کتاب آن سوی درختان کاج و چند داستان دیگر
معرفی کتاب آن سوی درختان کاج و چند داستان دیگر
کتاب آن سوی درختان کاج و چند داستان دیگر نوشتهٔ ایمان زین علی است و نشر آواژ آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب آن سوی درختان کاج و چند داستان دیگر
کتاب آن سوی درختان کاج و چند داستان دیگر مجموعه داستانی متفاوت است که روایت جذابی دارد. این اثر در بیان موضوع از اشکال مدرن قصه نیز بهره برده است و حتی بخشی از جریان را با تصاویر پیش برده است. همچنین نویسنده از ارجاعات نمایشی و پرداختن به قصههای ادبیات نمایشی جهان مانند ادیپ نیز استفاده کرده است که میتواند در نوع خود جذاب باشد.
داستان کوتاه یکی از راههای انتقال احساسات است. نویسنده برای بیان حقیقت احساسات و عواطفش به زبانی نیاز دارد که او را از سردی مکالمه روزمره دور کند و بتواند با آن خیالش را معنا کند و داستان و رمان همین زبان است. با داستان از زندگی ماشینی و شلوغ روزمره فاصله میگیرید و گمشده وجودتان را پیدا میکنید. این احساس گمشده عشق، دلتنگی، دوری و تنهایی و چیزهای دیگری است که سالها نویسندگان در داستانشان بازگو کردهاند.
داستان معاصر در بند چیزی نیست و زبان انسان معاصر است. انسان معاصری که احساساتش را فراموش کرده است و به زمانی برای استراحت روحش نیاز دارد. نویسنده در این کتاب با احساسات خالصش شما را از زندگی روزمره دور میکند و کمک میکند خودتان را بهتر بشناسید. این کتاب زبانی روان و ساده دارد و آیینهای از طبیعتی است که شاید بشر امروز فرصت نداشته باشد با آن خلوت کند. نویسنده به زبان فارسی مسلط است و از این توانایی برای درک حس مشترک انسانی استفاده کرده است.
خواندن کتاب آن سوی درختان کاج و چند داستان دیگر را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستان کوتاه پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب آن سوی درختان کاج و چند داستان دیگر
«صدا ناگهان بر قشر خاکستری مغز مرد نشست! پایش بیمحابا بر پایی ترمز فرود آمد و اتومبیل در جا ایستاد. از عقب بود انگار. مرد به آینه جلو نگاهی انداخت اما بر صندلی پشتی چیزی جز جای خالی نیافت. سر برگرداند و پسربچه را در کنار خود جست که سخت بر صندلی چسبیده و چشمانش از خطری قریبالوقوع گِرد بود. مرد چشم از پسربچه برداشت و به روبهرو دوخت: پرنده پر نمیزد. گویی خیابان سالها در چنبره سکوت و سکونی ابدی به اسارت رفته بود.
مرد با خود اندیشید که این خیابان و آن تابلوی دوربرگردان به چشمش آشنا میآیند، همچون پسربچهای که در کنارش بر صندلی کناری تکیه زده است و یا صدایی که پیشتر از حرکت بازش داشت. نه اتومبیل و نه خیابان، بهراستی این صدای آشنا و غریب از کجا برمیخاست؟! چشم چرخاند و پیادهرو را زیر نظر گرفت. صاحب صدا شاید عابری بود که همین اندکی پیش، در غفلت مرد، از پیادهروی مجاور گذشت. مرد چندان آرام میراند که اگر پیادهای به آهستگی از کنارش عبور میکرد، میتوانست از اتومبیل پیشی بگیرد، به یکی از کوچهها تنگ و تاریک سر کَج کند و از نظر پنهان شود. صدای بیصاحب! راستی چه اهمیتی داشت؟!
پسربچه پرسید: «بابا! نمیریم؟!»
باید هر چه سریعتر باز راه را از سر میگرفت، اگر نه امکان نداشت پیش از طلوع به مقصد برسد. مقصد! او از کجا میآمد و آخر به کجا میرفت؟! هیچچیز در ارادهاش نبود و همهچیزی انگار از ارادهاش بیرون بود. انگار چیزی شبیه به باد در برهوتی لایزال، از شرق و یا غرب، به سویی میراندش؛ کافی بود مقاومتش را کنار بگذارد و همسو با باد ناخوانده به هر سو که آن میخواست روانه شود. شد!
اتومبیل به راه افتاد! پسربچه دست به سوی داشبورد دراز کرد و تکهای از یک شکلات نیمخورده را بیرون آورد. بیآنکه کلامی بر زبان آورد، با نگاه معصومانهای که همزمان مصنوعی نیز مینمود از پدر اجازه گرفت بلکه این ناتمام را با گاز کوچکی تمام کند. در چهرهٔ مرد اما خبری از تأیید و یا علامتی در منع پسربچه برای خوردن شکلات پیدا نبود. پسربچه سکوت پدر را رضایت پنداشت و مشغول شد.
در این تاریکی چشم راه به جایی نمیبُرد؛ تنها چند متر آنطرفتر و بس! خطوط تازه خیابان یکی در میان از دلِ سیاهی پدیدار و زیر چرخهای اتومبیل پنهان میشدند؛ همچون چیزهای دیگر: تابلوها، شبرنگها و میخهای چشمگربهای! آن خطوط در نظرش تر و تازه میآمدند. لابد چندی پیش از این، پیش از آنکه تقدیرش به این خیابان رو کند، عدهای دست به کار ترسیمشان بودند؛ به بُریده طنابهایی میمانستند که آدمی به سیاق ذاتش در تعلیق ظلمات از آن میآویزد.»
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۴۴ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۴۴ صفحه