کتاب نیاز یک حامی
معرفی کتاب نیاز یک حامی
کتاب نیاز یک حامی داستانی عاشقانه و پرکشش از نیلوفر پورحسین است که در انتشارات سخن منتشر شده است. این داستان، روایت یک عشق است که روزهای زیادی باید صبر کند تا به بار بنشیند...
درباره کتاب نیاز یک حامی
دکتر حامی برزین، که فرزند ارشد اشکان برزین است به عشق دختر عمهاش، نیاز، گرفتار شده است. هرچند نیاز بارها با او از احساسش حرف میزند اما حامی، دلایلی برای خودش دارد که راز قلبش را بازگو نمیکند... در نهایت اتفاقاتی رخ میدهد و حامی هم به عشقش اعتراف میکند. حالا که باید روزهای خوشی آنها باشد، نیاز در یک حادثه آسیب مغزی میبینید و به روزهای دوران کودکیاش برمیگردد...
کتاب نیاز یک حامی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از طرفداران داستانها و رمانهای عاشقانه ایرانی هستید، خواندن کتاب نیاز یک حامی را به شما پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب نیاز یک حامی
دستان چنگ شده در موهایش را آزاد کرد. آن لحظه باد خنک کولر هم نمیتوانست اندکی از حرارت درونی و التهابش کم کند. روی مبل راحتی اتاق تقریباً لم داده بود و مچ پای راستش روی زانوی چپش بود. دست راستش روی پیشانیاش بود و آن را محکم فشار میداد. صدای تیکتاک ساعت مچی دنیل ولینگتون، با تیکتاک ساعت روی میز و ساعت دیواری، همصدا گویا قصد دیوانه کردنش را داشتند. نچی کرد و سرش را از عقب روی مبل انداخت. انتظار، کمکم داشت حالش را به هم میزد و گرما برایش هر لحظه بیشتر و غیرقابلتحملتر میشد. خستگی سفر در برابر خستگیِ این بیخبری از نیاز هیچ بود! هیچ بود در برابر غم اینکه اولین بار است از سفر برمیگردد و نیاز به هر نحوی که شده به استقبال او نمیرود. از فکر این، لبهایش را روی هم فشرد و سرش را به طرفین تکان داد. نفسهای عمیق و طولانی میکشید و چشمانش را بسته بود. کراواتش را باز کرده بود و آن را دور گردنش رها گذاشته بود. دکمههای اول و دوم پیراهنش هم کمی مزاحم نفس کشیدنش میشدند. کلک آنها را هم کند. با وجود این باز هم احساس بدی داشت. احساس میکرد الان است که کُت در تنش آتش بگیرد. کلافه از جا بلند شد و همانطور که در طول اتاق قدم برمیداشت، با یک دست یک طرف کتش را به عقب فرستاد و همان دست را به کمر زد. دست آزادش را محکم روی تهریشش کشید. با گذشت چند ثانیه در اتاق باز شد و دکتر مشرقی با لبخند نه چندان امیدبخشی وارد شد و در را پشت سرش بست. با آن کفشهای چرم مشکی که صدای قژقژش در فضای اتاق میپیچید طرف میزش رفت و با دستش به صندلی کنار میز اشاره کرد و گفت:
- ببخشید معطل شدی! باید از یک سری چیزها مطمئن میشدم!
حامی به سختی گوشهٔ لبش را به منظور لبخند جمع کرد. در اصل دلش میخواست به خاطر این تعلل حرف تند و تیزی بار سهند کند، اما فقط گفت:
- بگو چی شده! چرا خواستی با من اینجا، اون هم تنها صحبت کنی؟ بگو چه بلایی سرش اومده؟ اوضاعش چهطوره؟
سهند کمی نگاهش کرد و بعد از تمام شدن حرفش، از روی میزش پارچ آب را برداشت و لیوان کنارش را پُر کرد و طرف حامی گرفت. حامی بیتوجه به لیوان آب در دستان سهند، با کلافگی از جا برخاست و گفت:
- سهند حرف بزن!
سهند با خونسردی به لیوان اشاره کرد و گفت:
- اینو سر بکش تا اعصابت آروم بشه، بعد میگم!
حامی نگاهش را از سهند به لیوان دوخت و زمزمه کرد:
- خدا میدونه چی قراره بشنوم!
