کتاب پدی کلارک ها ها ها
معرفی کتاب پدی کلارک ها ها ها
کتاب پدی کلارک ها ها ها داستانی از رادی دویل و شاهکار او به شمار میآید. این داستان درباره پسرکی ده ساله به نام پاتریک است؛ او کارهایی را که انجام میدهد، خرابکاریهایی که همراه با دوستانش به بار میآورد و خلاصه هرچیزی را که میبیند و حتی از آن سردرنمیآورد، برای شما تعریف میکند.
این داستان در سال ۱۹۹۳ منتشر شد و موفق شد تا جایزه معتبر بوکر را از آن خود کند و پرفروش کتاب بوکر نیز اعلام شود. علاوه بر این به اکثر زبانهای زنده دنیا ترجمه شده است. ترجمه فارسی این اثر کاری از میلاد زکریا است.
درباره کتاب پدی کلارک ها ها ها
رادی دویل، داستان پدی کلارک ها ها ها را در سال ۱۹۹۳ منتشر کرد، اما ماجرای آن به سال ۱۹۶۸ برمیگردد.
پدی کلارک، یا همان پاتریک، پسرک ده سالهای است که در شهری کوچک به نام بری تاون در شمال دوبلین زندگی میکند. او پدر، مادر، برادرش فرانسیس (سندباد) و دو خواهر خردسالش باهم زندگی پرماجرایی را از سر میگذرانند. از همه مهمتر، خود پدی است و ماجراهایی که درست میکند.
او و دوستانش، در مدرسه، در خانه، ساختمانهای نیمهکاره، حیاط پشتی خانهها، خیابانها و ... پرسه میزنند. بازی میکنند، خرابکاری به بار میآورند، آتش روشن میکنند یا نامشان را روی سیمانهایی مینویسند که هنوز خشک نشده است. نمیشود به آنها گفت بچههای بدی هستند، چون فقط یک جا بند نمیشوند. پدی تمام این ماجراها را برایتان تعریف میکند. او حتی چیزهایی را هم که میبیند، اما درست متوجهشان نمیشود میگوید.
این داستان، پر از لحظات طنزآمیر است، خنده را به لبانتان میآورد و امید و معصومیت زندگی کودکانه را دوباره نشانتان میدهد.
کتاب پدی کلارک ها ها ها را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
پدی کلارک ها ها ها، داستانی عالی برای تمام نوجوانها و تمام آنهایی است که دوران خوش کودکی و نوجوانی خود را هنوز فراموش نکردهاند.
درباره رادی دویل
رادی دویل نویسنده اهل ایرلند در سال ۱۹۵۸ در دوبلین به دنیا آمد. او خیلی سریع مشغول نوشتن شد و داستانها، رمانها و نمایشنامههای بسیاری آفرید. کتاب پدی کلارک ها ها ها اثر شاخص و برجسته او بود که جایزه بوکر را برایش به ارمغان آورد.
خود او درباره نوشته شدن این داستان اینطور گفته است: «در ۱۹۶۸ من هم مثل پدی ده سالم بود. یادم می آید در مورد بچگیام خیلی فکر می کردم و احتمالاً به آینده پسرم. پدر و مادرم هنوز در خانهای که در آن بزرگ شده بودم زندگی میکردند. مدرسهای که در آن درس میخواندم و خانههای اطرافش، زمینها و ساختمان خرابههایی بود که پدی کلارک در آن بازی میکرد. میدانستم که گذشتهام خیلی به این رمان نزدیک است ولی یادم نمیآید چرا این تصمیم را گرفتم.»
بخشی از کتاب پدی کلارک ها ها ها
هلش دادم. او هم هلم داد. یک دستم را به پرده گرفتم و با آن یکی محکم هلش دادم. یک پایش از روی پشتی کاناپه سر خورد و افتاد. من بردم. از کاناپه آمدم پایین.
«قهرمان! قهرمان! قهرمان!»
دوست داشتم توی آن تکههای خالی که فنرشان از بین رفته بود بنشینم. پارچهاش عالی بود؛ انگار گلهای رویش را نگه داشته بودند و بقیه را با یک چمنزن کوچک زده بودند. گلها، مثل علف زبر بودند یا مثل پشت سرم وقتی از سلمانی برمیگشتم. پارچه رنگ نداشت ولی وقتی چراغ روشن بود معلوم میشد گلها قدیمها رنگی بودهاند. موقع تماشای تلویزیون همه روی کاناپه مینشستیم؛ کلی جا بود و کلی دعوا میشد که محشر بود. آقای اکانل هیچوقت بهمان نمیگفت برویم بیرون یا ساکت بشویم.
میز آشپزخانهشان عین میز خودمان بود ولی تنها شباهتش همین بود. صندلیهایش فرق میکرد؛ مال ما همهاش شکل هم بود، چوبی با تشک قرمز. یکبار که رفتم دنبال لیام و در آشپزخانه را زدم داشتند عصرانه میخوردند. آقای اکانل داد زد که بروم تو. گوشه میز نشسته بود، همان جایی که سندباد مینشست، نه جایی که بابام مینشست. آیدان آنجا نشسته بود. بلند شد و کتری را روشن کرد و این دفعه جایی نشست که مامانم همیشه مینشست.
خوشم نیامد.
آقای اکانل صبحانه و نهار و همه چیز را خودش درست میکرد. هر روز ناهار چیپس داشتند؛ من همیشه فقط ساندویچ داشتم. تقریبآ هیچ وقت نمیخوردمشان. میگذاشتمشان توی قفسه زیر میزم؛ موز، همبرگر، پنیر، مربا. بعضی وقتها یکیشان را میخوردم ولی بقیه را میکردم زیر میز. وقتی جوهردان باد میکرد میفهمیدم آن زیر پر پر شده، ساندویچها از زیر، جوهردان را میدادند بالا. صبر میکردم هنو برود بیرون ـ همیشه میرفت بیرون؛ میگفت حتی وقتی پشتش به ما است، میداند چه کار میخواهیم بکنیم تا کاری از ما سر نزند، ما هم یک جورهایی باور میکردیم ـ بعد سطل را از پشت میزش برمیداشتم و میآوردم کنار میز خودم. ساندویچها را خالی میکردم. همه تماشا میکردند. بعضی از ساندویچها لای زرورق بودند، ولی آنهایی که نبودند، یعنی فقط توی کیسه پلاستیکی یا روکش چیزی پیچیده شده بودند محشر بودند، مخصوصآ آنهایی که تهتر بودند. همه جایشان کپک زده بود، سبز و آبی و زرد. کوین به جیمز اکیف گفت اگر جرئت دارد یکیشان را بخورد ولی نخورد.
«ترسو.»
«خودت بخور.»
«من زودتر گفتم.»
«اگه تو بخوری من هم میخورم.»
«ترسو.»
یک بسته زرورقدار را فشار دادم و یک طرفش جمع شد و کمکم از توی فویل زد بیرون. مثل فیلم بود. همه نگاه میکردند. درموت کلی از روی میزش افتاد و کلهاش خورد به صندلی. قبل از اینکه شروع کند جیغ زدن سطل را برگرداندم پشت میز هنو.
حجم
۲۴۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۷۲ صفحه
حجم
۲۴۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۷۲ صفحه
نظرات کاربران
اگر قصدتون از خواندن رمان درک زوایای پنهان درون انسانهاست انتخاب خوبیه چون این رمان، روان یک پسر بچه را برای شما نمایش میده با زبانی روان و خودمانی و بعید میدونم حتی اگر مونث باشید باهاش همذات پنداری نکنید