دانلود و خرید کتاب نیاز یک حامی نیلوفر پورحسین
تصویر جلد کتاب نیاز یک حامی

کتاب نیاز یک حامی

انتشارات:انتشارات سخن
امتیاز:
۲.۷از ۳۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب نیاز یک حامی

کتاب نیاز یک حامی داستانی عاشقانه و پرکشش از نیلوفر پورحسین است که در انتشارات سخن منتشر شده است. این داستان، روایت یک عشق است که روزهای زیادی باید صبر کند تا به بار بنشیند...

درباره کتاب نیاز یک حامی

دکتر حامی برزین، که فرزند ارشد اشکان برزین است به عشق دختر عمه‌‌اش، نیاز، گرفتار شده است. هرچند نیاز بارها با او از احساسش حرف می‌زند اما حامی، دلایلی برای خودش دارد که راز قلبش را بازگو نمی‌کند... در نهایت اتفاقاتی رخ می‌دهد و حامی هم به عشقش اعتراف می‌کند. حالا که باید روزهای خوشی آن‌ها باشد، نیاز در یک حادثه آسیب مغزی می‌بینید و به روزهای دوران کودکی‌اش برمی‌گردد...

کتاب نیاز یک حامی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

اگر از طرف‌داران داستان‌ها و رمان‌های عاشقانه ایرانی هستید، خواندن کتاب نیاز یک حامی را به شما پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب نیاز یک حامی

دستان چنگ شده در موهایش را آزاد کرد. آن لحظه باد خنک کولر هم نمی‌توانست اندکی از حرارت درونی و التهابش کم کند. روی مبل راحتی اتاق تقریباً لم داده بود و مچ پای راستش روی زانوی چپش بود. دست راستش روی پیشانی‌اش بود و آن را محکم فشار می‌داد. صدای تیک‌تاک ساعت مچی دنیل ولینگتون، با تیک‌تاک ساعت روی میز و ساعت دیواری، هم‌صدا گویا قصد دیوانه کردنش را داشتند. نچی کرد و سرش را از عقب روی مبل انداخت. انتظار، کم‌کم داشت حالش را به هم می‌زد و گرما برایش هر لحظه بیشتر و غیرقابل‌تحمل‌تر می‌شد. خستگی سفر در برابر خستگیِ این بی‌خبری از نیاز هیچ بود! هیچ بود در برابر غم این‌که اولین بار است از سفر برمی‌گردد و نیاز به هر نحوی که شده به استقبال او نمی‌رود. از فکر این، لب‌هایش را روی هم فشرد و سرش را به طرفین تکان داد. نفس‌های عمیق و طولانی می‌کشید و چشمانش را بسته بود. کراواتش را باز کرده بود و آن را دور گردنش رها گذاشته بود. دکمه‌های اول و دوم پیراهنش هم کمی مزاحم نفس کشیدنش می‌شدند. کلک آن‌ها را هم کند. با وجود این باز هم احساس بدی داشت. احساس می‌کرد الان است که کُت در تنش آتش بگیرد. کلافه از جا بلند شد و همان‌طور که در طول اتاق قدم برمی‌داشت، با یک دست یک طرف کتش را به عقب فرستاد و همان دست را به کمر زد. دست آزادش را محکم روی ته‌ریشش کشید. با گذشت چند ثانیه در اتاق باز شد و دکتر مشرقی با لبخند نه چندان امیدبخشی وارد شد و در را پشت سرش بست. با آن کفش‌های چرم مشکی که صدای قژقژش در فضای اتاق می‌پیچید طرف میزش رفت و با دستش به صندلی کنار میز اشاره کرد و گفت:

- ببخشید معطل شدی! باید از یک سری چیزها مطمئن می‌شدم!

حامی به سختی گوشهٔ لبش را به منظور لبخند جمع کرد. در اصل دلش می‌خواست به خاطر این تعلل حرف تند و تیزی بار سهند کند، اما فقط گفت:

- بگو چی شده! چرا خواستی با من اینجا، اون هم تنها صحبت کنی؟ بگو چه بلایی سرش اومده؟ اوضاعش چه‌طوره؟

سهند کمی نگاهش کرد و بعد از تمام شدن حرفش، از روی میزش پارچ آب را برداشت و لیوان کنارش را پُر کرد و طرف حامی گرفت. حامی بی‌توجه به لیوان آب در دستان سهند، با کلافگی از جا برخاست و گفت:

- سهند حرف بزن!

سهند با خونسردی به لیوان اشاره کرد و گفت:

- اینو سر بکش تا اعصابت آروم بشه، بعد می‌گم!

حامی نگاهش را از سهند به لیوان دوخت و زمزمه کرد:

- خدا می‌دونه چی قراره بشنوم!

