کتاب هفت روز آخر
معرفی کتاب هفت روز آخر
کتاب هفت روز آخر نوشته محمدرضا بایرامی نویسنده کتاب مشهور عقابهای تپه ۶۰ است. این کتاب یادداشتهای بایرامی از هفت روز آخر جنگ است. خستگی، دلهره و اضطراب از پایان جنگ، پذیرش قطعنامه و استواری مردان آماده نبرد در این کتاب به خوبی تصویر شده است.
درباره کتاب هفت روز آخر
محمدرضا بایرامی در این کتاب فضایی واقعی از جنگ را پیش چشم خواننده میگذارد و او را با خود به عمق داستان میبرد و در زیر و بم ماجراها و توصیف جزئیات او را با خود شریک میکند. راوی به عنوان شخصی که ناظر بر همه رویدادهاست، به بیان ماجراهای روزهای پایان جنگ میپردازد؛ ماجراهایی که در نزدیکی مرز عراق رخ میدهد. یک گردان، خاکریز، سنگر و افرادی که جان برکف در راه دفاع از خاک و سرزمین خود هر شرایطی را تحمل میکنند. فرار از تانکها و سپس قرار گرفتن در محاصره، و باز فرار از محاصره، و پا گذاشتن در دشتی بیآب و یک روز پیادهروی و عطش؛ و تلاشی برای گذر از بیابان و زنده ماندن از اتفاقات نفسگیری است که در این کتاب میخوانید.
این کتبا اولین بار در دهه ۶۰ منتشر شده است و بسیار با دیگر آثار آن زمان متفاوت بوده است. خواندن این کتاب روایت تازهای از جنگ را مقابل چشم شما میگذارد، خاطرات تلخی که نویسنده از خواندن دوباره آنها فرار میکند اما نمیتواند حقیقت وجود داشتنشان را نادیده بگیرد.
خواندن کتاب هفت روز آخر را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی دفاع مقدس پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب هفت روز آخر
از خواب میپرم، برای سومینبار. عرق کردهام و ملتهب. پریشانم و گیج. خدایا، امشب دیگر چه شبی است؟ این که بود که میخواست خفهام کند؟ این چه بود که بر سینهام نشسته بود و سنگینی میکرد؟ این چه حالی است مرا؟
نگاهم را در اطراف میچرخانم. از پشت پشهبند، هیچ چیز پیدا نیست. شب، همه چیز را بلعیده است. از حال خودم، در شگفت میشوم. هر شب، در هوای آزاد میخوابیدم. پشهها اذیتم میکردند. هی این پهلو و آن پهلو میشدم. هی به خودم میپیچیدم. اما آخر سر، خوابم میبرد ولی امشب که مسلم رفت جلو و من صاحب پشهبندش شدم...
نفسم، بدجوری تنگی میکند. احساس میکنم که اگر لحظهای دیگر توی پشهبند بمانم، خفه خواهم شد. به سرعت از سوراخ پشهبند بیرون میزنم. به شدت عرق کردهام. با دست، عرق پیشانیام را میگیرم. هوا دم کرده است و سنگین. شب، بدون ستاره. توی تاریکی چشم میدوانم. حیاط، در سکوت مرموزی فرو رفته. بوتههای بلند وسط حیاط، بدون حرکت ایستادهاند. روی تختها، پشهبندها به سفیدی میزنند. از نگهبان خبری نیست. معلوم نیست کجا رفته.
پا میکشم طرف تانکر آب. شیر را باز میکنم و مشتمشت آب میزنم به سر و صورتم. حالا، کمی احساس راحتی میکنم. کمی سبک شدهام. صدای خشخش اسلحه به گوش میرسد. تا به خودم بیایم، نگهبان از پشت دیوار بیرون میپرد و توی تاریکی شکل میگیرد:
ـ کی آنجاست؟
صدای حسن است. میگذارم بیاید جلوتر. این، دومینباری است که سر نگهبانی او، از خواب پریدهام.
ـ تو چهات شده امشب؟
میگویم: «خودم هم نمیدانم چه مرگم است. احساس خفگی میکنم.»
گرووومپ!... گروومپ!...
گرووومپ!... گروومپ!...
در عالم خواب و بیداری، صدا را میشنوم. صدای برخورد و انفجار گلولههای مختلف. صدایی که رفتهرفته، زیاد میشود و زیادتر. و با چه سرعتی! آنقدر هوشیار هستم که بفهمم خبری شده است. خبری غیر عادی. اما بیخوابی شبانه، چنان کلافهام کرده که نمیتوانم چشم باز کنم. همانطور متعجب و چشمبسته، صداها را گوش میگیرم و سعی میکنم معنایی برایشان پیدا کنم، که صدای هیجانزدهٔ نگهبان پاس آخر، از جا میپرانَدَم:
حجم
۱۲۵٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۵۸ صفحه
حجم
۱۲۵٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۵۸ صفحه
نظرات کاربران
یکی از مهمترین کتابهای جنگ که باید خواندش... همونطور که در توضیحات کتاب هم گفته ماجراهایی است که نویسنده پس از قبول قطعنامه شاهد آن بوده. حملهای سراسری و ناجوانمردانه از سمت عراق صورت میگیرد و نهایتا پس زده شد
شنیدم لذت بردم غمگین و متحیر شدم. این کتاب روی دیگری از جنگ هست
با شروع مقدمهی کتاب، تصورم بر این بود که این دلخوری یا غمی که توی کلام نویسنده ریخته و مشهود است، شاید حجمِ غربتِ این خاطره را آنطور که باید، به منِ مخاطب نفهماند و از روی هر لحظهای که
کد تخفیف رو زدم اما باز نشد برام