کتاب سایه ملخ
معرفی کتاب سایه ملخ
کتاب سایه ملخ، نوشته محمدرضا بایرامی، داستان تازهای از جنگ است، داستانی که تا بهحال نشنیدهاید. روایتی که دربارهی تمام ابعاد جنگ صحبت میکند و شما را با خود به دنیای تازهای میبرد.
درباره کتاب سایه ملخ
سایه ملخ درباره نوجوانی چوپان است که به خاطر کمبینا شدن چشمهای پدرش، به تنهایی کار مراقبت از گوسفندان را بر عهده گرفته است. داستان در ادامه با تمثیل هجوم ملخها به محصولات زراعی روستا ادامه پیدا میکند. پس از آن ماجرای مفقود شدن گوسفندان روستاییان و کشف دزدیده شدن آنها توسط نیروهای عراقی آماده شده در مرزهای دو کشور برای حمله به ایران به اوج میرسد. درست در همینجاست که قهرمان نوجوان داستان سایه ملخ به ناگاه رشد کرده و خود را در صحنهای تازه و نادیده از زندگی میبییند.
سایه ملخ روایتی عجیب، بدیع و جدید از جنگ است. محمدرضا بایرامی در کتاب سایه ملخ در حال و هوای متفاوتی توانسته است به خوبی از دو طرف درگیر جنگ صحبت کند، علاوه بر این، در نشان دادن شجاعتها و دلاوریهای همهی افراد درگیر جنگ هم موفق بوده است.
خواندن کتاب سایه ملخ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
کتاب سایه ملخ برای دوستداران ادبیات پایداری و جنگی، رمانی جذاب است.
درباره محمدرضا بایرامی
محمدرضا بایرامی متولد ۱۳۴۰ در اردبیل است. بایرامی با کتاب کوه مرا صدا زد از قصههای سبلان توانست جایزه خرس طلایی و جایزه کبرای آبی سوییس و نیز جایزه کتاب سال سوییس را از آن خود کند. و در حال حاضر رئیس خانه داستان ایران است.
بخشی از کتاب سایه ملخ
ـ پیرمرد بیچاره، به دنیا جز این ندیده که بیفتد در دنبهٔ گوسفندها یا آن چهار تکه زمین را زیر و رو کند. فکر میکند که زندگی همین است و اگر کسی چوب چوپانی یا شخم را زمین گذاشت، زندگی را لنگ گذاشته. برای همین هم چهارچنگولی آنها را چسبیده. فکر میکند دنیا فقط میان کوههای شفتو و دالپر خلاصه میشود. جای دورتری را نمیتواند ببیند. تقصیر خودش هم نیست. تا چشم باز کرده، همینها را دیده و فکر میکند مهمتر از اینها چیزی وجود ندارد. ولی من نمیتوانم خودم را لنگ این زندگی نکبتی بکنم. دمم را که به دم او نبستهاند. نوزده بیست سال عمر کردهام و هیچی ندیدهام جز این تپهماهورهای خشک و جالیز هندوانه و گوجه و خیار و گوسفندداری و شیردوشی. نمیگذارم عمرم این جوری تلف شود، کاری را میکنم که باید بکنم! فرض کن صبح تا شب افتادم دنبال گوسفند و تعداد آنها را دو برابر کردم، چه چیزی عوض میشود؟ آسمان به زمین میآید؟ پدرهایمان جلوی چشممان هستند. به کجا رسیدهاند؟ مثلاً همین بابای تو یک عمر جان کنده، سختی کشیده، یک روز نشده به کام دلش برسد. حالا بعد از آن همه زحمت چه گیرش آمده؟! نابینایی!
با ناراحتی گفتم: «بابای من کور نشده که تو این جور بخواهی حرف بزنی! چیزی گیرش آمده باشد یا نیامده باشد، چه ربطی به ناراحتیاش دارد؟ نکند تو هم مثل بعضیها فکر میکنی ما از بیپولی است که چشمهای بابا را عمل نمیکنیم؟ باورت نمیشود که دکتر گفته باید صبر کنید تا برسد؟!»
دوباره چفیهاش را توی آب خیس کرد و پشت گردنش چلاند.
ـ آخیش! خنک شدم. آن طرفها مثل جهنم است. چی چی را برسد؟ مگر محصول است؟ کی این حرف را گفته؟
ـ دکتر.
ـ کی؟
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۲۴۸ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۲۴۸ صفحه
نظرات کاربران
عالی بود
فضا سازی شیرینی داشت. اما داستان در انتها کمی میتونست سرعت و ریتم بیشتری داشته باشه هر چند باز هم تا صفحه ی آخر میشد بدون خستگی خوند و لذت برد 👌