دانلود و خرید کتاب کورنل استی دِژو کوستولنیی ترجمه کیوان سررشته
تصویر جلد کتاب کورنل استی

کتاب کورنل استی

انتشارات:انتشارات خوب
دسته‌بندی:
امتیاز:
۵.۰از ۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب کورنل استی

کتاب کورنل استی اثری از دژو کوستولینی، شاعر و نویسنده اهل مجارستان است که با ترجمه کیوان سررشته می‌خوانید. این داستان درباره دوستی نویسنده با مردی به نام کورنل استی است که حالا بعد از ده سال دوری و بی‌خبری، شکل تازه‌ای به خود می‌گیرد. 

درباره کتاب کورنل استی

این کتاب، آخرین داستانی است که نویسنده شهیر مجارستانی، دژو کوستولینی، نوشته است. 

داستان درباره نویسنده‌‌ای است که دوست و همزادی عجیب به نام کورنل استی دارد. اما ویژگی‌های اخلاقی آن‌ها از زمین تا آسمان با یکدیگر متفاوت است. هرچقدر نویسنده در زندگی‌اش دست به عصا کار کرده است و سعی کرده زندگی آرامی به دور از حاشیه‌ها داشته باشد، او آزاد و بی‌پروا بوده است. نویسنده زندگی ساده‌ای برای خود دست و پا کرده است و دوستش، جهان را گشته. به نام او آشوب به پا کرده است، صورت‌حساب‌های پرداخت‌نشده را برای او فرستاده و دخترانی گریان و دل‌شکسته را راهی خانه او کرده است. 

هرچند این کارها و این شوخی‌ها در دوران نوجوانی و جوانی جالب بودند، اما در بزرگسالی، جذابیتشان را برای نویسنده از دست دادند، اینطور شد که راهشان از هم جدا شد و حالا بعد از ده سال دوباره به همدیگر رسیده‌اند. آن‌ها تصمیم می‌گیرند کتابی مشترک بنویسند. کتابی که درباره یک زندگی است، اما دو نویسنده دارد. به این ترتیب کتاب کورنل استی متولد می‌شود. 

نشریه پابلیشرز ویکلی (Publishers Weekly) این کتاب را اینطور توصیف کرده است: «نویسنده به خوبی حس تحسین و غبطه‌ی راوی را نسبت به استی به تصویر می‌کشد. و همین حس را در خواننده برجای می‌گذارد. ترکیب این دو جادویی است: یکی صد در صد قانونمند و دیگری در حال قانون شکنی.»

کتاب کورنل استی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

اگر از طرف‌داران ادبیات داستانی هستید، کتاب کورنل استی یک انتخاب عالی برای شما به حساب می‌آید.  

درباره دژو کوستولینی

دژو کوستولنیی ۲۹ مارس ۱۸۸۵ در پادشاهی اتریش - مجارستان، در شهری که امروزه در صربستان قرار دارد، به دنیا آمد. پدرش اهل مجارستان و مادرش فرانسوی بود. در کودکی از مدرسه اخراج شد و تا زمان فارغ‌التحصیلی تعلیم خصوصی دید. در سال ۱۹۰۳ به بوداپست سفر کرد و در دانشگاه بوداپست با دو شاعر مجارستانی ، میخائیل بابیچ (Mihály Babits) و گیولا یوخاس (Gyula Juhasz) آشنا شد. 

بعد از آن به وین رفت و به کار روزنامه‌نگاری مشغول شد. در سال ۱۹۰۸ در روزنامه‌ دیلی بوداپست کار پیدا کرد و دو سال بعد اولین کتاب شعرش را منتشر کرد. این کتاب «شکایت‌های یک کودک کوچک (بیچاره)» (The Complaints of a Poor Little Child) نام داشت و موفقیت و شهرت را برای او به ارمغان آورد. او تا به حال داستان‌ها و شعرهای بسیاری را منتشر کرده است و در کار ترجمه آثار مهم ادبی مانند آثار شکسپیر هم، دستی بر آتش دارد. 

دژو کوستولینی در سال ۱۹۱۳ ازدواج کرد و در ۱۹۳۶ بر اثر سرطان درگذشت. کتاب دیگر او که به زبان فارسی ترجمه شده است، روزی که نبود، نام دارد. 

بخشی از کتاب کورنل استی

از نیمه زندگی گذشته بودم که یک روز بهاری و پرباد یاد کورنل استی افتادم. تصمیم گرفتم پیدایش کنم و دوستی سابقمان را از سر بگیرم.

تا آن موقع ده‌سالی می‌شد که هیچ ارتباطی با هم نداشتیم. چه چیزی بینمان فاصله انداخته بود؟ نمی‌دانم. میانه‌مان شکرآب نشده بود؛ حداقل نه مثل باقی مردم.

اما وقتی سی‌سالگی را رد کردم، کم‌کم دیگر عصبی‌ام می‌کرد. سبک‌مغزی‌هایش برخورنده بود. از پیراهن‌های یقه‌بالدار ازمدافتاده‌اش، از کراوات‌های زرد و باریکش و به‌خصوص از کلمه‌های دوپهلوی سخیف و مزخرفش خسته شده بودم. اصرارش به رفتارهای ناهنجار دیگر از تحملم خارج بود. لحظه‌ای نبود که درگیر فلان ماجراجویی یا بهمان سبک‌سری نباشد.