بعد لیوان را از دست سهند گرفت و به آرامی عقب رفت و باز نشست. سهند همان‌طور که آزمایش‌ها و ام‌آرآی نیاز را بررسی می‌کرد، زیر لب گفت:

- خدا رو شکر یک طبقه بوده! هر چند می‌بینی که همین یک ضربه به یک ناحیه از مغز هم...

نگاهش را از گزارش‌ها گرفت و به حامی نگاه کرد. نگرانی و کلافگی از چشمان میشی‌رنگ او می‌بارید و عرق روی پیشانی‌اش نشسته بود. لبخند کمرنگی زد و گفت:

- چه‌ته پسر؟ تو خودت می‌دونی اینجا نکشوندمت که خدای نکرده خبر مرگ...

حامی بی‌اختیار لیوان را تقریباً روی میز هُل داد و با حرص کنترل شده‌ای گفت:

- سهند لطفاً! اگه تو جونم رو به لبم نرسونی، من به خودم مسلطم! ضربه به کدوم ناحیه از مغزش بوده دکتر؟

'دکتر' را با جدیت و طوری ادا کرد تا به سهند بفهماند حالا وقت صحبت سر مسئلهٔ خیلی مهم‌تری است تا احوال او! سهند سری به نشانهٔ تفهیم تکان داد و گفت:

- دقیقاً ناحیهٔ قُدامی سمت چپ. فعلاً شرایط خوبی داره، ضریب هوشیاری بالاست و امید دارم که به زودی به هوش بیاد، اما...

نگاهی به حامی انداخت. حامی که گویی نفس در سینه‌اش حبس شده بود، لب زد:

- فراموشی؟

سهند سری بالا انداخت و گفت:

- خب این ناحیه به حافظهٔ کوتاه‌مدت هم مربوط می‌شه، فراموشی به اون صورت نه، اما اون به مرور بهبود پیدا می‌کنه و قاعده مشخصی نداره. ولی مسئله‌ای که ممکنه کمی غیرعادی به نظر برسه و کمی هم ذهن من رو درگیر کرده، اینه که آسیب به این ناحیه از مغز باعث اختلالات عاطفی و شخصیت می‌شه!

n
۱۴۰۰/۰۴/۱۳

اصللااااااا توصیه نمیکنم خوندنش رو به شدت مسخره و بدون هیچ جذابیتی... حالم بد شد از حماقتی که باعث شد این کتاب رو حتی به صورت رد رد و یک در میون بخونم، تحت هیچ شرایطی دیگه سراغ رمان های

- بیشتر
maryam
۱۴۰۰/۰۴/۱۳

اصلا توصیه نمیکنم....خیلی خیلی بد...بسیار بسیار ضعیف....وقت تلف کردن محض...

yas
۱۴۰۰/۰۵/۱۲

داستان اون کششی که لازم هست یک رمان داشته باش که حتی نتونی دست بکشی ازش رو نداشت داستان پردازی هم اصلا جالب وجذاب نبود یک داستان کلیشه ای ورویایی

Saina Rad
۱۴۰۰/۰۵/۱۵

خیلی کلیشه ایی و مسخره بود ، خیلی خیلی معمولی

m
۱۴۰۰/۰۵/۱۱

داستان جذاب بود. متن روان و خوبی داشت. فقط نویسنده محترم سرگذشت مادر و پدر نیاز رو خیلی شفاف توضیح نداده بود . در کل خیلی قشنگ بود . توصیه میکنم.

ل.صفوی
۱۴۰۱/۰۴/۱۷

راستش برای من خیلی خسته کننده بود و لوس. من فقط ۵ پلک اول و ۱۰ پلک آخر رو خوندم و کامل فهمیدم موضوع چیه.

Fatemeh.Askari192
۱۴۰۰/۱۱/۲۰

سوال ؟ کسی میدونه اسمان چه نسبتی داشت با اعضای خانواده ؟ کی بود ؟چطور از همه چیز خبر داشت ؟

مریم
۱۴۰۰/۰۹/۱۳

نثر کتاب روان اما قلم اصلا پختگی و کشش نداره.با اینکه سوژه خوبی انتخاب شده اما نویسنده خیلی بچگانه بهش پرداخته و نتونسته خوب از آب درش بیاره. به نظر من خوندنش وقت تلف کردنه.

Anisa
۱۴۰۰/۰۷/۰۱

رمانی سراسر عشق و حس خوب و هیجان با دیالوگ ها و شخصیت های خاص و قشنگ💚 از نویسنده رمان ممنونم واسه خلق اثری به این جذابی و قشنگ که باعث حال خوب و درس و یادآوری شد برای زندگیم⚘⚘💚 نیاز حامی

- بیشتر
tazi
۱۴۰۰/۰۴/۱۵

قلم نویسنده سلیس و روان بود و داستان آنقدر جذابیت و تعلیق داشت که خواننده را تا انتها دنبال خودش بکشونه فقط بنظرم یه کم تفصیل داشت و میشد حجمش کمتر باشه.

