دانلود و خرید کتاب لیر ناشاه رضا فیاضی
تصویر جلد کتاب لیر ناشاه

کتاب لیر ناشاه

نویسنده:رضا فیاضی
انتشارات:نشر آواژ
دسته‌بندی:
امتیاز:
۵.۰از ۲ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب لیر ناشاه

لیر ناشاه نوشته رضا فیاضی، نویسنده، بازیگر و کارگردان ایرانی است که در نشر آواژ به چاپ رسیده است.

 درباره کتاب لیر ناشاه

لیر ناشاه نمایشنامه‌ای است از رضا فیاضی هنرمند سرشناس تئاتر، سینما و تلویزیون. نمایشنامه حاضر برگردان ایرانی  لیرشاه اثر جاودانه ویلیام شکسپیر نمایشنامه‌نویس پرآوازه قرن شانزدهم انگلیسی است که شاهکارهای بزرگی را خلق و به امانت به ما سپرده است. این نمایشنامه به عنوان اثر برتر جشنواره نمایشنامه خوانی مولوی شناخته شده است.

 فیاضی درباره این نمایشنامه در مقدمه کتاب می‌نویسد: «من اجراهای مختلفی از این نمایشنامه را دیده و می‌بینم که بسیاری از آن‌ها درخشان و ماندگار است، از همین رو خواستم به سبک و سیاق او که آثار خود را از افسانه‌ها و اساطیر وام می‌گرفت، نمایشنامه لیرناشاه را به فراخور احوال ایرانی خودمان به روی صحنه ببرم که تا این لحظه اجرایش میسر نشد اما از آنجا که انسان به امید زنده است، بر آن شدم تا با همکاری و همت دوست جوان و هنرمندم محمدرضا قلی‌پور که ناشر و خود از جماعت اهل نمایش است، این نمایشنامه را به چاپ برسانیم و چشم به راه تک‌سواری که از گرد راه برسد، آن را از زمین بستاند و به روی صحنه ببرد.

لیرناشاه ابتدا با عنوان لیرشاه در کهریزک مکتوب شد که با ذوق و قریحه هنرمندانه دوست مترجم و نویسنده‌ام حضرت استاد حسن ملکی، تغییر نام یافت و شد لیرناشاه و چقدر هم زیبا و شکیل.»

 خواندن کتاب لیر ناشاه را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 علاقه‌مندان به نمایشنامه‌خوانی مخاطبان این کتاب‌اند.

درباره رضا فیاضی

رضا فیاضی نویسنده،گوینده، بازیگر کارگردان و مجری ایرانی است. او متولد ۱۴ تیر ۱۳۳۲ در شهر اهواز است. رضا فیاضی فارغ‌التحصیل دانشکده هنرهای زیبا است و کار عیرحرفه‌ای خود را در زمینه تئاتر از دوران دبیرستان شروع کرده است. او از سال ۱۳۵۵ که در سریال گلباران رضا بابک به ایفای نقش پرداخت تا کنون فعالیت‌های مختلف ارزنده‌ای در زمینه سینما، تئاتر، مجری‌گری، کارگردانی و نویسندگی انجام داده است. او همچنین به عنوان عرب ایرانی به عنوان داور جشنواره شعر عربی در شادگان  در سال ۱۳۹۰ دعوت شد.

 بخشی از کتاب لیر ناشاه

صحنه اول

(عمارت مشایخ، بنایی قدیمی که نشان می‌دهد دوران پر جلال و شکوهی داشته اما اکنون خالی است. شبی که در آنیم طوفانی و بارانی است. مشایخ کنار پنجره ایستاده، آن را می‌گشاید و باران به سر و صورتش می‌خورد. در این حال آوایی غمگین از دور شنیده می‌شود و زنی شبح‌وار از کنار پنجره می‌گذرد. مشایخ قطعه‌ای از لیرشاه را بازی می‌کند.)

مشایخ: بوزید ای بادها و با سیلی بال‌های خود گونه‌های یکدیگر را در هم کوبید، بوزید، خشم کنید، شما ای رگبارهای شدید و عاصی و ای ابرهای طوفان‌های دریایی، آنقدر ببارید تا برج‌ها و بادنماهای ما را غرقه در آب سازید، ای آتش‌های گوگردین اندیشه کش، ای پیک‌های لاف‌زن، صاعقه‌های از هم شکافنده درختان بلوط، موهای سفید سرم را کز دهید و نوای تُندر که همه چیز را به لرزه در می‌آوری، بر گوی ستبر جهان بکوب و صاف و هموارش کن. کالبدهای طبیعت را در هم بشکن تا آنچه آدمی را ناسپاس می‌گرداند، تخمش را به یک‌باره براندازد.

