کتاب دو کبوتر، دو پنجره، یک پرواز
معرفی کتاب دو کبوتر، دو پنجره، یک پرواز
کتاب دو کبوتر، دو پنجره، یک پرواز مجموعه داستانهای دهه شصت از سید مهدی شجاعی است که در انتشارات کتاب نیستان منتشر شده است. او در این داستانها، با نگاهی شاعران و لحن و بیانی دقیق و عمیق نگاهی به جنگ انداخته است.
درباره کتاب دو کبوتر، دو پنجره، یک پرواز
کتاب دو کبوتر، دو پنجره، یک پرواز، مجموعه داستانهای کوتاه نوشته سید مهدی شجاعی است که با لحنی شاعرانه و لطیف، روایتهایی از جنگ را بیان میکند. داستانهایی لطیف و زیبا که عمق فداکاری و ایثار رزمندگان و شهدا را نشان میدهد. هرکدام از داستانهای کتاب، یک جنبه از جنگ را نشان میدهند. گاه دوبرادری هستند که باهم به جبهه رفتهاند، گاه کودکی که چشم انتظار پدر رزمندهاش است و گاهی نیز داستان مادریست که انتظار فرزند اسیرش را میکشد.
این داستانها که به نام داستانهای دهه شصت معروف شدهاند، به اعتقاد برخی از منتقدان، در دورانی نوشته شدهاند که نویسنده در دوران اوج خود بوده است و شکوفاییاش را میتوان به چشم مشاهده کرد.
کتاب دو کبوتر، دو پنجره، یک پرواز را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
کتاب دو کبوتر، دو پنجره، یک پرواز را به تمام علاقهمندان به داستانهای کوتاه ایرانی پیشنهاد میکنیم.
درباره سید مهدی شجاعی
سید مهدی شجاعی نویسنده معاصر کشور در سال ۱۳۳۹ متولد شد. او در رشتههای ادبیات نمایشی و رشته حقوق تحصیل کرد اما به دلیل مهارت و علاقهای که به نوشتن داشت، تحصیلات دانشگاهی را رها کرد و به نوشتن در روزنامهها و مطبوعات مشغول شد. سید مهدی شجاعی علاوه بر فعالیت در صفحههای هنری و فرهنگی روزنامهی جمهوری اسلامی، سردبیر ماهنامه صحیفه، مجله رشد جوان و مدیر انتشارات برگ نیز بود. وی در ادامه مجله نیستان را تاسیس کرد اما این مجله تعطیل شد و شجاعی «انتشارات نیستان» را تاسیس کرد.
از سید مهدی شجاعی تابهحال کتابهای کشتی پهلو گرفته، پدر عشق و پسر، کمی دیرتر...، دموکراسی یا دموقراضه؟ و.... منتشر شده است.
بخشی از کتاب دو کبوتر، دو پنجره، یک پرواز
دیدم مامان گریهاش گرفته هیچی نگفتم. ولی مگه تو جبهه ترکش قسمت میکنن که قسمت نبود. چه حرفها!
اوندفعه که بابا اومد بغلم نکرد، فقط خم شد و بوسم کرد، دستهامو که انداختم دور گردنش باز کرد و گفت: «خاک خالیام باباجون.»
دیگه مجبور شدم خودم بهش بگم، گفتم: «باباجون بغلم کن.»
نمیتونست که نکنه، از روی زمین بلندم کرد، دوباره بوسیدم و گذاشت زمین، گفت:
«یک کم دیگه صبر کن، از حموم که آمدم لباسهامو که عوض کردم، حسابی بغلت میکنم.»
چقدر طولش میده بابا، گفته بود صبح زود، الان که صبح دیره هنوز نیامده، آفتاب پهن شده تو خیابونها، این موتورسواره چرا هی میآد و هی میره؟ هی میره سر خیابون، هی میره ته خیابون. چقدر هم به من نگاه میکنه، انگار داره میآد اینور.
اون که پشت نشسته و یک ساک دستشه میگه:
«دختر جون! باباجونت نیومده هنوز؟»
من میگم: «اگه اومده بود که من اینجا ننشسته بودم.» بعد یه دفعه میگم: «تو از کجا میدونی که بابام قراره بیاد؟»
اون که جلوی موتور نشسته میگه: «خودش گفت، بابات خودش گفت که امروز میآم.»
من میگم: «به شما تلفن کرده؟»
همون جلوئیه میگه: «آره تلفن زده، چند بارم تلفن زده.»
بعد هر دوتاشون میخندن و گاز میدن و میرن.
عجیبه، همه از دور که میآن شبیه بابان. ولی وقتی میآن نزدیک هیچکدام بابام نیستن.
«بابا!»
این دیگه بابامه، خودِ خودشه، ساک خودشه، لباس خودشه، همه چی خودشه، بدوم برم طرفش بپرم تو بغلش، این دفعه دیگه باید بغلم کنه.
«باباجون! باباجون! سلام! قربونت برم الهی.»
«سلام فرشته! سلام شیوا جون، آخ دخترکمو بگردم، فدات بشم بابا.»
چقدر بغل بابا خوبه، چقدر خوبه آدم دستشو بندازه گردن بابا، بابا هم سفت آدمو بغل کنه، چشمها و سر و صورت و موها و دستها و بازوهای آدمو ببوسه، به آدم بگه: «فرشته مامانی، عروسک بابا!»
«باباجون منو نگذاری زمینها!»
«چشم عزیز دلم، طوطی بابا! نمیگذارمت زمین.»
وقتی میپیچیم تو کوچهمون من هنوز تو بغل بابامم، ساکش تو یه دستش، منم تو یه بغلش.
«مامان چطوره شیوا جون؟»
«منم خوبم، مامانم خوبه باباجون، فقط، تو که نیستی خیلی تنهائیم بابا! تو که نیستی انگار هیشکی نیست بابا! تورو به خدا دیگه...»
«آهای! حزب اللهی!»
همون موتور سواره است.
بابا که برمیگرده نگاش کنه، منم برمیگردونه، آخه هنوز تو بغلشم دیگه.
توی دست اون که عقب نشسته یه تفنگه، یه تفنگ سیاه، اونوقتی تفنگ دستش نبود، یا بود و من ندیدم. راستی من باید به بابا بگم که اینها قبلاً هم اومده بودن.
اینها نباید دوست بابا باشن وگرنه اینطوری نگاش نمیکنن، تفنگ رو نشونه نمیگیرن طرف بابا. ولی چرا بابا هیچ کاری نمیکنه؟ واستاده و داره تو چشمهای اون تفنگ به دسته نگاه میکنه.
میخواد بهشون بگه چی؟ چرا تفنگ به دسته هم صاف صاف نشسته و جلوئیه هم هی داره گاز میده؟ من خیلی میترسم، اگر تنها بودم حتماً درمیرفتم، مثل بابا وانمیایستادم نگاهشون کنم.
حجم
۵۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۰۸ صفحه
حجم
۵۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۰۸ صفحه
نظرات کاربران
لعنت بر جنگ وجنگ افروزان
کتاب مختصر و در عین حال گویا و پر مضمونی بود جرعه جرعه نوشیدم