مثلاً روزی داشتیم در پیاده‌روی کنار ساحل راه می‌رفتیم که بدون یک کلمه توضیح از جیب داخل کتش یک چاقوی آشپزخانه‌ درآورد و جلوی چشم متحیر رهگذران نشست به تیز کردن چاقو با سنگ‌های لب گذرگاه. یا یک بار دیگر خیلی محترمانه سراغ مرد کور بیچاره‌ای رفت تا ذره غباری را که توی چشم آن مرد رفته بود، دربیاورد. یک بار هم منتظر بودم مهمان‌هایی بسیار بلندمرتبه برای شام به منزلم بیایند که شغل و سرنوشتم به آن‌ها بستگی داشت؛ یک عده سردبیر و سیاستمدار، بلندمرتبه و والامقام. استی هم مهمان خانه‌ام بود و با موذی‌گری تمام کاری کرد که خدمتکارانم حمام را گرم کنند، مهمان‌هایم را یکی‌یکی وقتی از راه رسیدند کنار بکشند و بهشان اطلاع بدهند که در خانه من سنت یا خرافه‌ای خانوادگی، رمزآلود و باستانی وجود دارد که متأسفانه از بیان جزئیاتش معذور است و بنا به آن همه مهمانان بدون استثنا بایستی پیش از شام حمام کنند. بعد هم این شوخی مسخره را چنان با کلمه‌هایی به شیرینی شهد و کاردانی و ظرافتی شیطانی انجام داد که قربانیان ساده‌دلش، کسانی که برای اولین و آخرین بار با حضورشان منت سر من گذاشته بودند، درحالی‌که من روحم هم خبر نداشت، همگی، به‌علاوه همسرانشان، حمام کردند و بعد، بدون اینکه بابت این شوخی وحشتناک خم به ابرو بیاورند، پشت میز شام نشستند و انگار نه انگار.

این‌جور شوخی‌ها قبلاً برایم جالب بود، ولی حالا، در آغاز بزرگسالی‌ام، حسابی دلخورم کرد. می‌ترسیدم این کارها به‌راحتی باعث خدشه‌دار شدن نام نیکم شوند. به خودش چیزی نگفتم، اما باید اعتراف کنم او بیشتر از یک بار باعث شرمساری‌ام شد.

بعید نیست احساس او هم به من همین بوده باشد. احتمالاً مرا که به ایده‌هایش احترام درخوری نمی‌گذاشتم در اعماق قلبش تحقیر می‌کرد؛ شاید حتی ازم متنفر بوده باشد. شاید به این خاطر که سررسیدی برای نوشتن برنامه‌هایم خریده بودم و هر روز تویش یادداشت می‌کردم و همه کارهای درست را انجام می‌دادم مرا آدمی بی‌ذوق و هنرنشناس می‌دانست. یک‌مرتبه بهم تهمت زد و گفت فراموش کرده‌ام جوانی چه شکلی است. شاید در این حرفش ردی از حقیقت هم بوده باشد، ولی زندگی همین است دیگر. همه فراموش می‌کنند.

به‌آهستگی و به‌شکلی نامحسوس از هم دور شدیم، ولی با وجود همه این‌ها من او را می‌فهمیدم و او من را. مسئله فقط این بود که مدام در خلوت همدیگر را قضاوت می‌کردیم. این فکر که همدیگر را می‌فهمیم و در عین حال نمی‌فهمیم هر دویمان را کفری می‌کرد. راهمان از هم جدا شد..

دُنیآ
۱۴۰۲/۰۹/۰۳

عالیه واقعا داستان جالب و کشش فوق العاده ای داره دوتا همزادن که یکی شر و یکی بهترینه :) پیشنهاد میکنم

یک شمع روشن گذاشت توی دستم. با اصرار بهم گفت: «پرده‌ها رو آتش بزن! خونه رو آتش بزن. دنیا رو آتش بزن.» یک چاقو هم توی دستم گذاشت. با هیجان گفت: «بکنش توی قلبت! خون سرخه. خون گرمه. خون قشنگه.» جرئت نمی‌کردم پیشنهادهایش را عملی کنم، ولی از اینکه او جرئت می‌کرد افکار من را به زبان بیاورد خوشحال بودم. چیزی نگفتم، لبخند خشکی زدم. ازش می‌ترسیدم و جذبش می‌شدم.
Faranak_naseri_
در کل، کلمات همیشه بیشتر از اعمال‌اند.
Silver Pandora
من فقط می‌تونم راجع به خودم حرف بزنم؛ راجع به اتفاق‌هایی که برام افتاده. چه اتفاقی افتاده؟ یه دقیقه صبر کن. هیچی واقعاً. تقریباً هیچ اتفاقی برای بیشتر آدم‌ها نمی‌افته. ولی خیلی چیزها رو تخیل کرده‌ام. اون هم بخشی از زندگی‌مونه دیگه.
Silver Pandora
لابد او هم به من فکر می‌کرد. هر چه باشد شبکه‌ای چنان قوی و تپنده از رگ‌های خاطره به گذشتهٔ ما شکل داده بود که به این زودی‌ها فراموش نمی‌شد.
Faranak_naseri_

حجم

۲۸۳٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۹۲ صفحه

حجم

۲۸۳٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۹۲ صفحه

قیمت:
۲۵,۰۰۰
تومان