کتاب جزء از کل
معرفی کتاب جزء از کل
کتاب جزء از کل نوشته استیو تولتز و ترجمه معصومه محمودی، داستان زندگی پر فراز و نشیب دو نسل از خانوادهای به نام دین است. خانودهای که در سراسر استرالیا به رفتارهای عجیب و ترسناک معروف هستند.
این اثر یکی از رمانهای پرفروش نیویورک تایمز و آمازون محسوب میشود و در استرالیا و البته در سراسر دنیا با استقبال بینظیری مواجه شده است. نویسنده با نوشتن این کتاب، نامزد جایزه من بوکر شد و بنا به گفته منتقدان این اثر بزرگترین و مهمترین رمان ادبیات استرالیا است.
درباره کتاب جزء از کل
جزء از کل، از خانواده عجیب غریب دین و روابط خاص آنها با اطرافیانشان نوشته است. جسپر دین که راوی داستان است، در کتاب از پدرش مارتین دین میگوید و عقایدی که همیشه پدر تلاش کرده تا به او تحمیل کند. هرچند او مردی با ذکاوت و فیلسوف مآب است، اما پسرش، سخت تلاش میکند تا از هیچ نظر، شبیه پدرش نشود! کمی بعد تر، عموی جسپر، تری دین هم وارد میشود و داستان را دوباره به اوج میرساند...
استیو تولتز داستان جزء از کل را درباره ترس از مرگ نوشته است.
وال استریت ژورنال (The Wall Street Journal) کتاب جزء از کل را یکی از آثاری میداند که میتواند با کتاب «اتحادیه ابلهان» اثر جان کندی تول، برنده جایزه پولیتزر ۱۹۸۱ برابری کند.
لسآنجلس تایمز (Los Angeles Times) شخصیتهای جذاب این کتاب را به شخصیتهای داستانهای چارلز دیکنز و جان ابروینگ مانند کرده است.
کتاب جزء از کل را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به ادبیات داستانی و دوستداران داستانهای پست مدرن از خواندن کتاب جزء از کل لذت میبرند.
درباره استیو تولتز
استیو تولتز در سال ۱۹۷۲ در سیدنی، استرالیا متولد شد و در سال ۲۰۰۸ با انتشار این اثر به یکی از بزرگترین رماننویسان کشور استرالیا مبدل شد. او کمی بعد از انتشار و موفقیت کتاب اولش، ریگ روان را منتشر کرد که آن هم با اسقبال خوبی مواجه شد.
استیو تولتز فارغ التحصیل دانشگاه نیوکاسل، نیو ساوت ولز است. پیش از آنکه به نوشتن روی بیاورد، شغلهای مختلفی را امتحان کرده بود. از مامور محافظ امنیتی گرفته تا، بازپرس خصوصی، معلم انگلیسی و فیلمنامه نویسی. در سال ۲۰۰۵ با ماری پیتر تولتز هنرمند و نقاش فرانسوی - استرالیایی ازدواج کرد. آنها یک پسر دارند که در سال ۲۰۱۲ متولد شده است.
بخشی از کتاب جزء از کل
شما هرگز نشنیدهاید که یک ورزشکار حس بویایی خود را در یک تصادف فجیع از دست بدهد، البته به یک دلیل بسیار خوب، چون دنیا باید درسهای مشقتبار خود را به طریقی به ما بیاموزد که ما قادر نباشیم زندگی پس از آن اتفاق را بهطور عادی سپری کنیم، یک ورزشکار باید پاهایش را از دست بدهد، فیلسوف توان ذهنی خود را، نقاش چشمانش را، موسیقیدان شنوایی، و آشپز حس چشاییاش را. و درسی که دنیا به من داد؟ من آزادی خود را از دست دادم...
بیشتر زندگیام سردرنیاوردم که با پدرم چگونه باشم، ترحم کنم یا بیتوجهی یا شاید قضاوت یا اینکه اصلا به قتل برسانمش. رفتار گیج کنندهاش تا آخر مرا سردرگم نگه داشت. نظرات او در مورد هر چیز و ناچیزی دایما در تضاد و کشمکش بود، به خصوص در مورد مدرسه رفتن من: بعد از هشت ماه رفتنم به مهد کودک، ناگهان تصمیم گرفت که دیگر نروم، چون سیستم آموزشی یک سیستم «خرفت کننده، نابود کننده روح، سنتی و دنیوی بود.» واقعا مانده بودم که چطور کسی میتواند به نقاشی با دست، سنتی و دنیوی بگوید. کثیفکاری داشت اما نابودکننده روح، فکر نکنم. او مرا از مدرسه بیرون آورد تا خودش به من آموزش دهد، و بهجای اینکه بگذارد من نقاشی انگشتی بکشم، برایم از نامههای وینسنت ونگوگ که برای برادرش تیو نوشته بود میخواند، درست قبل از اینکه گوشهایش را بِبُرد، و همچنین متنهایی از کتاب انسان زیادی برای انسان تا بتوانیم با همدیگر، «نیچه را از دست نازیها نجات دهیم.» بعد یک مدت پدر با یک کار زمانکش یعنی خیره شدن به فضا، کاملا حواسش از من پرت میشد و من هم در خانه میماندم و با انگشتانم بازی میکردم، در حالی که آرزو میکردم کاش رنگ داشتم و نقاشی میکشیدم. بعد از شش هفته مرا به مهد کودک برگرداند. در شروع فکر کردم شاید بعد از این، حالا یک زندگی عادی خواهم داشت، که ناگهان در دومین هفته از پایهٔ اول، داخل کلاس شد و مرا دوباره بیرون کشید، چون ترس از این داشت که مغز تاثیرپذیر مرا در دستهای شیطان رها کرده است.
