کتاب افسوس برای نرگس های افغانستان
معرفی کتاب افسوس برای نرگس های افغانستان
کتاب افسوس برای نرگس های افغانستان نوشته ژیلا بنی یعقوب، مجموعه یادداشتها و گزارشهای او از سفر به نیمروز، کابل، دره پنجشیر و هرات است که انتشارات کویر به چاپ رسیده است.
درباره کتاب افسوس برای نرگس های افغانستان
با آغاز جنگ در افغانستان، زندگی مردم از هم پاشید. مردان و زنان بسیاری مجبور شدند تا خانه و کاشانه خود را رها کنند و از کشورشان بگریزند. برخی نیز ماندند و ویرانی و نابودی کشورشان را به چشم دیدند. مردم معمولی و مردم غیر معمولی، از سیاستمداران گرفته تا فعالان اجتماعی همگی تغییرات بزرگی را از سر گذراندند.
کتاب افسوس برای نرگس های افغانستان، حاصل شش سفر کوتاه و بلند نویسنده به افغانستان است. اولین سفر او در سال ۸۰ و همزمان با حمله نیروهای ناتو به این کشور انجام شد و پس از آن، او هرسال به آنجا سفر کرد.
در این کتاب، گزارشهایی را از زندگی مردم افغانستان، زندگی زنان و مردان و کودکانش میخوانید. گزارشهایی که از جبهه و جنگ نمیگویند بلکه از زندگی مردم در جنگ و بعد از جنگ میگویند. نوشتههای این کتاب روایتگر زندگی مردم معمولی افغانستان است. یا همانطور که خود ژیلا بنی یعقوب میگوید: «این کتاب یک گزارش میدانی است، یعنی دیدهها و شنیدههایی از درون جامعه افغانستان است، روایت روزها و ماههایی که با مردم این سرزمین زندگی کردهام.»
کتاب افسوس برای نرگس های افغانستان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
کتاب افسوس برای نرگس های افغانستان اثری عالی هم برای علاقهمندان به کتابهای سفرنامه و هم برای کسانی است که به مطالعات اجتماعی علاقه دارند.
درباره ژیلا بنی یعقوب
ژیلا بنی یعقوب روزنامهنگار، فعال حقوق بشر و فعال سیاسی ایرانی است که در بندر انزلی متولد شد. او دبیر سرویس اجتماعی روزنامه سرمایه و سردبیر وبگاه کانون زنان ایرانی است. ژیلا بنی یعقوب در خرداد ماه ۱۳۸۸دستگیر و در دادگاه به یک سال حبس و سی سال ممنوعیت از روزنامهنگاری محکوم شد. او همچنین در سال ۲۰۰۹ موفق شد تا جایزه شجاعت در روزنامهنگاری را از آن خود کند.
بخشی از کتاب افسوس برای نرگس های افغانستان
«جمعهخان» هشت سال بیشتر ندارد و فارسی را با لهجه غلیظ افغان حرف میزند؛ اما لهجه غلیظش باعث نمیشود حرفهایش را به طور کامل نفهمم. جمعهخان که یک خواهر و شش برادر دارد، با خانوادهاش در هرات زندگی میکرد که جنگ شروع شد. اولش قصد نداشتند خانه و زندگیشان را رها کنند، اما روزی که همه زندگیشان زیر آوار ماند، پدر دستشان را گرفت و گفت: «برویم!» پاهای جمعه خان ورم کرده است؛ چراکه آنها برای رسیدن به ماککی ده روز، پای پیاده، بیابانها، سنگلاخها و پستی و بلندیها را درنوردیدهاند، پنج روز هم سوار یک ماشین باری شدهاند.
ـ جمعهخان! زندگی در اردوگاه چطور است؟
ـ برای آنها که دارا هستند، خوب است؛ اما برای آنها که مثل ما هیچ چیز ندارند، بد است.
ـ آنها که وضعشان خوب است، چه چیزهایی دارند؟
ـ پتو دارند. چراغ دارند. اما ما هیچ چیز نداریم.
ـ شبها بدون پتو در این سرما چه میکنید؟
لحظهای سکوت میکند، بعد به بزرگترش نگاه میکند و بعد هم با لحن سادهای میگوید: «خیلی سردمان میشود. همه مریض شدهایم.»
«عبدالغنی» مرد چهلسالهای که در کنار جمعهخان ایستاده، میگوید: «ما هشت نفریم و هشت پتو به ما دادهاند، اما اگر این هشت پتو را من به تنهایی روی خودم بیندازم، باز هم گرم نمیشوم. بیایید داخل چادر، خودتان پتوها را ببینید.»
