کتاب هوو
معرفی کتاب هوو
کتاب هوو داستانی از سلمان خورشیدی است. این داستان درباره زندگی زن و مردی است که زندگی چندان خوبی کنار یکدیگر ندارند اما با رفتن مرد به جبهه،ناگهان همهچیز رنگ و بوی دیگری به خود میگیرد.
هوو داستان حبیب و معمایی است که با رفتنش از خود به جا میگذارد. حبیب رابطه خوبی با همسرش ندارد. هر دو در کنار هم زندگی میکنند اما زیستنی که به اجبار است. اما حالا که حبیب راهی جبهه شده است، باید حرفی بزنند و چیزی بگویند که ماندگارتر از دیگر رخدادها و صحبتهای زندگیشان باشد.
رفتن حبیب، مرحله جدیدی را از زندگی برای شریکش رقم میزند. مرحله جدیدی که او را به شناخت جدیدی از خود میرساند و همچنین او را به حس و حالی میرساند که هرگز با بودن حبیب، برایش امکانپذیر نمیشد. گویی نبودن برخی افراد، از بودنشان بهتر است.
کتاب هوو را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن کتاب هوو را به دوستداران و طرفداران رمانهای ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب هوو
این لحظات عجیب، آغاز پیچیدهترین معمای زندگی من شد که با فراموش کردن هر دم از آن، سرنخی را از دست میدادم. پس ثانیه به ثانیهاش را بارها مرور میکنم تا چیزی از قلم نیفتد.
باسرعت از پلهها پایین میآمدم اما مشخصاً راه میرفتم و نمیدویدم. بهمحض آنکه کمی سرعتم را بیشتر میکردم یا تمرکزم بر سینیای که در دست داشتم کم میشد، آب داخل کاسه متلاطم میشد و مقداری از آن داخل سینی میریخت. قطرههای آب در طول سینی غلت میخوردند، تا نزدیکی جلد قرآن کوچکی که کمی آنطرفتر از کاسه بود پیش میرفتند و با تغییر زاویهی دستانم برمیگشتند.
بالاخره راهپله تمام شد و وارد حیاط شدم. کریمآقا، پدر حبیب کنار باغچهی بسیار کوچکمان نشسته بود و هر دو دستش را بهصورت کشیده روی زانوهایش قرار داده بود. با تکهمقوایی که در دست راست داشت، منقل کوچک را باد میزد و بوی اسپند در فضای کوچک حیاط میپاشید.
حبیب روی زمین زانو زده بود و بند کتانیهای سفیدش را دوباره محکمتر از آنچه بالا، دم در خانه بسته بود، میبست.
سینی، قرآن، کاسهی آب، بوی اسپند و حبیبی که داشت راهی جبهه میشد، همه و همه ندای یک خداحافظی رمانتیک را میداد. چیزی که سالها بود میان ما وجود نداشت. هر قدم که به حبیب نزدیکتر میشدم فکر میکردم که حالا در این موقعیت چه باید بگویم یا شاید بیشتر به خودم فشار میآوردم که چه نباید بگویم.
چون معمولاً هیچ اتفاقی بین ما بهوجود نمیآمد مگر به سبب جملات بیهودهای که او میگفت و جواب دندانشکنی که از جانب من دریافت میکرد و یا بالعکس.
اما اینبار شاید با چاشنی این موقعیت خاص بشود حرفی زد که مدتها به یادم بماند، پس باید به آن فکر میکردم و بهواسطهی فکر کردن به آن احساسی در من زنده میشد که رابطهی من و حبیب هنوز دلیلی برای ادامه دارد.
با آنکه ته دلم غمگین نبود و سالهای تلفشده از عمرم در کنار او دلیل کینهی خاموشم نسبت به حبیب بود، اما باید این لحظه متفاوتتر از چیزی میشد که در طول رابطهی چهارسالهمان بر ما گذشت. بدون دلیل قرآن را داخل سینی جابهجا کردم، لبهی چادرم را در دست کشیدم و بالای سر حبیب رسیدم.
حالا باید چیزی میگفتم. نفسم را تازه کردم که ناگهان از انتهای حیاط صدای خانم آمد.
از داخل انباری سرش را بیرون آورد و بلند گفت: «حبیب جان، مادر بیا اینا رو هم بذار گوشهی ساکت.»
بهسمت ما آمد، با یک کیسه نخودچی و کشمش و برگه.
