»
توی مبل فرورفتیم. کوری فیالفور از پشت میز آمد و به ما ملحق شد. کاناپه آبیِ راهراه و زهواردررفته بود و پف کوسنهایش از استفادهٔ زیاد خوابیده بود. من گوشهای از مبل نشستم، کوری گوشهٔ دیگر و بابیجین وسط.
مامان و خانم کورمیر جلوی ما ایستادند. نگاه خیرهٔ دو عدد مامان. کلکمان کنده بود. توی بد منجلابی افتاده بودیم.
«خودتون توضیح بدین.»
کوری گفت: «کیلب و بابیجین خودشون دادنش به من. ندزدیدمش.»
بابیجین بیهوا گفت: «یه معاملهٔ منصفانه بود.» چشمهای کوری کورمیر از وحشت چهارتا شد.
مامان خیره شد به ما و تشر زد: «خواهرتون مگه ارز معاملاتیه؟»
خانم کورمیر پرسید: «معامله سر چی؟» ما را مشکوک نگاه میکرد.
کوری کورمیر نگاه درماندهاش را دوخت به من. بازوی بابیجین را محکم گرفتم: «کوری یه خواهر میخواست! قرار بود چندتا کلک بسکتبال نشونمون بده و بذاره با هولاهوپش بازی کنیم.»
مامان گفت: «پس حالا بهجاش، شما سهتا باید با هم کار خونهٔ بیشتری انجام بدین.»
مثل بچهداری؟ میخواستم بپرسم، ولی فکر کردم احتمالاً حال نخواهند نکرد.
خانم کورمیر اضافه کرد: «تا چهار هفته.» ولی این اندازهٔ کل بقیهٔ تعطیلات تابستانیمان بود.
مامان گفت: «روزی یک ساعت.» روزی یک ساعت با کوری کورمیر؟ محال بود!
خانم کورمیر گفت: «گاهی اینجا و گاهی خونهٔ فرانکلیناینها.»
مامان اضافه کرد: «کلی خردهکاری هست که باید انجام بدین. وقت سر خاروندن هم پیدا نمیکنین.»
لحنشان درست عین هم بود؛ مامان ـ قاتی. یعنی از قبل با هم هماهنگ کرده بودند یا همانطور که ذهن ما را میخواندند، ذهن همدیگر را هم میخواندند؟
حجم
۱۹۹٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۷۶ صفحه
حجم
۱۹۹٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۷۶ صفحه
نظرات کاربران
واقعا خیلیی قشنگه عاشقشم:)))🙂🌿 کیلب فرانکلین و برادر بزرگترش، بابیجین، قرار است کل تابستان را توی جنگل پشتی خانهشان بگذرانند. کیلب از شهر کوچک و کسالتبارشان خسته شده است و رؤیای سفر و ماجراجویی در سر دارد، برعکسِ پدرشان که یک
بیا باهم یه تابستونو با این کتاب باشیم.....🔮🔮 عالی و جذاب بود خوشم اومد...🎈🎈 بیا با کیلپ که از شهر کوچک خسته شده یه تابستونه هیجان انگیز داشته باشیممممم و با بابی(برادرش)توی جنگل پشت حیاط خونه باهم باشیم🎇 که استایکس ما رو ترغیب
خیلی دوست داشتم♥️بعد از خوندنش متوجه شدم که شبیه استایکس و کلیب ام من عادی نیستم......... :)
خیلی باحاله
خوب
یکم خوبود