(زنگ عمارت به صدا در می‌آید. شبح می‌گریزد و آوا خاموش می‌شود. بانو پیرزن هشتاد ساله که خدمتکار خانه است، به طرف مشایخ می‌رود.)

بانو: در می‌زنن آقا.

مشایخ: بازکن بانو، پسران.

بانو: (خوشحال و متعجب) پسرها؟ یعنی دوباره مثل گذشته دور هم جمع می‌شیم و خونه رنگ زندگی می‌گیره؟! (در حالی که به طرف در می‌رود.) خدایا شکرت! (گوشی آیفون را برمی‌دارد.) بفرمایید. (می‌شنود.) سلام احمدرضا خان، خوش آمدین! (دکمه آیفون را می‌زند و به طرف مشایخ بر می‌گردد.) آقا احمدرضاست با شوکت خانم!

مشایخ: (بی‌آنکه روی برگرداند.) خوش اومدن!

بانو: (در حالی که به طرف در می‌رود.) ای خدا، امروز چه روز خوبیه... (خوشحال خارج می‌شود.)

مشایخ: (ادامه می‌دهد.) آنچه فریاد دارید برکشید، آتش زبانه بکش، ای ابر ببار. ای باران فواره بزن، نه باد و نه باران و نه رعد و نه آتش، هیچ‌کدام دختران من نیستند. ای عناصر طبیعت من شما را به بی‌مهری ملامت نمی‌کنم. من هرگز مملکتی را به شما نبخشیده‌ام. به شما نام عزیز فرزندی نداده‌ام، نفقه من هیچ بر عهده شما نیست، پس آنچه دلخواه نامبارکتان است، بگذار بر من فرود آید. اینجا من ایستاده‌ام، بنده شما، پیری بی‌نوا، شکسته، ناتوان و خوار شمرده، با این همه شما را من کارگزاران برده‌صفتی می‌نامم که به دشمنی با سر چنین پیر و سفید من توان والای ستیزندگی‌تان را به زیان‌کاری دو دختر شریر پیونده زده‌اید، اوه، شرم‌آور است، شرم‌آور.

(در عمارت باز می‌شود. ابتدا بانو با دو چمدان و به دنبالش احمدرضا پسربزرگ مشایخ و همسرش شوکت وارد می‌شوند.)

شوکت: الهی من قربون آقاجون خودم برم.

مشایخ: خوش اومدی عروس!

احمدرضا: (شوخ و شنگ) سلام و عرض ادب شد جناب مشایخ، تعظیم عرض کردم قربان.

مشایخ: (او را در آغوش می‌گیرد. احمدرضا می‌افتد که دست او را ببوسد. مشایخ دستش را می‌کشد.) خلوت کردی احمدرضا. (به سر تاس احمدرضا اشاره می‌کند.)

احمدرضا: اتوبان زدیم کسب و کارمون رونق بگیره حضرت والا. (می‌خندد.)

مشایخ: چطورن دخترها؟!

شوکت: دست بوسن آقاجون. طفلی‌ها چه ذوقی داشتن واسه اومدن.

مشایخ: (توی حرفش می‌رود.) به خودت و شوهرت برس عروس. می‌بینی که دست تنهام. این بانو هم که دست و پایی نمونده براش!

شوکت: (قیافه گریان می‌گیرد.) خونهٔ بی‌زن میت‌خونه‌ست. خدا رحمت کنه فروغ خانم رو. می‌بینی احمدرضا؟ آه و حسرت می‌باره از در و دیوار این خونه!

احمدرضا: (با نگاه سنگین) خیلی خب.

شوکت: دلم طاقت بر نمی‌داره. واله می‌گن زن بلاست اما هیچ خونه‌ای بی بلا نباشه!

مشایخ: احمدرضا به بانو کمک کن چمدون‌ها رو ببره بالا.

بانو: زحمت نکشید آقا، خودم بر می‌دارم. (چمدان‌ها را برداشته و از پله‌ها بالا می‌برد.)

احمدرضا: شوکت یه جورایی بیراه نمی‌گه خان. بعد از اون خدا بیامرز شیر بی‌یال و کوپال شدین. کو اون خدم و حشم؟ کو اون دبدبه و کبکبه؟ کیا بیایی داشتیم تو این عمارت. رنگی بود، مزقونی کوک می‌شد. هایی بود هویی بود. سازی و نوایی بود. رفت بر باد آنچه بود آباد؟!

مشایخ: قلم به قلم حساب کتاب همه رو دادم که برن پی زندگی‌شون. فقط بانو برام موند.

شوکت: الهی قربون آقاجون خودم برم که همه کاراشون روی حساب و کتابه!

مشایخ: برید خستگی بگیرید، الانه که برادرات از راه برسن احمدرضا.

نظری برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۸۹٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۸۴ صفحه

حجم

۸۹٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۸۴ صفحه

قیمت:
۱۹,۹۰۰
تومان