واقعاً دنبال اینها در انبار میگشت یا از بالا آورده بود و فالگوش ایستاده بود ببیند حرفی بین ما زده میشود یا نه؟ نمیدانم.
در همین حال که نزدیک میشد سر کیسه را گره زد و دستش را بهسمت ساک حبیب برد و با فشار کیسه را درون ساک چپاند.
حبیب جنب نمیخورد و فقط دستهایش را بالا آورده بود که مزاحم جاسازی تنقلات توسط خانم درون ساک نشود.
بعد هم لبه لباس حبیب را که از گوشهی شلوارش بیرون زده بود مانند بچهمدرسهایها کمی بهاصطلاح مرتب کرد.
آرام به کمر و لباس حبیب نگاه میکرد و با صدای سوزناک و نازک میگفت: «بپا پهلوهات نچاد مادر!»
خانم با همان لحن همیشگی و همراه با تحکم رو به کریم آقا کرد که هنوز منقل را وسط پایش باد میزد و گفت: «چیکار میکنی تو؟ مگه میخوای آتیش واسه کباب درست کنی؟ یه مُش اسفنده واسه رفع بلا دیگه. یالا پاشو دیرش شد بچه!»
کریمآقا با لحنی کشیده گفت: «آخه گفتم زغالش خوب بگیره که...»
خانم حرفش را قطع کرد: «میگم بیا دِه!»
کریمآقا منقل را بلند کرد و همراه با صلوات سمت ما آمد.
خانم شروع کرد به گرداندن یک مشت اسپندی که از لبهی سینی منقل برداشته بود دور سر حبیب و آن را داخل منقل ریخت و به ذکر صلوات ادامه داد.
حبیب را میان دود اسپند ورانداز میکردم، آیا واقعاً چیزی برای چشمخوردن هم دارد؟!
کتانیهای سفیدی که حالا از زور کهنگی به قهوهای روشن میزد و بندهایی که علیرغم دو بار با دقت بستنشان، هنوز هم آویزان و نامرتب بود. شلوار پیلهدار قهوهای که فقط بهواسطهی کمربند از کمر لاغر و بیقوارهاش نمیافتاد، پیراهن یقهدار چهارخانهی آبی نیمهاتوشدهای که زیرش یک پیراهن دیگر با رنگ سبز تیره پوشیده بود و آن تنپوش هرچه مرتب و نو هم که بود در آن هیکل قناس، زار میزد.
صورت لاغر، گونههای فرورفته با سبیل نازک و کمپشت و در آخر هم آن کلهی کچل که موهای روی شقیقههایش تلاش میکرد توجه را از میانهی خالی سرش بردارد و آن چشمان ریز و گودرفتهی بیحس که همیشه رو به زمین بود و هیچگاه نمیفهمیدی حواسش به توست یا از روی بیتوجهی در عالم دیگری سیر میکند. اما در این هیبت هیچ جایی برای غبطهخوردن یا چشمزدن پیدا نمیکردم.
حجم
۹۴۶٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۹۷ صفحه
حجم
۹۴۶٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۹۷ صفحه
نظرات کاربران
آفرین آقای خورشیدی، واقعا آفرین، حقا که نویسنده ای 👏🏻👏🏻 جمله بندی خوب و روون داستان عالی پرداخت شخصیت درجه یک پایان بندی هم خوب. برام خیلی جالب بود که از زبان یک زن تونسته اینقدر خوب بنویسه. شک نکنید تو
داستان جذاب و متفاوتی داشت. از خوندنش لذت بردم
خیلی قشنگ بود.
داستان پردازی ش خوب بود، مخصوصا به عنوان یک مرد که داره زنانه می نویسه. اما نویسنده یه نظری به نقشه می نداخت بد نبود حتی اگه مهری در مسیرش از تهران به کرمان از غربی ترین نقطه ی اصفهان هم
خیلی جالب و خواندنی بود متفاوت بود
قشنگ بود فقط دوتا اشکال داشت یکی اون صدایی که همیشه میشنید معلوم نشد از کجاست و دیگه یه سوتی بزرگ اینکه کامیاران کوردن نه عرب و شهری توی استان کردستان و نزدیکی کرمانشاه و تا مرز هم فاصله داره
خیلی خوشم اومد
بدنبودگر چه بعضی مسائل طرفه رفته و
خیلی زیاد از خوندنش لذت بردم
بخاطر توصیفات بیش از اندازه داستان خیلی جذاب نبود.