این دفعه واقعا قضیه جدی بود. از پشت میز غذاخوری تقولق، در حالی خاکستر سیگارش را بر روی انبوهی از ظرفهای نشُسته تلنبار میکرد، به من ادبیات، فلسفه، جغرافیا، تاریخ و برخی موضوعات بینام از روزنامهها را میآموخت و داد میزد که چطور رسانهها چنین کاری انجام میدهند، چیزی که او اسمش را گذاشته بود - سوق دادن به یک وحشت متمدنانه، و از من میخواست بگویم که چرا مردم این اجازه را میدهند که به صورت کاملا اخلاقی به این وحشت و اضطراب کشیده شوند. مواقع دیگر درسش را از اتاق خواب به من میداد، در میان صدها کتاب دست دوم، عکسهایی از شاعران مرده، شیشههای خالی آبجو، بریدههای روزنامه، نقشههای قدیمی، پوست موزهای سیاه و پلاسیده شده، پاکت سیگارهای نکشیده و زیرسیگاریهای پر شده از خاکستر سیگار.
این نمونه یکی از درسهای معمولی من بود:
«گوش کن جاسپر. ماجرا از این قراره که دیگه ویرانی دنیا نامحسوس نیست، بلکه این روزها صدای از هم پاشیده شدنش از هر صدایی بلندتره! در هر شهری از این دنیا، بوی همبرگر در خیابان سرازیر شده و دنبال مشتریهای همیشگیاش میگرده! در داستانهای جن و پری قدیمی، جادوگر بدجنس، قیافهٔ زشتی داره، اما تازگیها اون گونههای برجسته داره و عمل زیبایی انجام داده! مردم دیگه رمزآلود و مبهم نیستن چون اصلا خفه خون نمیگیرن! باور همون اندازه مسیر رو روشن میکنه که چشمبند! گوش میدی جاسپر؟ بعضی موقعها که شب دیروقت تو خیابون قدم میزنی، یه زن که داره به سمتت میاد یهو سرش رو برمیگردونه و مسیرش رو عوض میکنه، چون بعضی از آدمها از جنس مردها به زنها تجاوز میکنن و بچهها رو آزار میدن.»
حجم
۷۵۹٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۶۷۲ صفحه
حجم
۷۵۹٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۶۷۲ صفحه
نظرات کاربران
جز از کل!! تو کل داستان می تونی به این اسم پی ببری! ی تصمیم جزئی مارتین کل زندگی تری رو دگرگون کرد! خب ...داستان طولانی با فصول طولانی یود و گاهی با توصیفات و توضیحات زیاد ! ک بعضی از قسمتا
کسیکه کتابخون باشه از همین اول کتاب متوجه میشه که چه کتاب جالبیه. ۱۶ اسفند آغازش کردم و توی ۱۱ ساعت ۲۲ درصدشو خوندم.۲۷ اسفند ساعت ۲۲:۳۰ هم تمومش کردم. شاهکاره. کیف کردم از خوندنش.حتی گاه پلک هم نمیزدم. هرگز نشده
عالی. خیلی دوستش داشتم باهاش خندیدم دلم سوخت متنفر شدم حرص خوردم خسته شدم.داستان فوق العاده ای بود
بی نهایت کش دار و طولانی بود...بعضی جاها از خوندنش ناامید میشدم و بعد وقفه چند ساعته دوباره شروع میکردم...با تعریف های بی نهایتی که از کتاب توی فضای مجازی شنیده بودم خیلی تفاوت داشت (برای من اینطور بود و
کتاب جز از کل راجب پدر و پسر پیچیده ایه که غیر قابل پیش بینی هستند که تمام افکار و ایده های مارو به چالش میکشن.جزئیاتش زیاده و به نظر منم اصلا هدف نویسنده اینه که تو غالب یه داستان
این کتاب واقعا یه کتاب محشر زیبا عمیق و بسیار اجتماعی است هست واقعا نمیتونم این کتاب رو توصیف کنم شاید رمان های معدودی باشند که این ذوق رو در وجود من بر انگیخته باشن حتما این کتاب رو بخونید
فضای حاکم به داستان خیلی سرد ومنجمد بود ولی داستان پردازیش به قدری عالی بودکه حتی همون فضای سرد ومنجمدهم جذاب جلوه میکرد،نویسنده طوری باشخصیت اصلی داستان یکی شده بودکه من باورم نمیشداین رمان واقعی نباشه داستان خیلی منسجم وهدفمندمیرفت
این ترجمه نسبت با ترجمه پیمان خاکسار هیچ بویی از ظرافت های طنز و رک گویی کتاب نبرده. ترجمه پیمان خاکسار فوق العاده بود.
داستان خیلی خوبی و ارزش خوندن داره به نظرم ترجمه خوب بود، ولی ویراستاری مشکل داشت خیلی از کلمه ها غلط نوشته شده بودند.
فوقالعاده بود. خارقالعاده بود. البته بعد خواندن این کتاب باید با آغوش باز افسردگی رو قبول کنید.