زن عبدالغنی یکی از پتوهای سرمهای رنگ را که روی هم چیده، از ته چادر بیرون میکشد و نشانم میدهد. حق با عبدالغنی است. پتوها نازک است؛ خیلی هم نازک. فقط نیمی از جمعیت ششهزار نفری این اردوگاه در چادرهای برزنتیای زندگی میکنند که جمعیت هلال احمر جمهوری اسلامی ایران برایشان برپا کرده است. برای نیمی دیگر از این مردم هیچ چادری وجود ندارد. آسمان سقفشان است و زمینِ خاکی زیراندازشان. کسانی هم چهار پنج تا چوب بلند را در زمین فرو کرده، روی چوبها گونی و نایلون کشیدهاند تا به قول خودشان چیزی شبیه خیمه درست کنند؛ شاید که اندکی از تأثیر باد و سرمای هوا بکاهد.
«صفیهبیگم» که با هشت فرزندش حتی از همین سقف نایلونی هم بیبهره مانده است، میگوید: «بیوهزنی هستم با دو شهید. پسرم و شوهرم هر دو در جنگ کشته شدند. دوازده صغیر دارم. شش تا مال خودم است، شش تا مال پسرم... بیست روزی میشود اینجا هستیم. هنوز هیچ چیز به ما ندادهاند. نه پتو، نه خیمه (= چادر برزنتی است). نمیدانید شبها چه بادی میوزد... بادی که آدم را تکهتکه میکند... . گاهی نانِ خشکی میرسد، گاهی همان هم نمیرسد. خوار و غریب و بدبخت اینجا افتادهایم. دربهدر و خاک بر سر شدهایم و کسی به ما جواب نمیدهد. همه راهها برای ما بسته است. منتظر مهربانی از طرف خدا و بینالملل (منظورش سازمانهای جهانی است) هستیم... خانهمان در بمباران تکهتکه شد؛ هیچ نتوانستیم با خودمان بیاوریم. دو روز پای پیاده آمدیم تا رسیدیم به «قور قوری». از آنجا با دربهدری و التماس سوار این ماشین و آن ماشین بارکش شدیم تا رسیدیم اینجا... به روزگارمان این جور زندگی را ندیده بودیم...»
«عاجرا» زن ۴۵ ساله و صاحب هفت فرزند که به همراه شوهر ۶۰ سالهاش از «بادغیس» به ماککی آمده، میگوید: «دو دختر و یک پسرم یک ماه پیش در بمباران کشته شدند. این جنگ به خاطر «اسامه بن لادن» بود. او خارجی بود و از ما نبود. ملت به خاطر او دربهدر شد.»
ـ اگر جنگ تمام بشود به شهرتان باز میگردید؟
ـ اگر ملت برود ما هم میرویم.
ـ کدام ملت؟
ـ ملتی که در اردوگاه هستند. اگر آنها نروند ما هم نمیرویم.
حجم
۳۵۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۰۴ صفحه
حجم
۳۵۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۰۴ صفحه
نظرات کاربران
کتاب گزارش های مختلفی است از مردم عادی یا منتخب در افغانستان .بسیار تاثیر گذار و روشنگر.با این کتاب متوجه شدم که چقدر در دیدن دقیق جامعه خودم و مهاجران ضعیف و سطحی بودم . من که از خواندن کتابهای
من داشتم اطلاعات کتاب را نگاه میکردم که دستم خورد و بهش امتیاز دادم و بعدش هم نتونستم امتیازی که دادم رو پاک کنم، همین توفیق اجباری شد که این کتاب را مطالعه کنم( امیدوارم طاقچه امکان پاک کردن امتیاز
خوب بود💔
من کتاب چاپی رو خوندم.خیلی خوب بود. وقتی میخوندم چقدر میترسیدم از اومدن دوباره طالبان.
کتابی برای درک مفاهیم فرهنگی زیر چنگال های مغزهای جامد و خشک به هیچ چیزی رضایت نمی دهند؛ جز قرائت خودشان از اسلام و اینکه در این راه چند نفر قربانی شوند؛ مهم نیست
هر روز دو صفحه از این کتاب تاثیر گذار رو بخونید تا هم به وظایف خودتون در قبال مهاجرین افغان و مستًعفین توجه کنید هم معنای عمیق شکرگزاری رو متوجه بشید.