کار گروهی یعنی وقتی یک نفر نفس می‌کشه، اکسیژن به همه برسه
Anisa
باز همان صدایی که بی‌شک اگر گویندهٔ رادیویی بود، با هر کلمه شنونده را هزاران بار عاشق خودش می‌کرد. صدایی بم و مردانه، لبریز از اقتدار و ابهت که گوشَت را وادار می‌کرد به تمامیِ صداها بگویی (هیش! فقط می‌خواهم صدای او را بشنوم.) حالا هم که صدایش کمی خواب‌آلود بود، دیگر هیچ!
Anisa
یا اصحاب کهف همه‌شون با هم! این سکته کرد، یکی اینو احیا کنه!
Anisa
این همان مغناطیسی بود که می‌گویند از عاشق به معشوق در جریان است. همچون مداری در کهکشان‌ها که تمام حس‌های مأورایی را در هم آمیخته و بین آدم‌ها تقسیم می‌کند
Anisa
"هیچ‌وقت از چیزی که دلت بهت می‌گه سرپیچی نکن!"
Anisa
اعتیاد به نگاه‌های پر از عشق نیاز، اعتیاد به صدای نوازش‌گونهٔ نیاز که تسکین بود بر تمام زخم‌های سر باز اعصاب و روانش، اعتیاد به لب‌های نیازش که هر بار، سر و صورتش را به بوسه می‌نشاند.
Anisa
و چه کسی می‌توانست بسنجد، میزان مخدر موجود در آغوش حامی را!
Anisa
جدهٔ سادات! گردگیر حرمو با خودت آوردی داداش؟ این چرا این رنگی شده؟ برگرد اینور ببینمت.
Anisa
عَینهونِ اون تخم سگ شگفت‌انگیزان می‌دوئه لاکردار!
Anisa
کُلاً همه‌شونه! هم کش می‌آد. هم هزار تا می‌شه، هم عین کش تُنبون یهو در می‌ره، یهو نامرئی می‌شه، تازه اونا باید آپشن کوالا بودن نیاز رو هم به شخصیت‌هاشون اضافه کنن. نگاش کن قاموساً! چه‌طو از گردنش آویزونه!
Anisa
من آرزومه تو خودت رو پیش من آروم کنی!
Anisa
نحوهٔ برخورد با کسی که فکر می‌کنی مقصره مشخص می‌کنه تو برنده‌ای یا بازنده!
Anisa
- همه چیز تموم شد. ما کی در مورد اتفاقات گذشته خودمون رو سرزنش کردیم بابا؟ هر چی بوده گذشته! از این لحظه به بعد فقط می‌خوام لبت رو خندون ببینم!
Anisa
- زندگی همینه! منم تازه دارم یاد می‌گیرم سخت نگیرم. اون چیزی که باید پیش بیاد، می‌آد... چه ما بخوایم، چه نخوایم. اگر بتونی باهاش سازگاری کنی که بردی، اگر هم نه، تنها کسی که آزار می‌بینه، خودتی!
Anisa
- نیاز از وقتی فهمیدم دوستت دارم و هیچ راه فراری برام نمونده، یه کابوس وحشتناک گریبان‌گیرم شد. اونم این بود که نکنه نتونم خوشبختت کنم! نکنه الکی تو رو به خودم وابسته کنم، نکنه سهم من نباشی، نکنه من باید فقط و فقط یه حامی بمونم برات و نه بیشتر؟ اون زمان یکی از سخت‌ترین دوران زندگیم بود که با خودم در جنگ و ستیز بودم؛ اما هر بار که جلوم ظاهر می‌شدی، تو دلم از خودم می‌پرسیدم من چه‌طور می‌تونم ازت بگذرم؟
Anisa
- اینو تو باید بگی نیاز! ضرر برای تو چی تعریف می‌شه؟ محدودهٔ خواسته‌هات کجاست که اگر از اون تعدی کنی، یا اگر به اون حد نرسی ضرر می‌کنی؟
Anisa
- من الان حتی اگر هم بخوام، نمی‌تونم کینه‌ای از کسی به دل داشته باشم. حالا دیگه همهٔ سختی‌ها تموم شده. حالا که حال من خوبه، حیفم می‌آد که اگر حال خوب کسی، به بخشش من بستگی داره، اونو ازش دریغ کنم.
Anisa
همه چیز تمام شده بود. من از قلب حامی رفته بودم و او از باورم... من از چشمش افتاده بودم و او از اعتقادم... خدا قدرت مدارا با این زخم را به من بدهکار بود!
tazi

حجم

۵۰۱٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۷۵۸ صفحه

حجم

۵۰۱٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۷۵۸ صفحه

قیمت:
۹۵,۰۰۰
۲۸,۵۰۰
۷۰%
تومان