همه چیز تمام شده بود. من از قلب حامی رفته بودم و او از باورم... من از چشمش افتاده بودم و او از اعتقادم... خدا قدرت مدارا با این زخم را به من بدهکار بود!
tazi
- من الان حتی اگر هم بخوام، نمیتونم کینهای از کسی به دل داشته باشم. حالا دیگه همهٔ سختیها تموم شده. حالا که حال من خوبه، حیفم میآد که اگر حال خوب کسی، به بخشش من بستگی داره، اونو ازش دریغ کنم.
Anisa
- اینو تو باید بگی نیاز! ضرر برای تو چی تعریف میشه؟ محدودهٔ خواستههات کجاست که اگر از اون تعدی کنی، یا اگر به اون حد نرسی ضرر میکنی؟
Anisa
- نیاز از وقتی فهمیدم دوستت دارم و هیچ راه فراری برام نمونده، یه کابوس وحشتناک گریبانگیرم شد. اونم این بود که نکنه نتونم خوشبختت کنم! نکنه الکی تو رو به خودم وابسته کنم، نکنه سهم من نباشی، نکنه من باید فقط و فقط یه حامی بمونم برات و نه بیشتر؟ اون زمان یکی از سختترین دوران زندگیم بود که با خودم در جنگ و ستیز بودم؛ اما هر بار که جلوم ظاهر میشدی، تو دلم از خودم میپرسیدم من چهطور میتونم ازت بگذرم؟
Anisa