بعد لیوان را از دست سهند گرفت و به آرامی عقب رفت و باز نشست. سهند همانطور که آزمایشها و امآرآی نیاز را بررسی میکرد، زیر لب گفت:
- خدا رو شکر یک طبقه بوده! هر چند میبینی که همین یک ضربه به یک ناحیه از مغز هم...
نگاهش را از گزارشها گرفت و به حامی نگاه کرد. نگرانی و کلافگی از چشمان میشیرنگ او میبارید و عرق روی پیشانیاش نشسته بود. لبخند کمرنگی زد و گفت:
- چهته پسر؟ تو خودت میدونی اینجا نکشوندمت که خدای نکرده خبر مرگ...
حامی بیاختیار لیوان را تقریباً روی میز هُل داد و با حرص کنترل شدهای گفت:
- سهند لطفاً! اگه تو جونم رو به لبم نرسونی، من به خودم مسلطم! ضربه به کدوم ناحیه از مغزش بوده دکتر؟
'دکتر' را با جدیت و طوری ادا کرد تا به سهند بفهماند حالا وقت صحبت سر مسئلهٔ خیلی مهمتری است تا احوال او! سهند سری به نشانهٔ تفهیم تکان داد و گفت:
- دقیقاً ناحیهٔ قُدامی سمت چپ. فعلاً شرایط خوبی داره، ضریب هوشیاری بالاست و امید دارم که به زودی به هوش بیاد، اما...
نگاهی به حامی انداخت. حامی که گویی نفس در سینهاش حبس شده بود، لب زد:
- فراموشی؟
سهند سری بالا انداخت و گفت:
- خب این ناحیه به حافظهٔ کوتاهمدت هم مربوط میشه، فراموشی به اون صورت نه، اما اون به مرور بهبود پیدا میکنه و قاعده مشخصی نداره. ولی مسئلهای که ممکنه کمی غیرعادی به نظر برسه و کمی هم ذهن من رو درگیر کرده، اینه که آسیب به این ناحیه از مغز باعث اختلالات عاطفی و شخصیت میشه!
حجم
۵۰۱٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۷۵۸ صفحه
حجم
۵۰۱٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۷۵۸ صفحه
نظرات کاربران
اصللااااااا توصیه نمیکنم خوندنش رو به شدت مسخره و بدون هیچ جذابیتی... حالم بد شد از حماقتی که باعث شد این کتاب رو حتی به صورت رد رد و یک در میون بخونم، تحت هیچ شرایطی دیگه سراغ رمان های
اصلا توصیه نمیکنم....خیلی خیلی بد...بسیار بسیار ضعیف....وقت تلف کردن محض...
داستان اون کششی که لازم هست یک رمان داشته باش که حتی نتونی دست بکشی ازش رو نداشت داستان پردازی هم اصلا جالب وجذاب نبود یک داستان کلیشه ای ورویایی
خیلی کلیشه ایی و مسخره بود ، خیلی خیلی معمولی
داستان جذاب بود. متن روان و خوبی داشت. فقط نویسنده محترم سرگذشت مادر و پدر نیاز رو خیلی شفاف توضیح نداده بود . در کل خیلی قشنگ بود . توصیه میکنم.
راستش برای من خیلی خسته کننده بود و لوس. من فقط ۵ پلک اول و ۱۰ پلک آخر رو خوندم و کامل فهمیدم موضوع چیه.
سوال ؟ کسی میدونه اسمان چه نسبتی داشت با اعضای خانواده ؟ کی بود ؟چطور از همه چیز خبر داشت ؟
نثر کتاب روان اما قلم اصلا پختگی و کشش نداره.با اینکه سوژه خوبی انتخاب شده اما نویسنده خیلی بچگانه بهش پرداخته و نتونسته خوب از آب درش بیاره. به نظر من خوندنش وقت تلف کردنه.
رمانی سراسر عشق و حس خوب و هیجان با دیالوگ ها و شخصیت های خاص و قشنگ💚 از نویسنده رمان ممنونم واسه خلق اثری به این جذابی و قشنگ که باعث حال خوب و درس و یادآوری شد برای زندگیم⚘⚘💚 نیاز حامی
قلم نویسنده سلیس و روان بود و داستان آنقدر جذابیت و تعلیق داشت که خواننده را تا انتها دنبال خودش بکشونه فقط بنظرم یه کم تفصیل داشت و میشد حجمش کمتر باشه.