کتاب برسد به دست لیلا حاتمی
معرفی کتاب برسد به دست لیلا حاتمی
کتاب برسد به دست لیلا حاتمی نوشته سعید محسنی است. کتاب برسد به دست لیلا حاتمی را نشر چشمه منتشر کرده است. داستان درباره یک خبر ناگوار و است یک امانتی که باید برسد به دست لیلا حاتمی.
درباره کتاب برسد به دست لیلا حاتمی
داستان با یک نامه شروع میشود، مردی به نام اسماعیل برای دوست دیگرش در تهران نامه نوشته است تا داستان یکی از دوستانش به نام امیررضا را تعریف کند. امیررضا با همه متفاوت بوده است و تمام فکرش کتاب و کتاب خواندن، بیشتر روزها پیش اسماعیل میآمده، اسماعیل در آژانس کار میکرده با هم مینشستند و درباره کتابها حرف میزدند. اما گویی برای امیررضا اتفاقی افتاده است.
کتاب برسد به دست لیلا حاتمی پر از حادثه است شما نمیتوانید یک ثانیه از داستان جدا شوید زیرا حوادث فرعی مانند سیم تسبیح همه اتفاقات را به هم وصل کردهاند، داستان در صفحات اول با یک دعوا شروع میشود و کمی بعد به ماجرای پیچ قورت دادن بچه کوچک اسماعیل میرسد. حوادث و اتفاقات شما را با خود پیش میبرد تا به ماجرای اصلی برسید.
خواندن کتاب برسد به دست لیلا حاتمی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب برسد به دست لیلا حاتمی
به خیالِ خودم کارِ حسابی کرده بودم. باید دستشان میآمد که رفیق مثل ناموس آدم است، حرمت دارد. منظورم این است که من برای امیررضا اینقدر حرمت قایل بودم که به خاطرش دستبهیقه شده بودم، حالا زنم داشت حرف بارم میکرد. سرم بخیه خورده بود، دردی میپیچید توی کاسهٔ سرم که دلم میخواست فرش را گاز بگیرم. حرفی نبود، تحمل میکردم، اما بالاخره رفیقی گفتهاند. میخواستم سرِ زنم عربده بکشم که حالیت نیست حرفِ یارو چه معنیای داشته فلانفلانشده؛ امیررضا مگر... و زنم داشت میگفت که اگر همین امروز برنگردم آژانس بساطش را جمع میکند و میرود خانهٔ پدرش. قبل از اینکه من هم صدایم را ببرم بالا و بگویم خب برو بهدرک، دختر بزرگم هانیه پرید وسط اتاق و جیغ زد که «ثانیه پیچ خورد!»
ثانیه دختر دومم است، یازدهماهه. خیلی دختر شیرینی است. تازه دندان درآورده و چند قدمی تاتیتاتی میکند. اگر دوست داشتی بگو تا عکسش را برایت بفرستم.
اول نفهمیدم ثانیه پیچ خورد یعنی چه، اما وقتی دیدم دست هانیه بالاست و یکی از پیچهای چهارپَخِ پخشِ ماشین توی دستش است دلم ریخت. پخش را توی آن اتاق اوراق کرده بودم و داشتم سرویسش میکردم.
خودم را انداختم توی اتاق کناری، ثانیه را از زمین برداشتم و وارو کردم و شروع کردم توی کمرش کوفتن و یکبند میگفتم «تُف کن بابا، اَخ کن... تُف کن!»
عهدیه هم دنبال من دویده بود وسط اتاق و یکبند جیغ میکشید که «بچهم مُرد! سیاه شد، خفه شد، سیاه شد...»
ثانیه را انداختم روی صندلی شاگرد و پُرگاز از جا کندم و از توی آیینه، هانیه و عهدیه را دیدم که دنبال ماشین میدویدند.
دمدرِ بیمارستان بچه را از من گرفتند و خودم را راه ندادند. بیمارستان که چه عرض کنم، بگو بازار مکاره. تصادفی، سوختگی، معتاد، مُرده، برانکارد... توی این هیروویر، دختر جوانی هم بند کرده بود به من لیف حمام بفروشد. هی نشان میداد که لیفش نرم است و با بقیهٔ لیفها فرق دارد.
خانم پرستاری گفت بروم پذیرش و قبض بگیرم. رفتم توی صف پذیرش. نوبتم که شد، گفتم برای بچهام که پیچ خورده و اینها، گفتهاند یک قبض بدهید. گفت علیالحساب فلان تومان. درست یادم نیست. مثلاً سی تومان. دست کردم توی جیبم، دیدم سه چهار تومان بیشتر توی جیبم نیست.
حجم
۸۷٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۰۵ صفحه
حجم
۸۷٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۰۵ صفحه
نظرات کاربران
از اسمکتاب واقعا پیداست توشخبری نیست.
قلم نویسنده رو من دوست داشتم. حتی اوایل داستان هم تا اواسط خیلی خوب پیش رفت و واقعا ذهن را مشغول میکرد. اما تا آخر دائما منتظر یک چیز غیرمنتظره بودم؛ درحالیکه آخر داستان خیلی خیلی معمولی تموم شد و
به بدبختیِ هرچه تمام، به لیلا حاتمی ربط داده شده بود...